me



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این روزها دانشگاه شده مرکزِ تجربه‌ی انزوای من.


حوصله‌ی نوشتن ندارم. و گفته بودم این برای من یعنی مرگ.


پ.ن: دیروز توی ایستگاه تئاتر شهر، چهل دقیقه‌ای منتظر محمد ماندم و فکر می‌کردم فارسی ابدا زبانِ خوبی برای وصف این لولیدنِ آدم‌ها در هم نیست. هرجا را نگاه می‌کردی سری و بدنی می‌دیدی. من با خودم از روی ناچاری به انگلیسی حرف می‌زدم، که تو برای حفظ شاکله‌ی انسانی‌ت، مجبوری فقط منتظر بمانی. نه مثل یک خوک که منتظر می‌ماند و از منتظر ماندنش بهره‌مند می‌شود، لای گل‌ها می‌غلتد و لذت می‌برد. فقط منتظر ماندن، و مجرد کردنِ هر عمل تا حد ممکن حال‌آنکه حتی مطمئن نیستی وسطِ زیستِ عمومی جهان، یک تابِ غریب در فضا-زمان سیر تاریخ را، روند تابه‌اینجارسیدنِ احکامِ ارثیِ چگونه‌بودن را، متلاطم نکرده باشد. انسان همین است، لطفا به شکلی جدی تصور کن، انسان همین است: تاب خوردن بین ناممکن‌ها و نامعلوم‌ها و نادیده‌ها و لمس‌ناشده‌ها. و آن زمان که آنچنان از صورت‌ات مجرد شدی که بیمِ دیدن و نادیدن در تو نبود، آنچنان که نادیدن شبیه دیدن اتفاقی معمولی شد، آن لحظه لحظه سر رسیدنِ اضطراب‌هاست.


پ.ن دو: اتفاق افتادن؛ وحدت؛ به‌هم‌پیوستنِ مجموعه‌ای از عواملِ لازم برای کشاندنِ چیزی از عدم به وجود. اینجا، غایب واقعه است و تماشاگر حاضر. اتفاق هجوم می‌آورد. تغییر می‌دهد. درو می‌کند و وحشیانه می‌تازد. رخ‌دادن، رخ نمودن؛ واقعه‌ای موجود که پرده از چهره می‌کشد. اینجا چشمِ من بوده که تابه‌امروز نمی‌دیده. پیش‌آمدنِ وجودی از بطن هستی، آرام و بی‌تحکم. و من تو را برای اتفاق افتادن برگزیده‌ام.


از حضور در خیابان‌ها بیزارم. آنچه که شهر» ذاتاً هست، می‌تواند آنچنان تو را تحلیل ببرد و از خودت تهی کند، که ناگهان وقتی سرت را بالا می‌آوری و چشمی روی خودت پیدا می‌کنی، درمی‌یابی موجودی مینیمالیستی هستی و جمعیت آنچنان در مینیمال بودن احاطه‌ات کرده که راه فراری نداری. چشم‌ها تو را می‌خوانند و تو ناچاری به خوانده‌شدنی چندثانیه‌ای تن بدهی و دسته‌بندی شوی. گذشته از آنکه اگر کسی بتواند دسته‌بندی شود، با احتمال خوبی می‌توانی از انسان بودنش صرف نظر کنی، اینکه در چشم‌برهم‌زدنی، با ژست ایستادنت گوشه مترو یا چشم‌های خسته‌ات تفسیرت کنند و در دسته‌های معمولا خیلی کوچکِ این آدم‌ها بگنجانندت، این من را از هر بیرون آمدنی گریزان کرده. 

برای من روابط کوتاه معنایی ندارند. ما یا نمی‌توانیم تعامل کنیم یا باید ذوب بشویم درون هم. تو اگر می‌خواهی سمت من بیایی باید خودت را آماده کنی برای کشیده‌های دردناک. من زننده‌ام و زنندگی‌ام از بعدِ یک جایی کوبیده می‌شود توی صورتت. من مدت‌هاست از شهر خسته‌ام، من باید آنقدر توی چشم‌های تمامِ این مجمع الحمقا فرو بروم که زنندگی‌ام تا عمق جانشان کوبیده شود. که از هر نگاه کردنی بترسند بعد از من. که تمام شهر یا خیره به زمین بشوند یا به آسمان. 


من از حضور در چشم‌های جمعیتی که به جبرِ ساعت‌ها با عجله از کنارم می‌گذرند بیزارم. من از فقط ره‌گذر بودن بیزارم. تو دیده می‌شوی اما کم. نمی‌توانی خودت را پشتِ هیچ سکویی پنهان کنی. یک چشمی بالأخره هست که نگاهش از تو می‌گذرد. تکه‌ای از تو کنده می‌شود و نقطه‌ای می‌شود نقطه‌ای ازپیش‌فراموش‌شده در ذهنِ آن دیگری، که حتی تو را ندیده. 


تو نمی‌فهمی. تویی که مدام به غریبه‌ها لبخند می‌زنی، تویی که خودت را تا نایس» بودن فروکاسته‌ای، تویی که تنها یک پوسته شده‌ای و پرده‌ها که بیفتند چیزی درون تو نیست، تو نمی‌فهمی من چه خراشی برمی‌دارم هربار که سر بالا می‌آورم و نگاهی می‌بینم. تو نمی‌فهمی این پندار که من جزء جمعیت باشم چقدر من را خراشیده می‌کند. نه که توهمِ برائت جستن از عوام باشد؛ نه. من از یکی شدن با متن می‌ترسم. من از فرو افتادن در کلیات وحشت می‌کنم. من از خلاصگی در یک جزء می‌گریزم. من منم، و در من بودن تمـامم. من آن انزوای احمقانه» را می‌خواهم اگر بناست در شهر خُرده‌روایتی سیاهی‌لشکری در جنگ سرد طبقاتی باشم. 


شهر چشم‌های تو را می‌پوشاند. شهر چشم‌های تو را پُر از صحنه‌های مبتذل می‌کند. شهر آنقدر تو را در تکرار فرو می‌برد که بار دیگر هنگام به‌خودآیی، حتی نشناسی کیستی. جلوه‌های تهی شهر از دور خطی صاف است اگرچه مملو از جرقه. همانطور که خط در سِ نقطه‌ها کنار هم معنا می‌یابد، حرکت هماهنگ همه‌ی نقاط باز هم یک خط کسل‌کننده‌ست. در چنین زیستنی‌ست که گریختن از شهر معنا می‌یابد و تو شب‌ها، وقتی سنگینی دیواری به چشم‌هایت می‌کوبد که دیدن را از تو گرفته، وقتی می‌خواهی چشم‌هایت را از کاسه چشم در بیاوری بلکه چیز تازه‌ای ببینی، در عطش مبتذلت برای یافتنِ هرچیزی، حتی زشت و زننده اما تازه، دست و پا می‌زنی، می‌فهمی چاره تماشای طولانی کویر مسطحی‌ست از یک‌شکلی شکوهمندی که یادت می‌دهد اگر اینجای تاریخ نبودی، قرار بود دنیا را چگونه تماشا کنی.



چقدر حرف دارم چقدر.

به تاریخِ 2018-11-28.

دورم این مدت پُر از آدم‌های تازه‌ای شده بود که از دور زیبا به نظر می‌رسیدند. خیره مانده بودم که شاید از هرکدام رفیقی برای روزهای تازه‌ام در بیاید، در دوری از هم‌صحبتان قدیم. در دوری از کسانی که یادگارِ من‌های تاریخ‌گذشته‌اند، من‌هایی که تاریخی ندارند برای به یاد آوردن اگرچه خیابان و کافه دارند، مکان و زمان و موسیقی دارند، میمیک صورت دارند، وضعیت آب‌وهوا دارند، اما تاریخ نیستند.
اما دریغ‌. انگار من مال جمع نشستن نیستم. که خودم البته معنای این جمله را نمی‌دانم، اما چیزی‌ست شبیه اینکه از خودت بیشتر بهره‌مند می‌شوی، هم‌نشینی‌ها قرار است دست بگذارند روی نقطه مکشوفی از تو که کیفی ندارد، بناست با سطحی از تو رفت‌وآمد کنند، سطحی از تو را بشناسند و بعد صفاتت را جایگزین خودت کنند. چه چشمی می‌شود از کسانی داشت که سال‌هاست بنای روابط را بر ساختن گذشته‌ای گذاشته‌اند که بشود با سر بالا به آن برگشت. من نمی‌خواهم به گذشته برگردم. جز نقاط آزاردهنده‌ای که قلب من را به میخ کشیده‌اند چیزی از گذشته برای من نمانده. من لحظه پیش را فقط در گزاره‌هایی بی‌احساس می‌ریزم و در مکان مشخصی روبات‌وار ذخیره می‌کنم. این است تفاوت من و شما، شمایی که خواهانِ خاطره‌اید و من که خاستگاهِ دوستی‌ام تاریخ آفریدن است. شما بی‌تاریخ‌ها، شما که تاریخ شخصی ندارید، شمایی که عظمت تاریخ را به خاطره‌ای از تصویرهای ممتد تقلیل داده‌اید و همین است که نشستن با شما مثل مرور فیلم‌واره‌ای مبتذل، تلخ و ملال‌انگیز است‌.

شما خواهان خندیدن‌اید و من در نشستن‌های اجباری‌ام با شما می‌خندم اما شما اگر چیزی می‌دانستید، شما اگر احمق نبودید، می‌فهمیدید این فعل برای من بی‌معناست و این خندیدن نه، که تصویری از نمایان شدن دندان‌ها و باز شدن دهان و بیرون ریختن صدایی‌ست از حنجره. اما شما نمی‌فهمید، شما نمی‌دانید، نصیب من از شما نافهم‌ها شنیدن احمقانه‌ترین گزاره‌هاست شبیه اینکه چه قشنگ می‌خندی چه قشنگ پشت چشم نازک می‌کنی‌‌. نصیب من از شما ملال است. تصویر عجولانه‌ای از من در چشم‌های شمایی که همیشه درحالِ رفتن‌اید، فرصتِ ماندن و جستجوکردنتان نیست، و در این رفتن پیِ تاریخ نیستید، پیِ خاطره‌اید.

پس اگر از این حقیر به دل نمی‌گیرید بگذارید من فریادی بکشم در مرکز صورت شما، که خاطره‌هایتان در نظر من تنها نشانه‌گذاری سنگ‌های راه و تپه‌های مسیر، با خنده و گریه کسی دیگر است‌. اینجا بود که تو خندیدی فاطمه، اینجا بود که تو نشستی روی زمین و گریستی، کنار همین کوهپایه بود که ترک شدی کنار همین رودخانه بود که جمع شدی.

من نمی‌خواهم بخندم با شما. من نمی‌خواهم با شما گریه کنم. من نمی‌خواهم شما مجموعه حقارت‌باری از من باشید وقتی که خوشحال بوده‌ام یا گریسته‌ام. من نمی‌خواهم شما را جزئی از خودم کنم که با مرگِ من جزئی از شما بمیرد. من به شما تاریخ می‌دهم، تاریخی که ارجِ آن داشته باشد که از هیئت شهود به شمایل واژه در بیاید، که اگر به زبانش آوردیم، نقض انسان بودنمان نباشد، پوسته‌ای خشک نباشد که عصا از زیرش بکشیم و فرو بریزد.

چه می‌شود از شمایی چشم داشت که کلمه را تابه‌آنجا قدر ندانسته‌اید که از آن شرح احمقانه یک گذشته را طلب می‌کنید. وقتی کلمه اینچنین برای شما فروریخته است بیهوده است اگر بخواهیم به جای خاطره پیِ تاریخ باشید، پی تاریخی که ارج نگاشتن داشته باشد. 

من شما را در تاریخ خودم جاودانه می‌کنم، من شما را جزئی از این تاریخ می‌کنم من به ابدان مبتذل شما وجود می‌بخشم و حتی آنقدر در پیِ دستمالی اسفباری که واژه‌ها را کرده‌اید، از شما بیزارم، که بخواهم بگویم من شما را می‌آفرینم و اما شما در مقابل چه می‌کنید؟ شما من را جزءجزء، تکه‌‎تکه سر هر درختِ سبز و کوهِ بلند می‌گذارید، تا در اجتماعِ تکه‌های من تصویری از گذشته مُرده‌تان ببینید. شما مُردارخوارها، شما کثافت‌ها.

ملال من از شماست. ملال من از جستجو نشدن است. این است که نمی‌خواهم با شما بنشینم. این است که نمی‌خواهم کنار شما باشم. این است که در سلسله خودیی‌های وحشتناکم گرفتار آمده‌ام، هزاربار خودم را با چشم‌های تکراری خودم جُسته‌ام اما به شما مردارخوارها نیاویخته‌ام که مرا بشناسید.

من ناشناخته می‌میرم. من نیافته و درنیافته می‌میرم. اگر این رنج برای مغزهای گندیده کوچکتان فهمیدنی‌ست.


پ.ن: پراکنده و نامفهوم است، در مترو و اتوبوس از زبانم ریخته. ننوشته‌ام که بخوانید.

به تاریخِ 2018-12-11 ساعتِ 09:53:38

من هنوز از یکی‌شدن با خودم ناتوانم، و در جستجوی مدامِ آدمی، همانطور که به تبع بشربودن می‌دانی، پیِ خودم می‌گردم. گاهی شب‌ها وحشت‌زده از خواب می‌پرم، از وحشتِ احساسی شبیه به تهی‌شدن از خودم. انگار کسی من را از خودم بیرون می‌کشد، انگار کسی من را می‌د گرچه من سرِ جای خودم به رختِ بی‌خوابی پیچیده‌ام. من هنوز از تماشای خودم از درون ناتوانم. من هنوز سوم‌شخص غریبه‌ای هستم که مثل فرشته مرگ بیرون از خودم ایستاده‌ام و خودم را تماشا می‌کنم، حرکت‌های دستم برایم غریبه است و طرز راه رفتنم را نمی‌شناسم. هی هزارباره خودم را به چشم‌های مُرده‌ام تلقین می‌کنم و هربار کمتر می‌دانم کیستم. و گاهی حتی نمی‌دانم کیستم.

این‌ها به چشمِ تو واژه‌بازی‌ست. اما حالاتِ واقعی من است. یک روزهایی در زندگی من بوده که اصلا گمان نمی‌کردم کنار کسی مثل تو باشم. جمله‌ای که این روزها زیاد گفته‌ام، کنار کسی مثل تو، که اگر نتواند با چیزی سد بسازد، دور می‌اندازدش. این‌ها به چشم تویی که کفه ترازویِ لایب‌نیتس برایت از هگل سنگین‌تر است، واژه‌بازی دخترکی مجنون به چشم می‌رسد. اما حالاتِ واقعی من است. 

من خودم را کنارِ تو بازشناخته‌ام. تو بندِ آشنایی بوده‌ای که وقتی از خوابِ مرگ‌جلوه‌ی تماشای تصویر غریبانه خودم پریده‌ام، از تو فهمیده‌ام کجایم. تو آن نشانه‌ای که من این جهان را با تو علامت زده‌ام. تو آنی که من هربار به تو برمی‌گردم درست در لمحه‌ای که روحم به خودآگاهی من‌بودنش بازمی‌گردد.

من ملال را کنار تو تجربه کرده‌ام. این روزهای کناره‌گیری‌ام از تمام دنیا، تو یگانه‌شوق من بوده‌ای همانطور که تنها ملالم. من کنار تو بیشتر از هروقتی بیهوده بوده‌ام. من کنارِ تو بیشتر از هروقتی که عاشقی داشته‌ام به گوشه پُررنج جستجونشدن افتاده‌ام. در سرزمین‌های تازه‌روییده منِ با تو، بیشتر از هر گذشته‌ای ملال بکارت ریشه کرده. تو من را کناری انداخته‌ای مثل تمام دنیا که من را کناری انداخته‌اند. آهای! تکیه‌ات را از مبلِ همیشگی‌ات توی خانه بردار، من را نگاه کن 

تو آن افسانه‌ای نیستی که به تبع بودنت، خطورِ من از گمان‌های بدم به عشق خالی شود. تو علتِ گمان‌های بیمارِ من به عشقی. بگذار روشنت کنم، من هرگز عشق را فقط در رختخواب‌های سکرآور یاکه در راحت‌طلبی‌های ساده‌لوحانه تصویر نکرده‌ام. من هرگز این کلمه را به ابهامات مبتذل روانشناسی‌های خوشی -این انسان‌زدایی تمام‌نما- نیالوده‌ام. من در عشق، من در پروریدن این احساس در خودم همواره اصیل بوده‌ام، همواره مازوخیست، همواره در کنش. من هزارباره به هیکلِ تنهای خودم پیچیده‌ام و تکه‌های خودم را از پیِ موماتِ این عشق از خودم کَنده‌ام. بهتر است بدانی این‌ها فقط واژه نیست، اگر تو دنیا را به کیفیت من درک نمی‌کنی، انگشت اتهامت را از کیفیات من بردار و ببین. بردار و گوش کن؛ این اشتباه تویی‌ست که به توابع کتابخانه‌ای زبان برنامه‌نویسی موردعلاقه‌ات، از تصاویری که بشر ناخواسته با آن‌ها زندگی می‌کند آشناتری. این که نمی‌دانی تصویرها و استعاره‌ها، گرچه در تقریبا تمام موارد، دستمایه ذهنِ پوکِ شاعرنماهاست، اما در آن چندهزارم‌درصد باقی‌مانده، تنها راه بیان حقیقت است. چشم‌هایت را ببند و انگار کن تصویر زنی را که تکه‌های متحدالشکل خودش را به جبرِ عشقِ تو از هم برمی‌دارد و روی تکه‌چوبی بی‌ترتیب فرو می‌برد؛ این منم در مواجهه با شرایط خاصِ تو. این منم در مواجهه با انسانی که هیچ‌گاه نمی‌خواستم عاشقش بشوم. من رنج‌کشیده‌ام و عاشق بوده‌ام. من پا روی امنیت خودم گذاشته‌ام و عاشق بوده‌ام.



تو تکه‌پاره‌های من را دیده‌ای و جلو نیامده‌ای. تو مردِ ذاتا عاشقی نبوده‌ای. تو هیچ‌گاه برای من از دایره امنت پا بیرون نگذاشته‌ای. چگونه باید باور کنم دوستم می‌داری؟


با اینهمه، تو کسی بوده‌ای که من اینجای عمرم را با تو شناخته‌ام. من تو را مقدم بر خودم شناخته‌ام و این است که هنگامِ بازگشتم به دنیا از تماشای تصویرِ غریبی که بعد می‌فهمم من»م، اول تو را می‌شناسم. از شناختنِ تو می‌دانم که کجایم. می‌دانم که کیستم. 

بدونِ تو دنیا برای من اتفاق مبهمی بود مثلِ لحظه‌های بعد از بیداری در غروب. بدون تو من کجابودگی و چرابودگی‌ها را به خاطر نمی‌سپردم. گرچه تو هرگز به من اشاره نکرده‌ای، گرچه تو هرگز به من نپرداخته‌ای، من از این پرداختنِ یک‌سویه لذت می‌برم. گرچه تو من را به دنیای تازه‌ای نینداخته‌ای، گرچه تو هرگز دست روی نقطه ناشناخته‌ای از من نگذاشته‌ای، گرچه تو همه گلایه منی چون من عمرم را به پای تو می‌ریزم، گرچه تو همه ملال منی چون من تنها از تو انتظار دست یاری می‌کشیده‌ام، همینکه از ابهامِ تاریخم کاسته‌ای کافی‌ست. همینکه کنار من بوده‌ای وقتی که لال بوده‌ام کافی‌ست. من در صحنه‌ای ابدی به جنگ با تو برمی‌خیزم چراکه جنگیدن نهایت عشق است، من در صحنه‌ای ابدی و خالی به جنگ با تو برمی‌خیزم وقتی که تو مثل مجسمه‌ای کنارِ ستون‌های دنیای من ایستاده‌ای، من تو را تکه‌تکه می‌کنم و تو نمی‌فهمی. من سعی می‌کنم تکه‌های خودت را از استحاله‌ بیرون بکشم و تو نمی‌فهمی. 


تو وضوح این روزهای منی. گرچه نه آنقدر قدرتمند که وادارم کنی به تکذیب همه این اراجیفی که از عشق می‌گویند. من کنارِ تو و در اوجِ خودم با تو فکر کرده‌ام این کنارِ هم بودنِ ما چقدر بیهوده‌ست. من از سینما رفتن با تو لذتی نبرده‌ام و گاهی وقتی دستت را در دست‌هایم فشرده‌ام در دام غریزه‌ای حیله‌گر افتاده بودم. من تظاهرکرده‌ام کارهای تکراری می‌تواند با تو لذت‌بخش باشد اما نبوده. با این حال تو واقعه‌ای هستی که باید به آن متعهد بود. واقعه‌ای که گریزی از آن نیست، واقعه‌ای که نمی‌شود به کناری انداختش و مُرد. تو واقعه‌ای ابدی هستی برای من، چراکه حرکتِ ما همزمان و هماهنگ است و من همواره تو را در چشم‌های خودم دیده‌ام. من پایبندِ تو بوده‌ام که زنده بمانم. من به تو محکوم بوده‌ام که نتوانم دور بیندازمت. تو رشته‌موی نازکی بودی که با تو از لبه‌های دنیا آویخته‌ام.



عزیزم؛ 

تو هرگز من را به پیکار نطلبیده‌ای و هرگز من را نشناخته‌ای. 

و من عاشقت بوده‌ام.

تو تاریخِ منی. نشانه‌ای که وقتِ برگشتن از جهان‌های دیگر، بدانم کدام در، درِ دنیای من بود.

عجیبِ منزوی؛ تاریکِ لال؛ جشن گرفتن برای تو که از زیستن جز خشم و عصبانیت به دل نداری، وصله بی‌معناست. 

یله بده به شانه‌ام، سینه سبک کن از اینهمه سالی که خودت را درونِ هزارلایه پوسته‌های زمخت پنهان کرده‌ای. تلاش نکن پسربچه مرموز. من تو را دیده‌ام من تو را مدت‌هاست دیده‌ام. و بینهایت عاشقت شده‌ام، بینهایت دلِ هزارپاره‌ام را بر تو نهاده‌ام؛ بی‌چشم‌داشت. دست باز کن تا که همه اندوخته‌هات بریزند. من اندوخته توئم. من که پرستیده‌امت. می‌توانم بپرستمت. من که می‌دانم چه‌ها درون تو هست حال‌آنکه تو خودت از آن‌ها بی‌خبری.


با اشک نوشتم که بدانی خلافِ گمان‌های مسمومت، تا کجا ارزشمندی. 

من منتظر پایکوبی‌های بزرگم. به کوری چشم همه نگاه‌های خیره‌ای که ترسانده‌اندت از بیرون ریختن. از زیستن. 

بیست‌ساله شده‌ای.

صاحبِ عجیب‌ترین و، غمگین‌ترین و، ناشناخته‌ترین چشم‌ها؛ سلام کن به اولین سالی که از ابتدایش مرا می‌شناسی. سلام کن به اولین سالی که من کلماتم را به پایت ریخته‌ام. و کفش‌هایت را بپوش، و برو.


به تاریخِ یک دیِ نودوهفت


چطور می‌شود در کسی و در رابطه با کسی در سطح نماند؟ از یک جایی به بعد هیچ اطلاعات تازه‌ای برای مصرف نیست. هیچ‌چیز نمانده که از دوست‌داشتنی‌ها و دوست‌نداشتنی‌ها و فیلم‌ها و موسیقی‌هایش ندانسته باشی. اینجا نقطه وحشتناک داستان است. جایی که هر اتفاق تازه‌ای که در رابطه با شما دونفر باشد، تبدیل به اطلاعات مصرفی چندلحظه کوتاه، صرفا چندلحظه‌ای که اتفاق در حال وقوع است و چندلحظه در آینده‌ای موقتی هنگام مرور، می‌شود. آدمی جز عاداتش که دربرگیرنده خلق و خو و واکنش‌های معمولش هم هست، جز اشیاء و فیلم‌ها و موسیقی‌ها و کتاب‌هایش، جز آموخته‌هایش، جز تمام این‌ها که همه در سطحی از تجرد از عدم هستند، چه چیز برای کنکاش دارد؟ در عرصه‌ای که حتی دیوانگی تبدیل به رویه می‌شود و هیچ‌چیز توان آشنایی‌زدایی ندارد، در عرصه‌ای که می‌توان به کسی دیوانگی را نسبت داد، به کسی که بر حسب تکرر خرق عادت، کم‌کم به عادت بدل می‌شود، در جولانگاهی که تنها نقطه پیوست تو با آنی که می‌پنداری دوستش داری، مصرف دیوانه‌وار اطلاعات مشترک است و خاطرات تنها اطلاعاتی تازه که تفاله‌هایشان بعد از پردازش بیرون می‌ریزد؛ آدمی چه برای عرضه دارد و در چه چیزِ آن دیگری باید جستجو کرد؟

من نمی‌توانم با کسی بخوابم که از سرنوشت آلنده بی‌خبر باشد. تصور دستانِ مهندسی‌شده کسی که درحال آفریدنِ چیزی‌ست که چندان با شهود قابل دریافتن نیست، به من حس جنسی می‌دهد. مذکربودن، به تنهایی، چهره زیبا یا هیکل ساخته‌شده، هیچ‌کدام به من چیزی در رابطه با جنسیت‌ام القا نمی‌کنند. آنچه من را یاد جنسیت‌ام می‌اندازد دانش است، مهم نیست حتی اگر موهومی‌ست. من وقتی دارم از شدت سرخوشی به تنِ کسی چنگ می‌اندازم حتما یادم هست که ابزار نوشتنش را چطور دست می‌گیرد و حتما یادم هست هنگام رسم یک نمودار ناشیانه روی دقت مقیاس‌ها وسواس به خرج می‌دهد یا به‌شکلی حرفه‌ای، دقت لازمه را در ذهنش لحاظ می‌کند. من در امر جنسی به دنبال مصرف اطلاعاتم، یا به طور دقیق‌تر، به دنبال بازتجربه‌ای از مصرف اطلاعاتم، مروری از حسی که مصرف اطلاعات در موقعیت اولیه، به من القا کرده است. آنچه من را برمی‌انگیزاند، یکی‌انگاری با منبعی از اطلاعات است. و آنچه در لحظه ارگاسم به پایان می‌رسد، پردازش اطلاعات است. (اگرچه هیچ ربطی نداشته باشد).

من در خیال خام خودم می‌اندیشیدم خلوتی ابدی با تو، باید من را از این مرحله از رابطه‌ای که با تو دارم گذر بدهد؛ نه. این یک احساس جنسی‌ست. این موضوعی‌ست که از گذرگاهِ مصرف اطلاعات، من را از انسان بودنم متوجهِ تأنیث‌ام می‌کند. موضوع وقتی وحشتناک می‌شود، که حتی فهم‌ناپذیری که در زمره موضوعات برانگیزاننده‌ی من است، برای این چنین خاصیتی دارد، که پردازش اطلاعات را مشکل‌تر می‌کند. اطلاعات اینبار دیرهضم‌تر هستند و مدت‌زمان بیشتری طول می‌کشد تا به ارگاسم برسم.


ماهیت وجود من و تو، بعد از همه آنچه در وهمی احمقانه در خودمان انباشته‌ایم، چیست؟ وقتی چیزی مصرفی برای عرضه نداشته باشیم، وقتی در فقدان ماهیت به سر می‌بریم، وقتی تنها چیزی که می‌تواند ما را از شر تکرار برهاند و تنها چیزی که ما را در فرایند نوشدن همراهی می‌کند، تولید و مصرف اطلاعات، و ساختن و بازتولید آن‌هاست، چطور می‌توانیم در اعماق به جستجوی هم بپردازیم؟ وقتی حتی نوشدن، نوعی دیگر از تکرار است، وقتی حتی نوشدن سر زیر شمشیر مصرفِ اطلاعاتی تازه دارد؛ چطور باید به تو عشق ورزید؟

من چطور باید تو را تجربه کنم؟ وقتی نمی‌توانم تکه‌ای از تو را جدا کنم و در خودم حل کنم و تو را درونم بپرورانم و بازبشناسم، وقتی از خودم جز چند مختصات فضا-زمانی که در من احساساتی خاص و کاملا مشخص به‌جا گذاشته‌اند، به یاد ندارم، چطور می‌توانم تو را و خودم را، آنگونه که هستیم، جز در ارتباط با بیرون و جز در ارتباط با آموخته‌ها و دانسته‌ها و اطلاعات موهومی‌ات بشناسم و تجربه کنم؟


این‌ها را می‌گویم. وحشت‌زده‌ام. می‌گویی آنطور که من از موضوع می‌گویم واقعا وحشتناک به نظر می‌رسد و بهترین راه حل حذف کامل آن از ذهن است. چطور می‌توانم به آن نیندیشم وقتی تمام چیزی که از هر گفتگویمان دریافت می‌کنم، تصویری درحال نشخوارِ اطلاعاتِ دست چندم است؟ چطور است که آدمی نمی‌تواند موجودیتی مستقل از رابطه‌اش با بیرون باشد؟ و چطور است که حتی مبرهن‌ترین صفات ما در بیرون از خودمان تعریف و پیگیری می‌شوند؟ چطور است که تو ماهیتی قابل ارجاع نداری؟


غمگینم. در عرصه‌ای از عشق ورزیدن که حتی خاطره را بی‌معنا می‌کند و از همه آنچه عشق‌ورزیدنش می‌نامیم، جز پوسته‌ای از وابستگی باقی نمی‌گذارد.

خیلی غمگینم.

هزاربار است که می‌آیم چیزی بنویسم و نمی‌توانم. می‌نویسم بعد از تلاش‌های طولانی فهمیدم چیزی که گریبان‌گیرش شده‌ام چیست». بعد نگاه می‌کنم به تلاش». به گریبان‌گیر». تلاش» را تغییر می‌دهم به دست‌وپازدن». نه. حتی این هم نیست. حالتی‌ست که فقط در موقعیت فهمیده می‌شود. فقط خودت آن را با همه موجودیت خودت احساس می‌کنی و هر تلاشی» برای توضیحش از جانت می‌کاهد و باز سیاهه‌ای به کاغذ نمی‌نشاند. این تذبذبِ در کلام، این مرور بارها و بارهای هر کلمه‌ای که به‌سادگی در مکالمات روزمره‌ات گفته‌ای و تصمیم‌های شکسته‌ات برای سکوت ابدی. تلاش»؟ دست‌وپازدن»؟ گریبان‌گیر»؟ نه هیچ‌کدام این کلمات، و نه حتی این دستور زبان، نمی‌توانند چیزی از من را برگیرند و واسطه دست‌دادنِ فهمی از من به بیرون بشوند. جانم می‌رود و این اوصاف را برای حال امروزم می‌نویسم. می‌دانم بهبودی در کار نیست، می‌دانم به آن خطری که آرنت گوشزد می‌کند دچار شده‌ام، من ورای کافه‌نشینی‌ها و ورای جمعی که پیش‌تر به آن‌ها دچار بوده‌ام، خطر تعقیب‌کننده اندیشیدن را، به‌اندازه زیست محدود خودم احساس کرده‌ام. به دیوار می‌کوبم، دنبالِ زبان تازه‌ای برای فرار از این تکرارم، ایستاده‌ام بالای قله‌ای که انگار تنها منظرگاه من برای تماشای دنیاست، و همه‌چیز از اینجا بینهایت تکراری‌ست. امروز شاید کسی بیشتر از این نخواهد نظریات وورف را بپذیرد و حتی آن‌ها هم که می‌پذیرندش، نئووورفی‌ها هستند، اما من عمیقا، از انتهایی‌ترین نقطه وجودم (اینجا از خودم پرسیدم چرا انتهایی‌ترین؟ و چگونه باید خارج از این استعاره جهت‌مند قسمتِ عمیق وجودم را نشانه بگیرم؟» و بعد حتی متوجه شدم عمیق» خودش استعاره‌ای جهت‌مند است) با درونیات خودم احساس می‌کنم او تلقی درستی از زبان داشته. زبان فهم ما از دنیای بیرون را تحت تأثیر خود می‌گیرد. زبان ما را دچار تکرار می‌کند، ما را لال می‌کند، یا ما را به بیهوده‌گویی برای پناه‌بردن به فراموشی وا می‌دارد؛ چراکه ما دنیا را به واسطه زبان درک می‌کنیم. بی‌صدا آویخته‌ام به آموختن زبانی جدید -و شکست خورده‌ام-، دوباره شروع کرده‌ام کتاب‌هایی را که از زمان المپیاد مانده خواندن، بیهقی و اسرارالتوحید و مرصادالعباد، بلکه اگر چیز تازه‌ای از دنیا درنمی‌یابم، ساختار تازه‌ای به زبانم بدهم، اگر سعدی نیستم و به قول سایه اختیار دست‌بُردن در زبان را ندارم، از گذشته چیزی به دنیای تاریک و ساکت امروزم بیاورم. 


نمی‌توانم.


همه این‌ها را گفتم، برای احساسی که وقت نوشتن این جمله بر من غالب شد: احساس پیری می‌کنم. هنوز یک‌ماهی تا تمام شدن بیست‌سالگی‌ام مانده، و من احساس می‌کنم دیگر چیز جدیدی نمی‌توانم یاد بگیرم، احساس می‌کنم همه‌چیز منجر به شکست می‌شود و این درحالی‌ست که حتی تعریف مشخصی از شکست ندارم. گمانم تجاربی بیرونی مبنی بر تحقیرشدن و از بین رفتن عزت نفس، به شکلی ناخوداگاه به من احساس شکست می‌دهند، اما در همین جمله گذشته هم به جز حروف ربط همه واژه‌ها برای من نامفهومند. دچار وسواسی بیمارگونه شده‌ام. 
آه، نمی‌دانی چه جانی از من می‌گیرد هر کلمه که می‌نویسم.


و حتی خسته‌ام از توصیف حالم کنار این زبان‌بستگی، برای آن‌ها که محرمشان دانسته‌ام، و با انگ توجه‌طلبی (که البته به زبان نمی‌آورند) سعی می‌کنند به من بباورانند افسرده نیستم. حتی اگر تمام روانشناسان و روانپزشکان حاذق دنیا به این نتیجه برسند که من افسرده نیستم، من باز این احساس را دارم. احساس فرو رفتن در چیزی سنگین و سیال و چسبنده؛ تصاویری انتزاعی از چسبیدن یک مشت تناقض به پر و پام. هرشب تصویری می‌بینم از مغزی که جمع می‌شود، خشک می‌شود و مثل یک جوش می‌افتد. هرشب تصاویری می‌بینم از حیله‌ای که پرسپکتیو مغز گوشتی سنگینم به‌ناگاه به کاغذی پوچ و صدادار مبدل می‌شود و مشتی آن را مچاله می‌کند و به دورها می‌اندازد، و من برای چندلحظه‌ای مات می‌مانم، بلند می‌شوم سرم را تکان می‌دهم، نفس راحتی می‎کشم از اینکه هنوز سنگین است، و می‌خوابم.


روزبه‌روز تحلیل می‌روم. روزبه‌روز ناتوان‌تر می‌شوم. و حتی نمی‌دانم این‌ها را با چه زبانی و برای چه کسی بازگو کنم. این روزها آنقدر مدام و همیشگی شده‌اند که قبلشان را به یاد نمی‌آورم. باید که این شهود را به واژه نیالایم، ولی این بهتی ناگهانی‌ست، در مرحله اول می‌گویی ژست پیروزی‌ام را فراموش کرده‌ام، و در مرحله دوم ناگهان با جسمی توخالی از پیروزی» مواجه می‌شوی، و درمی‌یابی امروز دیگر حتی نمی‌دانی پیروزی چیست. 
کتاب‌ها را می‌خوانم و وقتی فرصتی پیدا می‌شود و با علی الف، مهدی یا کسی درباره‌شان صحبت می‌کنم، آفرین می‌شنوم از دقت به ابعاد زبانی کتاب، و ناگهان می‌فهمم همه کتاب را خوانده‌ام تنها در جستجوی کلمه. تنها در نگاه به کلمه. در تماشای زبان.



بیمار شده‌ام. پیر شده‌ام. ذهنم دیگر هیچ چیز تازه‌ای نمی‌پذیرد. احساس می‌کنم انسانی خرفتم در مواجهه با نوابغ. از آدم‌ها می‌ترسم. از عزیزانم می‌ترسم. از مهدی وحشت دارم. و او که هیچ، مطلقا هیچ از احساس من نمی‌فهمد. می‌فهمد collapse احساسی شبیه فروریختن برج به آدم می‌دهد، و می‌داند که مریخ» را هرچه نگاه می‌کنی نتیجه می‌گیری نباید اینطور خوانده شود، اما حال من را نمی‌فهمد.
همه‌اش این‌ها نیست. ریاضیات من را بیشتر از قبل مسحور کرده اما از دور. شبیه نوری بزرگ آه، شبیه؟ نمی‌توانم بیشتر بگویم. نمی‌توانم.

این یک جدال ساده زبانی نیست. این یک سوءفهم درباره دنیاست. این مجموعه‌ای از کنش‌ها و واکنش‌های وحشیانه‌ست که من را ذره‌ذره از حالات طبیعی خودم خارج می‌کند، در مجبورکردن من برای بی‌واسطه اندیشیدن و ناکامی، از حل هر مسئله‌ای سرباز می‌زند. همه‌چیز را تا سرحد امکان بغرنج می‌کند، و توانایی حل شدن را از مسئله می‌گیرد. همه‌اش این‌ها نیست، من توانایی اندیشیدنم را ازدست داده‌ام، انگار هزارساعت است به مسئله‌ای خیره شده‌ام و بی‌آنکه در خیال فرورفته باشم حتی لحظه‌ای هم نیندیشیده‌ام. نه، این‌ها اختلال تمرکز و حواس نیست. می‌دانم چه چیزی نیست اما نمی‌دانم چه چیزی هست و هرچه هست، من را آزار می‌دهد. من را بسیار آزار می‌دهد. و من خیلی تنهام خیلی تنهام خیلی و نشانه‌ها می‌گویند این تنهایی ابدی‌ست.

هی می‌گردم کلمه‌ای پیدا کنم برای وصف اینکه دنیا در شکل فیزیکی خودش چطور در تراکنش بین چشم و مغزم تحلیل می‌شود؛ چیزی نیست. فقط مثلا امروز که توی سالن نشسته بودیم قبل از شروع امتحان، توی خیام، و بچه‌ها شوخی می‌کردند و همه‌چیز آبی بود، تمام دنیا به چشمم بیش از اندازه سوررئال آمد. دوربین صفحه‌ای را نشان می‌داد که نصفش سیاهی مقنعه من بود، نصف دیگرش پسری که مورب سمت راستم نشسته بود. و همانجا ایستاده بود دوربین و فقط صداها را می‌شنید.


مرگ انگار پشتِ سرم است. از پشت سرم همه‌جا را می‌بیند. من انگار در ذهن مرگ زیست می‌کنم اینطور روزهای مبهم. لایه‌ای از رنگ آبی روی دنیاست. من از اندیشیدن به‌طور کلی عاجز شده‌ام. من تنها می‌بینم و نمی‌دانم چه دیده‌ام.

فیلم بازیگر اصلی» ندارد. شاید اصلا فیلم نیست. مجموعه‌ای از تصاویر به‌هم‌پیوسته و اگر بخواهی بی‌دقت باشی، بی‌ربط. سرگردان. ملتهب. تپنده. این دقیقا چیزی‌ست که نیاز داری برای ثبت نقشه‌ای از برش‌های خلأ مغزت. فیلم نورون‌های خوشگل و نایس و پربازده را هدف نمی‌گیرد، آن‌ها که وظیفه‌شناسانه پالس‌های متوقع مشخص را در دایره‌ای سینمایی، همانگونه که عادت داشته‌ای و همه عادت دارند، به هم می‌دهند و از هم می‌گیرند. فیلم مایع سرد آزاردهنده‌ای‌ست که میان شیارهای مغزت می‌ریزد، نمی‌دانی چه خبر شده، نه روایتی هست نه قهرمانی که عهده‌دار پریشانی بشود، انگار این یک پریشانی عادی‌ست. انگار این خودش یک روایت است. منقطع. سرگردان. تداوم انقطاع. نمی‌دانی چه خبر شده، در تدریج مسلمی از این بی‌اتفاقی به دلشوره می‌افتی، خیره، و از درک همه‌چیز ناگهان عاجز می‌شوی.


نمایش درد و رنجی ابدی، نه با گفتنِ چیزی، نه با نگفتنِ چیزی، نه با طرح چیزی برای القائی غیرمستقیم؛ نمایش درد و رنجی ابدی فقط با ساختار.


و تهوع. و نفس‌تنگی.

من یک روح خالی‌ام. یک مه سرتاسر. نه خیال و وهم، یک معنویت چگال. و معنویت نه آنگونه که بار مثبت داشته باشد، نه، ذهن، کوالیا، درد، رنج، خوشی، من خواستنم و می‌خواهم و در آنی بالای سرِ یک وجودِ مجردم، بعد درون وجود مجرد. و وجود فیزیکالم را هیچ‌گاه درک نکرده‌ام جز وقتی از چهره خودم بیزار بوده‌ام، یا جز وقتی که خواسته‌ام همیشه به سفر باشم و خواسته‌ام عمرم را صرف ریاضیات کنم و خواسته‌ام مدرسه‌ای داشته باشم و خواسته‌ام خونم را وسط خیابان بریزند؛ و در یک لحظه ناگهانی دریافته‌ام تنها یکی را باید انتخاب کنم. من جسمم را از منظرگاه محدودیت، تماشا کرده‌ام. روی دست‌ها ایستاده‌ام، روی دست‌ها راه رفته‌ام، سرم را از بین پاهام بیرون آورده‌ام، و تلاش کرده‌ام، تلاش رقت‌باری کرده‌ام برای ایستادن شبیه یک بالرین. و دویده‌ام، و دویدن برای من راهی برای حفظ تناسب اندام نبوده، راهی برای سلامتی. راهی برای کنارزدن محدودیتی بوده که به‌محض توجه به جسمم، مرا و معنویتم را فرا می‌گیرد. و خوردن از این رو من را می‌آزارد که رسمیت‌دادن به آن بخش دوست‌ناداشتنی‌ست. و امر جنسی از آن رو ضروری می‌نمایاند که یگانه شاهراهِ نسیان جسم بعد از آن است که ناگهانی و بُهت‌زده، تو را با حضور خودش مواجه می‌کند.

زیستن در این جسم بسیار غمگین است، گرچه تنها نوع زیستن است که راه به اختیار می‌برد.


این مدت چندبار سعی کردم یک سفر برنامه‌ریزی کنم که با مهدی برویم. نشد. تشنه سفرم و بعدِ عید میانترم‌هاست. استاد ای پی یک پروژه اندروید برای عید داده و میانترم از قبلِ اندروید است، چندتا تمرینِ تی‎ای‌ها را هنوز تحویل نداده‌ام، استرس از سر و کولم بالا می‌رود و خسته‌ام. آنقدر که گاهی صبح‌ها گمان نمی‌کنم نای از جا بلندشدنم باشد.

و تازه این برای وقتی‌ست که من یک دانشجوی زیر متوسطم. یک میانمایه واقعی. یک احمق.


امروز سرِ کلاس AP، وقتی برای چندمین‌بار در روزهای اخیر با یک ترس بزرگ مواجه شدم، که فهمیدم حتی دیگر کلمه‌ای برای ابراز درد به حتی -حتی- -حــتــی- علی الف ندارم. و او خود احتمالا در دوران بازاندیشی‌ست که به من گفت شاید فقط باید استراحت کرد. جز این، جز اینکه او هم در معرض بی‌ایمانی‌ست، جز اینکه او هم از پا درآمده، فرضیه‌ای در کار نیست.


دردمند و داغ و بدحالم.


دردمند و داغ و بدحال.


دردمند و داغ و بدحال.


پ.ن: اولین‌بار نیست که میانمایگی من را به گریه انداخته. و دیگر نمی‌دانم این بار چندم است که به قهر از مناسباتِ مجازی(؟) وبلاگ را ترک می‌کنم و با ذهنی که به تکرار سرسام‌آوری دچار شده و زبانش را بیشتر از همیشه ازدست‌داده، وقتی از شدت دچاربودن به تکرار زار می‌زنم، به وبلاگ برمیگردم.


پ.ن دو: قبل‌تر وضعیت طوری بود که حالِ بدم این اجازه را میداد که دراز بکشم و درس نخوانم یا کار هدف‌مندی نکنم، حتی به بهانه بدحالی. الان طوری شده که بالا و پایین، آخرش پروژه و تمرین و درس است که آوار می‌شود روی سرم، و انگار ما حتی نمی‌توانیم عاشقی کنیم. در حالتِ عادی هم نمیشد توی این شرایط عاشقی کرد، حالا فکر کن دو نفر آدمِ همیشه‌ناراحتِ بدبین و خوش‌نگذران هم باشید.


این روزها دانشگاه شده مرکزِ تجربه‌ی انزوای من.


حوصله‌ی نوشتن ندارم. و گفته بودم این برای من یعنی مرگ.


پ.ن: دیروز توی ایستگاه تئاتر شهر، چهل دقیقه‌ای منتظر محمد ماندم و فکر می‌کردم فارسی ابدا زبانِ خوبی برای وصف این لولیدنِ آدم‌ها در هم نیست. هرجا را نگاه می‌کردی سری و بدنی می‌دیدی. من با خودم از روی ناچاری به انگلیسی حرف می‌زدم، که تو برای حفظ شاکله‌ی انسانی‌ت، مجبوری فقط منتظر بمانی. نه مثل یک خوک که منتظر می‌ماند و از منتظر ماندنش بهره‌مند می‌شود، لای گل‌ها می‌غلتد و لذت می‌برد. فقط منتظر ماندن، و مجرد کردنِ هر عمل تا حد ممکن حال‌آنکه حتی مطمئن نیستی وسطِ زیستِ عمومی جهان، یک تابِ غریب در فضا-زمان سیر تاریخ را، روند تابه‌اینجارسیدنِ احکامِ ارثیِ چگونه‌بودن را، متلاطم نکرده باشد. انسان همین است، لطفا به شکلی جدی تصور کن، انسان همین است: تاب خوردن بین ناممکن‌ها و نامعلوم‌ها و نادیده‌ها و لمس‌ناشده‌ها. و آن زمان که آنچنان از صورت‌ات مجرد شدی که بیمِ دیدن و نادیدن در تو نبود، آنچنان که نادیدن شبیه دیدن اتفاقی معمولی شد، آن لحظه لحظه سر رسیدنِ اضطراب‌هاست.


پ.ن دو: اتفاق افتادن؛ وحدت؛ به‌هم‌پیوستنِ مجموعه‌ای از عواملِ لازم برای کشاندنِ چیزی از عدم به وجود. اینجا، غایب واقعه است و تماشاگر حاضر. اتفاق هجوم می‌آورد. تغییر می‌دهد. درو می‌کند و وحشیانه می‌تازد. رخ‌دادن، رخ نمودن؛ واقعه‌ای ازپیش‌موجود که پرده از چهره می‌کشد. اینجا چشمِ من بوده که تابه‌امروز نمی‌دیده. پیش‌آمدنِ وجودی از بطن هستی، آرام و بی‌تحکم. و من تو را برای اتفاق افتادن برگزیده‌ام.


پ.ن سه: خسته‌ام اما کار و درس دارم. .


آنچه به اسلام قابلیت توجه می‌بخشد، اتفاق افتادن آن در زمینه‌ای فارغ از جادوهای شرقی‌ست، حال‌آنکه خود بیانی رازآلود و رمزنگارانه دارد. اتفاقی در پس‌زمینه‌ای واقع‌گرا، در میانِ عربی که گرچه در جادوی صحرا احاطه شده و به خرافات آمیخته، بیشتر با واقعیت صحرا روبروست. با خشونت صحرا. با خشونت جنگ. و بیان رازآمیز در چنین زمینه‌ای کمتر جرئت ابراز پیدا می‌کند.


خب من هم گاهی تحریک می‌شوم که بروم آن قالب حرفه‌ای خوشگلم با آن فونت دلربایش را بگذارم، اما بعد می‌بینم با آن قالب فقط باید حرف‌های به‌دردبخور زد و من هیچ حرف به‌دردبخوری ندارم. تهی‌ام. خالی‌ام. دنیا به من هجوم آورده و من دارم لحظه‌ها را سر می‌کشم و شبیه یک دره‌ام با خاکی نرم که تمام باران را فرو می‌برد و تا ابدیت بنای لبریزشدن ندارد.


مدت‌هاست توییتر و اینستاگرام و فیسبوک و هیچ‌چیز دیگری ندارم، و تلگرام را فقط به خاطر چنل‌های دانشگاه، بعد از دوسال غیبت، همین چندماهِ پیش با شماره‌ای که هیچکس نداشت نصب کردم. (البته بعد از اینکه به‌خاطر تلگرام نداشتن و اطلاع‌رسانی‌های شخمی دانش‌پژوهان جوان برای استفاده از سهمیه مدالم، کلی بدبختی و استرس نصیبم شد.)

و این به من اجازه داده کمتر با دیگرانی دم‌خور باشم که مطلقا آورده‌ای برایم ندارند.



mad

بدی تمرین‌های این سری جاوا اینه که نمی‌دونی دقیقا از کجا باید شروع به چه غلطی کنی.


پ.ن: معمولا وقتی بیرونم غذا نمی‌خورم. دوشنبه استاد اقتصاد نزدیک یک ساعت دیرتر کلاس رو تعطیل کرد و من ساعت شش بعدازظهر درحالیکه از صبح چیزی نخورده بودم مجبور شدم از بیرون غذا بگیرم. تمام مدتی که توی مترو ایستاده بودم و سعی می‌کردم ساندویچ رو بخورم، کتابم رو یه‌دستی با وجود رعشه‌های دستم نگه داشته بودم و می‌خوندم، و دلیلش البته این نبود که نمی‌تونستم از کتاب دل بکنم! بلکه برای فرار از چشم‌هایی بود که غذا خوردنم رو تماشا می‌کردن. برای این بود که من داشتم بی برگزاری آیین‌های خوردن، یا حدأقل بدونِ همراهی کسی که غذا خوردن رو آسون‌تر می‌کنه، غذا می‌خوردم و آدم‌ها هم داشتند منو تماشا می‌کردند. معمولا اونقدری دیمی و از روی هیجانات لحظه‌ای حرکت می‌کنم که نمی‌تونم به حرف و فکر اجتماع اهمیت بدم، گاهی اصلا خبر ندارم اجتماعی وجود داره؛ اما بی‌آیین غذاخوردن مثلِ بی‌آیین کردنه. یک رفتار چیپ. چیپ از کدوم منظر؟ از منظری که شکل آدمیزاد رو به هم می‌ریزه. تا قبل از اینکه رقص برام نمادی از مبارزه نیروهای آفرینش باشه، و برام به تنها راهِ بعدِ بن‌بست محبت شدیدِ معنی‌دار به کسی، این‌ها هم برام به‌هم‌ریختنِ صورت بودند. شکستن صورت معمولا جزء رفتارهای اعتراضی قرن بیستم به بعد تلقی میشه، شبیه فیلم‌های کوبریک. اما منظورِ من اون نیست. به‌هرحال، باید بین مرگ بر اثر ضعف و پاگذاشتن روی آیین‌هام یکی رو انتخاب می‌کردم و انتخابم دومی بود.


پ.ن دو: از دیروز که این شلوار خونگی رو خریدم یه جور عجیبی خوشحالم. چراکه فکر نمی‌کردم چنین چیزی رو بتونم به قیمتِ ناچیز سی‌هزارتومان بخرم، وقتی جنس مشابه‌ش رو (البته با ستِ تیشرت) قبل از گرونی‌ها نزدیک سیصدهزارتومن دیده بودم. و اصلا شلوار، شلوار نخِ سبکِ خنک، می‌تونه حتی یک خنگ بالقوه رو به یک mathematician بالفعل تبدیل کنه.


پ.ن سه: هروقت با مهدی درباره اینکه من هیچوقت نمی‌تونم ریاضیدان خوبی بشم صحبت می‌کنیم، هردو برای هزارمین‌بار به کلی بودنِ لغت ریاضیدان پی می‌بریم و کاری از دستمون برنمیاد. لذا بهتره بنویسم mathematician. یا ریاضیدان(؟).


شبی چندصفحه از هستی و زمان می‌خوانم. همان چندصفحه وقت زیادی از من می‌گیرد. لازم نیست کسی به من یاداوری کند من هیچ‌گاه بنا نیست به هایدگر نزدیک هم بشوم، اما عذر تقصیر این ناخوداگاهِ زبان‌نفهم را بپذیر، چون نمی‌توانم ذهنم را از فهمیدنِ حساسیت کلمات منحرف کنم. نمی‌توانم نفهمم. و این گفتن را مشکل می‌کند.


یادِ روزهایی بخیر که نوشتن برام یه ضرورت بود. امروز یک چیز آپشنال شده برای کسی که خسته‌ست از تبدیل شهود به کلمه، و دیگه حتی براش مهم نیست تجربه لحظه بمونه یا نمونه. خطرناکه اگه بتونی لحظه‌ها رو دریابی». دریافتن فرایند هجوم فاعل و آغوشِ بازِ مفعوله.

راستی، چندروزِ پیش، توی دانشگاه موقع خوندن علوم ریاضی توی اتاق مطالعه دانشکده، پنجره باز بود و یه من یه تاریخِ تازه سیو کردم.


به آن مرحله‌ای رسیده‌ام که بدون کمک کدهای کوچکی را دیباگ کنم، و شاید حتی منجر به این بشود که بفهمم تنفرم از کن در بادی امر در پی عجله‌ای‌ست که به پوست و خونم تنیده شده، عجله‌ای که هر چیزِ دیریابی را بر من زهر می‌کند.

نشسته‌ام توی اتاق، امروز روز آخر است و من دلتنگ خانه‌ام. دلتنگ تنهایی و خلوتم. کارکردهای ذهنی در جوامع عقب‌مانده را می‌خوانم از لوسین لوی-برول. شاید پیش‌درامد خوبی بر کتاب جولیان جینز باشد.

تهران از دور دلرباست.



پ.ن: این فرایندی که من در عشق‌ورزی طی می‌کنم، فرایند سالمی نیست. بیشتر نزدیک به یک شیدایی بیمارگونه‌ست، و نه آن حسی که دستمالی‌نشده‌ی خوداگاهی از عمق وجود برمی‌خیزد، و نه یک روند خوداگاه در مسیر رشد(؟)، و نه اصلا نمی‌دانم چی. فقط می‌دانم بیمارگونه و آزاردهنده‌ست و او شاید نخواهد این را متوجه شود اما قطعا احساس می‌کند و آزار می‌بیند.


پ.ن دو: و همچنان پ.ن اول

این. و

این.


امر فلسفی فی‌نفسه برای انتقال در زبانِ پیچیده‌ای شکل می‌گیرد. به زبان پیچیده بیان نمی‌شود، چراکه بیانِ پیچیده چیزی شاید این امر را مشتبه کند که موضوعی را که ساده‌تر قابل بحث است به هر دلیلی پیجیده کنیم. امر فلسفی ذاتا پیچیده است و در زبانِ پیچیده‌ای شکل می‌گیرد، یعنی هنگامی که امر فلسفی می‌خواهد راه خود را از شهود به کلمه پیدا کند، شکل‌گیری آن در ساخت‌های پیچیده اتفاق می‌افتد.

 

با اینهمه، پرسش این است، چطور باید شهروند فیلسوف داشت وقتی که پیچیدگی امری غیرطبیعی تلقی می‌شود؟ رخدادی غیر عادی، چیزی که در امتدادِ آن وما شرحی و ساده‌سازی‌ای خواهد آمد. ذهنِ تنبلِ شهروندِ مدرن را چطور باید وادار به پذیرش پیچیدگی کرد حال آنکه پیچیدگی ذاتا با پرش به بیرون همراه است و با تکرار و حتی فروبُردنِ غیرعادلانه شهروند در فرایندهای پیچیده نمی‌توان از او یک گوسفند پیچیده پدید آورد، و هنگامی که تحقق شهروند فیلسوف در ابتدائیاتش تا این حد غیرممکن می‌نمایاند، چطور باید به مسئله نگریست و چطور باید آن را پیگیری کرد؟


28/12/97 - 23:27


اومده بودم بنویسم دلم نمی‌خواد از راه‌های نرفته صحبت کنم. با هیچکس. حتی با تو. اما بعد یه لحظه دلم به حالِ خودم سوخت. توی نور کمرنگِ زیرزمین حاجی‌بابا داشتم درس می‌خوندم و بالای سرم صبا داشت آرایش می‌کرد و مهدی داشت موزیک گوش می‌داد و دایی با پی‌سی کار می‌کرد. بعد فهمیدم این بخشی از وجودمه که دلش می‌خواد همیشه قربانی باشه. و نهایتا مجبور شدم خودم رو جمع کنم و درسمو بخونم. به جهنم که شاید بعد از این خونه بزرگ و اتاق شخصی‌م تبدیل شه به یه آلونک توی بدترین منطقه تهران.


پ.ن: دلم برای کتابام تنگ شده

کثافت‌تر از تویی که یوتیوب رو فیلتر می‌کنی تا برای دیدن یه فیلم آموزشی پدر صاحابم در بیاد، در جهان وجود نداره؛ آقای ج.ا.



پ.ن: نفس این حکومت کثافته چون فکر می‌کنه بر ما ولایت داره. در پایه‌های بنای چنین حکومتی این اعتقاد نهفته که تو یک بیشعوری و توانایی کنترل خودت و زندگی‌ت رو نداری، توانایی فهم و تصمیم‌گیری نداری، ما برات تصمیم می‌گیریم. اگر دایره روابطِ پیشینم تا این اندازه وسیع نبود که طرفدارانِ انقراض این تسلسل حماقت رو بشناسم و بفهمم به همین اندازه احمقن، اونوقت تصمیم‌گیری راجع به اینکه باید کدوم سمت ایستاد راحت‌تر بود. خیلی راحت‌تر.


پ.ن دو: در آسیب‌پذیرترین حالتمم. قلبم به شکلی کاملا انسانی فشرده میشه و احتیاج به مراقبت دارم. وقت‌هایی که جز کارهای روزانه، جسمم وارد تعامل دیگری خارج از چرخه نمیشه، جسمم رو فراموش می‌کنم. و جسم تنها تعین فردیته. روح یک ماهیت سیال متغیره، یک تبدیل‌شونده مداوم. و جسم تنها تعین منه. و من جسمم رو فراموش می‌کنم، چون جسمم برای مدت‌های طولانی در تعاملی خاص قرار نمی‌گیره، بیهوده‌ست و جوانی‌ش می‌میره و رها میشه. قلبم در انسانی‌ترین حالت خودش نیازمند بوسه و نوازش و هم‌آغوشی‌ست. نیازمند معاشقه و پیچیدن به یک تنِ محبوب. و این، این تنفرم از شماست که، تصوراتم از معاشقه رو تبدیل به حالت مداوم چنگ کشیدن به جسمِ آن دیگری کرده. چنگ کشیدن به چیزی که بالأخره به دستش میاری. معاشقه‌ای با نهایت شدت که تصویرِ حقیقی صدای یک جیغ وحشی و ممتده. دلم در انسانی‌ترین حالت ممکن آغوش و نوازش و بوسه می‌خواد. این‌های حقوق انسانی‌ان، لازمه‌های اینکه بدونی زنده‌ای. و شما نه‌تنها علم رو خوار کردید، و نه‌تنها چیزی از سبک زندگی باقی نگذاشتید، که موجب وجودِ انسان‌هایی شدید که از لحاظ عاطفی کاملا نوزاده‌ن و احتمالا هیچ‌گاه به بلوغ نرسن. چون شما عقیمشون کردید. انسان‌هایی که قادر به درک هیچکدوم از لطایف زندگی نیستند. آدم‌هایی که به تنِ آن دیگری، به‌مثابه یک شکار حمله می‌برند و می‌کَنند و جز استخوانی باقی نمی‌گذارن.


پ.ن سه: پر از کینه‌م.


برگشتم خانه. همین چندروزی که تنها تصور این را در ذهنم می‌پروراندم که اینجا شاید بیشتر خانه من نباشد، خانه را به هیئت غریبه‌ای درآورده و اتاقم را یک مهمان‌نوازی تصنعی، اتاقی که پناهِ همیشگی من، شرط اولیه من برای با خودم تنها بودن، بوده.

کافی‌ست بدانی همه‌چیز نهایتا -و بالأخره- موقتی‌ست. تا دیگر همه چیزها خاصیت خودشان را از دست بدهند، خصوصیات و چهره و هیئت خود را از دست بدهند یا مدام در دلهره‌ای کُشنده در تبدیل باشند، تا دیگر دست‌آویزی نیابی، تا وادار بشوی تنها زندگی کنی.


من درختِ تنهای بیابانم.


برای درس‌هایی که نه‌چندان علمی، و بیشتر عملی هستن، مثل همین AP، از دانشجوهای دکترا استفاده می‌کنن. معمولا نتیجه خوبی میده، چون جوونن و خودشون به تبع زندگی پیش‌رونده خودشون و اینکه موقعیت تثبیت‌شده‌ای که باعث بی‌خیالی‌شون بشه ندارن، به‌روز و باسوادن. استاد AP الانمون یکی از استادهای مشهور دانشکده‌ست که همه میگن زیاد میگه و زیاد هم می‌خواد. این شاگرد معاون آموزشی دانشکده بوده که مرد سخت‌گیریه و علاقه‌منده کاری کنه به دانشجو از نظر علمی سخت بگذره. این ترم، این آقای معاون به شاگردش که استاد ماست، گفته بوده که تو زیاد به دانشجو درس میدی، و این باعث میشه اینا یاد نگیرن که یه موضوع جدید رو چطور باید باهاش مواجه بشن و برن سراغش و سرچ کنن درباره‌ش. و خب از اونجایی که استاد ما هنوز خیلی در استادی باتجربه نیست، حد رو نگه نداشته و فقط یکسری سینتکس سر کلاس میگه. و بعد پروژه‌های عجیبی می‌خواد که خیلی ربطی به ما نداره.


امروز هم فهمیدم قراره میانترم رو توی ورق کاغذ بگیره. که خب محتمل بود.


پ.ن: مثلا باید بعدا به بچه‌ت بگی، ما رو از چی می‌ترسونی، ما تو کاغذ کد نوشتیم.

پ.ن دو: یک‌سری درس‌گفتار پیدا کرده‌م از دیوید هاروی، سرمایه مارکس رو می‌خونه. چند دقیقه از اولین ویدیو دیدم، دیوید هاروی میگه اولین‌باری که کپیتال رو خوندیم با دوستام، هیچی نفهمیدیم، الان که نگاه می‌کنم به اون دوران می‌بینم واقعا هیچی نفهمیدیم، و خب دلگرم‌کننده بود. چون منم واقعا هرچی بیشتر می‌خونم بیشتر نمی‌فهمم. الان شش-هفت‌ماهه که جرئت نکردم پیش برم چون به‌وضوح حتی زبانش هم دیریاب و مشکله. از طرفی وقتش هم ندارم.

پ.ن سه: چندشب پیش به مهدی گفتم که احساس می‌کنم اینجایی که هستم جای من نیست. جاییه که دوست دارم باشم اما توانایی‌شو ندارم. شاید بهتر باشه برم سراغ چیزای دیگه که شاید توشون تواناترم. مثل فلسفه، جامعه‌شناسی، اقتصاد. بهم گفت به عنوان کسی که می‌شناسمت، احتمال اینکه اتفاقی اونور برات بیفته کمتر از یک درصده. من از حرفش اینجوری برداشت کردم که میگه اینجا یا اونجا، فرقی نداره، تو در هر صورت متوسطی. و من از متوسط بودن بیزارم. خب یقینا من متوسطم و این از سر و روی زندگی‌م پیداست اما دوست ندارم کسی اینو توی صورتم بکوبه. اونقدر ازش ناراحت بودم که تقریبا مطمئن بودم باید تمومش کنیم! و هیچوقت به اون اندازه مطمئن نبودم. شب عجیبی بود. فرداش هم عجیب بود. یه لحظه ناگهان مطمئن میشی محکم‌ترین چیزی که در حال حاضر زندگی‌ت وجود داره رو باید از بین ببری.


انقدر شوکی که از رفتن فاطمه بهم وارد شد بزرگ بوده که اصلا نمی‌تونم ازش بنویسم. از ابعادش. حتی نمی‌تونم ازش حرف بزنم. چون می‌دونم باید با وسواس از این واقعه گفت و می‌دونم واژه‌های دقیق‌تری برای شرحش هست و اون واژه‌ها رو پیدا نمی‌کنم.


یازدهِ فروردینِ نودوهشت، بعد از مدت‌ها که از هم دور بودیم، فاطمه بدونِ خداحافظی اینجا رو ترک کرد به مقصد عراق. . برای مدتی طولانی


یک روز می‌نویسم چی بهم گذشت و چیزی نگفتم و پیش همه رفقام محکوم شدم به خیلی چیزها. اما مجبور بودم. مجبور.


پ.ن: رفتنِ فاطمه، اینجوری رفتنش، چیزی بیشتر از یک ترکِ فیزیکیه. فاطمه روحِ گذشته من بود. گذشته سفید من، گذشته‌ای که روحم قدرتش از عقلم بیشتر بود. خیلی عادی به مامان گفتم فاطمه رفت. ولی عادی نبود. بغضم ترکید و تمام روزهایی که با هم گذروندیم تو ذهنم تکرار شد. جثه بزرگ‌ترش نسبت به من، که همیشه اونو طرفِ قوی نشون میداد، کسی که باید در آغوش گرفته میشد من بودم. چقدر دلم می‌خواست یه بار دیگه ببینمش. فاطمه همه گذشته منو، سه سال دبیرستانمو با خودش بُرد.


پ.ن دو: یه خودکار برام خریده بود، روش نوشته بود الرفیق، ثم الطریق» اون روزا این اصطلاحاتِ معرفتی خیلی بینمون جریان داشت و فقط خودمون می‌فهمیدیمشون. فقط خودمون. و نه حتی حالای من


پ.ن سه: من چه‌م شده؟


من نمی‌توانم کد بزنم چون نمی‌توانم مسئله را از دور ببینم. نمی‌توانم چیزی فرای چرخه تکرار حل کنم چون نمی‌توانم مسئله را از دور ببینم. من حتی نمی‌فهمم چه چیزی را دارم می‌خورم، حتی به‌زحمت می‌توانم بفهمم چه می‌گویم. دیگر با زبان نمی‌اندیشم. با زبان اندیشیدن دست‌یافتنی‌ترین راه اندیشه است و هم‌زمان سخت‌ترین؛ مخصوصا اگر زبانت مدت‌ها در ذهن مردمانِ آن زبان راکد مانده باشد. دیگر برای فهمیدنِ چیزها کلمات ردیف نمی‌شوند. من دیگر حتی نمی‌توانم معنای یک واژه را در نگاه اول بفهمم. گاهی جملاتی می‌گویم که سروته ندارند و خودم شاید چندروز بعد بفهمم جمله‌ام بی‌معنی بوده. این‌ها همه حاصل نزدیکی بیمارگونه با سوژه‌ست. من حتی حروف را هم نمی‌بینم. من دیگر هیچ زبانی یا کلمه‌ای نمی‌بینم. گاهی آنقدر فاجعه‌بار که شکل حروف برایم بی‌معنی می‌شوند.

و بی‌زبان اندیشیدن رسمیت ندارد. و من انسانی هستم که رسمیت ندارم. زبان رهیافت علم‌شدن چیزهاست، و من همه آنچه که دارم شهودی بی‌معناست فقط برای خودم و نه هیچ مردمی در هیچ‌کجای جهان. یعنی فقط منم و خودم. یعنی همه آنچه هست منم و همه آنچه خواهد بود باز هم منم. انگار تمامِ دنیا مال من باشد و من زندگی خودم را داشته باشم، بی مرزی و دینی و اجتماعی. حذف زبان یعنی حذف مردم». من آنقدَر به آنچه که می‌فهمم نزدیکم که زبان ندارم. زبان مُرده، مردم مُرده‌اند چون من برای مردم مُرده‌ام. چون مُردن حاصلِ یک اتفاق دوسویه‌ست؛ از دست رفتنِ درکِ جاری دو طرف از هم یعنی مرگ.

من هیچ‌چیز جز خودم نیستم.

و خودم از دست رفته است. چون من تابه‌حال تنها نبوده‌ام.

چون من تابه‌امروز خودم را تا این حد تنها ندیده بودم.

اجتماع حاصلِ از دور دیدن است و من اجتماع ندارم.

مَردم حاصلِ از دور دیدن است و من مَردم ندارم.

و من کلمه ندارم پس خاطره‌ای ندارم آنگونه که پیشتر داشتم.

همه تاریخ من شده مجموعه‌ای از موسیقی‌ها در ترکیب با یک مختصات پیچیده.

من در بی‌کلمگی محضم و چیزها را به‌زحمت بازمی‌شناسم.



توان از دور دیدنم کجاست؟

چه کسی من را از دور تماشا می‌کند؟

همه برای من مُرده‌اند و من برای همه. مرگ حاصلِ حس فقدان در اثر از دور دیدن است. از دور دیدنِ مجموعه‌ای بی او» که قبل از آن با» او تماشا شده. پس ما بی‌آنکه بتوانیم برای هم بمیریم، ازپیش وجود نداشته‌ایم.

من تابه‌حال در توهم زیستن زیسته‌ام.

هزارباره خسته‌ام از این بی‌زبانی. هزارباره.


2018-10-24

تجربه زاییدن وحشتناک است. بیرون آمدن چیزی از تو که از فرط جوانی نامیرا می‌نمایاند، حال‌آنکه تو سال‌ها از او پیشی گرفته‌ای. نمونه‌ای تکامل‌یافته‌تر، باهوش‌تر، سنجیده‌تر، که حتی در شیطنت‌های کودکانه‌اش می‌تواند قصدی پنهان کند. موجودی که بالقوه بناست آینده‌ای را ببیند که تو نمی‌بینی، و تاریخی دارد که از تو مجزاست، حال‌آنکه در زمانی نه‌چندان‌دور، او چیزی بوده درون تو، چیز غریبه‌ای، و تو او را از احساس خودت پُر کرده‌ای، و او موجود بی‌اختیاری بوده که ناچار به تو گوش می‌داده، و تو او را با دست‌های خودت از درون خودت بیرون می‌کشی و باورت نمی‌شود چیزی از تو، درحال تجربه‌کردن جهانی‌ست که به‌تمامی از تجربه و تاریخ تو متفاوت است. تو او را هرگز بیرون از خودت نمی‌بینی، و هرگز باور نمی‌کنی از تو بیرون افتاده، چیزی برای همیشه در تو محبوس خواهد ماند، چراکه تصور رهاکردنِ جزئی از خویشتن، بی‌آنکه هیچ تسطی بر او داشته باشی، و او آنگونه که خودش می‌خواهد، آنگونه که خودش تکان می‎خورد بتواند اجزاء دنیا را تحریف کند، یا به آن‌ها اضافه کند، و از این راه تاریخ شخصی تو را خدشه‌دار، تصورِ چیزی از درون تو تا این حد بی‌افسار وحشتناک است. چراکه برای تو، برای بیماری مثل تو، روح و تن بی‌ مرز مشخصی در هم آنچنان تنیده‌اند، که اگر یک بار، با یک چیز یگانه شوی، حتی اگر به‌تمامی از تو بیرونش بکشند، باور نمی‌کنی.


موجودیت یافتنِ یک ناتوان از تو، از وجود تو، و تماشای لحظه‌لحظه تکه‌گوشتی و پاره‌استخوانی، که نگاه می‌کند، تماشای اولین واکنش‌هایش به نور و صدا، که تو را به وحشت می‌اندازد، و تو هرگز نمی‌توانی، هرگز با خواندن هیچ کتابی، هیچ مقاله‌ای، با داشتنِ هیچ علمی نمی‌توانی، درباره آنچه که از تو بیرون آمده، قضاوت کنی. تو هرگز نمی‌توانی باور کنی موجودی از تو، از خودت، که آگاهانه تماشایش می‌کنی، معنادار شود. تو هرگز نمی‌توانی باور کنی، هیچ علمی نمی‌تواند به تو بفهماند کدام اکتِ او از روح می‌آید و کدام از فیزیولوژی. تو شب‌ها ناباورانه سعی می‌کنی رگ‌های برآمده پیشانی موجود را لمس کنی، چشم‌هایت را ببندی و چیزی از درون سرِ او را مطابق آنچه قبلا در فیلم‌ها دیده‌ای شبیه‌سازی کنی، و بعد ناباورانه دستت را کنار بکشی انگار داغی آتش است، و از تصور هوشمندشدن موجود به گریه بیفتی، که آگاهانه در حال تماشایش هستی، که آگاهانه و روزی هزاران‌بار سعی می‌کنی بفهمی معنای جاری را از کدام نظام معنایی موجود به ذهن می‌سپارد و بعد با هزارها معنای به‌خاطرسپرده دیگر ترکیب می‌کند. نظام زبان؟ نظام تماشا و تقلید؟ نظام آزمون و خطا؟ و اصلا تکامل چگونه او را وادار می‌کند به تقلید؟ به آزمودن؟




احتیاجی به تعلیق در مسائل دهشتناک هوش مصنوعی ندارم، وقتی می‌توانم کسی را از درون خودم بزایم و وحشت‌زده به بلوغش نگاه کنم.

زندگی اتفاق هولناکی‌ست.


2018-10-27


هی می‌گردم کلمه‌ای پیدا کنم برای وصف اینکه دنیا در شکل فیزیکی خودش چطور در تراکنش بین چشم و مغزم تحلیل می‌شود؛ چیزی نیست. فقط مثلا امروز که توی سالن نشسته بودیم قبل از شروع امتحان، توی خیام، و بچه‌ها شوخی می‌کردند و همه‌چیز آبی بود، تمام دنیا به چشمم بیش از اندازه سوررئال آمد. دوربین صفحه‌ای را نشان می‌داد که نصفش سیاهی مقنعه من بود، نصف دیگرش پسری که مورب سمت راستم نشسته بود. و همانجا ایستاده بود دوربین و فقط صداها را می‌شنید.


مرگ انگار پشتِ سرم است. از پشت سرم همه‌جا را می‌بیند. من انگار در ذهن مرگ زیست می‌کنم اینطور روزهای مبهم. لایه‌ای از رنگ آبی روی دنیاست. من از اندیشیدن به‌طور کلی عاجز شده‌ام. من تنها می‌بینم و نمی‌دانم چه دیده‌ام.


2019-01-14

دیروز فینال ICPC بود و از ایران سه‌تا تیم بودن. شریف نُه‌ام شده با هفت‌تا سوال حل‌شده، دانشگاه ما هفتادوشیش‌اُم با چهارتا، و بهشتی هم صدونمی‌دونم‌چندم با صفرتا.


پارسال که بچه‌ها در حرکتی که اصلا دوستش نداشتم برام تولد گرفتن، گفتن آرزو کن، و من گفتم می‌خوام امسال نظریه کنش ارتباطی هابرماس رو بخونم، زیاد درس بخونم و جزء پنجاه‌نفر اول دانشکده بشم تو پروگرمینگ (با اینکه اصلا دوسش ندارم، فقط برای اثبات بعضی چیزا به خودم.) ولی خب الان می‌بینم که به درد نمی‌خوره. (غیر از اینکه عمرا نمی‌تونم.)

حس می‌کنم زندگی‌م هدر رفته. یه روزایی رو از دست دادم که دیگه نمیشه جبرانشون کرد. حس می‌کنم ساختار مغزم، مغز فیزیکی‌م، و ساختار روش تفکرم با جایی که هستم هم‌خوانی نداره. بله، من از اون دسته آدم‌های احمقی هستم که می‌خواد همه‌چی رو کاور کنه و نهایتا هیچکدومو نمی‌کنه. از اون دسته آدم‌های احمقی که بیشتر عمرش رو درگیر فائق شدن بر اضطرابشه. یه احمق واقعی.


پ.ن: چقدر ناراحتم از اینکه دوباره باید بریم دانشگاه. از دانشگاه متنفرم. مطمئنم هیچوقت دلم براش تنگ نمیشه.

*تمام کلمات دین، دینی و امثال این در نوشته زیر، به روش مرسومِ دین‌داری فقه امروزی برمی‌گردد و ارتباطی به آنچه که ممکن است حقیقت دین باشد ندارد.


تجربه دوسال مذهبی سفت‌وسخت بودن، سر کشیدن به هرررر چاه و چاله‌ای که یک به‌اصطلاح بچه‌مذهبی می‌تواند سر بکشد، این را به من ثابت کرده که این مدل مذهبی بودن فقط راحت‌کردنِ آدمیزاد است. سر بریدنِ هرآنچه سؤالی درباره تو برمی‌انگیزد.

دانشگاه یک گروه دارد برای مبادله و خرید و فروش کتاب‌هایی که می‌خواهیم یا لازم نداریم، یک نفر هست که درخواست کتاب‌های غیر درسی می‌کند. یک بار کنجکاو شدم و پروفایل‌هایش را دیدم، معلوم شد از آن دسته بچه‌مذهبی‌هاست که مثلا سعی دارد در پوسته احمقانه‌ای که فقه شیعی تصویر کرده و ج.ا به آن دامن زده نماند. دفعه آخر یک کتابی درخواست کرده بود که توی مولی دیده بودمش، درباره انقلاب‌های رنگی


کتاب‌های تیپیکال، حرف‌های تیپیکال، عاشقانه‌ها و روش‌ها و زندگی‌های تیپیکال. آنچه که امروز از دین تعبیر شده، چون بناست از مجراهای خاصی به عوام برسد، یا دچار یکسان‌سازی‌های آدم‌هایی‌ست که خودشان هم قربانی یکسان‌سازی‌اند، یا در ون و متفکرانی که می‌دانند این پوسته پوسیده، باعث فرار رو به جلو می‌شود، و مهم انگیزه آن فرار است، که ترس از فرو ریختن باورهاست. آدورنو را باید از دیدگاه آدورنو خواند، مارکس را از دید مارکس، کانت را از دید کانت، و آنچه انسانِ دینی به‌مثابه آنچه امروز برای انسان دینی تعریف شده، از دست می‌دهد، همین منظرگاه است. دینی که آن‌ها امروز دریافته‌اند، تأکید بر منظرگاهی انحصاری دارد، تأکید بر به‌کارگیری هرچیزی در تصحیح مبناهای دینی (تازه این درباره آن‌هاست که کمترمتعصبند.)


امروز به یک وبلاگ برخوردم که شبیه گذشته‌های من بود. خودتحقیری انگار بخش مهمی از شخصیت انسانِ دینی‌ست، دائما باید بدانی گناهکاری و دائما باید مطمئن باشی یک جای زندگی‌ت ایراد دارد، و یک امام بیچاره‌ای داری که یکسره مثل یک عنصر منفعل بی‌فایده نشسته برای گناهان تو گریه می‌کند. مدام باید برای هر تجربه و هر لحظه زندگی‌ات دچار عذاب باشی و همه این دردها را می‌کشی برای هیچ. نهایتا یک انسانی با حدأقل تجربه، چون به گمانم، تجربه تکثیر منظرگاه‌هایی‌ست که تو خاطره‌ای از جهان از بالای آن‌ها داری، و دینِ امروزی در مکتب شیعی، اساسا تأکید بر یگانگی منظرگاه‌ دارد.


دین شخصیت را نادیده می‌گیرد، و بیشتر دنبالِ طرح یک انسان کلی‌ست. معناهای درونی دین آنطور شکل گرفته‌اند که دائما از تکثر اظهار برائت می‌کنند و با هر جزئیاتی مخالفند. تو نمی‌توانی جزئیاتی داشته باشی، مگر در فرار از محکومیت به بی‌جزئیات بودن، وگرنه دین به‌خودی‌خود، اجازه بروز جزئیات را نمی‌دهد.


یک tone چیز توی مغزم هست اما به رشته در نمی‌آید. حس می‌کنم ذهنم گرفتار تکرار مشاهدات شده است. می‌دانم دین این است اما نمی‌توانم دلیلی برای چرایی‌اش بیاورم. چون هنوز به اندازه کافی نخوانده‌ام و احتمالا هرگز نخواهم خواند.

دردم گرفته. نمی‌دانم چیستم.


خدایا، دلم می‌خواست گرمسیریان اندوهگینِ لوی استراوس، قواعد بازی (سه‌جلدی) میشل لریس، مردانگی میشل لریس، و انسان‌شناسی ساختارگرای لوی استراوس رو همین الان داشته باشم. اما هیچکدوم حتی ترجمه هم نشده‌اند و فقط تونستم انگلیسی مردانگی رو، و انسان‎‌شناسی ساختارگرا رو با کیفیت نه‌چندان خوب، پیدا کنم.


پ.ن: امروز بعد از مدت‌ها با هم نزدیک یک ساعت اطراف دانشگاه قدم زدیم. از تئاتر شهر تا متروی دروازه دولت. روز روشنی بود، واضح و شفاف و بی‌واسطه. ما در تبادل چیزی نبودیم. هرکدام شخص جداگانه‌ای بودیم گرچه از هم کم نمی‌دانستیم. اتفاق خاصی نیفتاد، همه‌چیز عادی بود، چنددقیقه‌ای دست هم را گرفته بودیم، اما همه‌چیز، هوا، محیط، در عادی‌ترین حالت ممکن بود. با این حال، نمی‌دانم چرا من سرشار از لذت بودم. و دقیقا هیچ دلیلی نداشت که ربطی به او داشته باشد اما مطمئنم اگر تنها بودم همه‌چیز انقدر راحت و روشن به ذهنم نمی‌نشست. آدمیزاد موجود عجیبی‌ست.


متن زیر برای هفته‌نامه کتاب و داستانِ جامِ جم نوشته شده و فاقد ظرافت‌های لازم است.


چرا انسان خردمند می‌فروشد؟» سؤالی که باید از رهیافت پرسش‌های جزئی و کلی‌تر به آن پاسخ داد. چرا انسان خردمند می‌فروشد؟ چرا جزء از کل و ملت عشق می‌فروشند؟ هر کتاب دیگری، پشت ویترین کتابفروشی‌های انقلاب، که بیشترین عایدی یک کتابفروشی از آن‌هاست، چرا می‌فروشد؟ آیا در پیِ پاسخ این پرسش، راه به ذائقه جمعی خوانندگانِ ایرانی می‌بریم، یا دل‌به‌خواه ناشران، یا جهت‌دهی‌های خواسته و ناخواسته، افتخارات کتاب، پیشنهاد افرادی خاص، یا حتی ذائقه خواننده جهانی؟ شاید در ابتدا، سؤالی بی‌معنی یا بی‌فایده به نظر برسد. چرا باید بخواهیم بدانیم یک کتاب چرا می‌فروشد؟ همین که چرخ کاروبار ناشران در این وانفسا بچرخد و فروختن یک کتاب باعث شود ناشری که داشت می‌مُرد زنده بماند، همین که در مترو ببینیم جای اسکرول کردن کانال‌های نه‌چندان ارزشمند محتوایی در تلگرام، کسی دارد یکی از همین کتاب‌ها را می‌خواند کافی نیست؟

از کتابخانه آدم‌ها می‌شود خیلی چیزها درباره‌شان دانست. مثل وقتی‌ست که آرشیو موسیقی کسی را می‌شنوی، یا فیلم‌های مورد علاقه‌اش را می‌بینی. بخشی نه‌چندان کوچک از هر انسان، تشکیل‌شده از همین ورودی‌های بیرونی‌ست، کتابی که کسی می‌خواند، حتی بیشتر از فیلم و موسیقی که تا حد زیادی آغشته به تفریح و فراغت‌اند، خبر از مسائلی می‌دهد که برای فرد موضوعیت دارند، فرد درباره‌شان پرسش‌هایی در ذهن دارد و راهی برای جستجو در پیش.

پس، باید پرسید، که چرا انسان خردمند می‌فروشد؟ اگر نهایت برداشتی که می‌شود از یک کتابخانه شخصی داشت، جنگ‌هایی درونی‌ست که خواننده کم‌وبیش تجربه کرده و با آن‌ها خو گرفته و رشد کرده و جوانه زده و هرس شده، کتابی که فروخته، احساس دهشتناک و عظیمی‌ست که از یک دیدگاه جامعه‌شناختی قابل بررسی‌ست. دهشتناک و عظیم، چراکه فروختن یک کتاب در هفته‌های متمادی، نشانی از روآوردن، هجومی ناگهانی و جمعی، یا لاأقل احساس نیاز برای آن هجوم است، و این‌ها هرکدام، رشته‌ای با انتهای نامعلوم در ناکجاآباد.

بیایید نگاهی به بستری بیندازیم، که در روزگار ما لاأقل یک سرِ هر مسئله‌ای‌ست: شبکه‌های اجتماعی. اینستاگرام، توییتر، تلگرام و هر شبکه اجتماعی دیگری را لاگ اوت کنیم، بالای قله‌ای بنشینیم و بی‌آنکه متأثر از کاربر یا عقیده‌ای باشیم، به رفتامد گروه کوچکی از این آدم‌ها، به کلنی‌هایشان نگاه کنیم؛ جامعه ما از کنار هم چیدن وقایعی، طی کردن سیری، و تجربه اتفاقاتی، مدام درحالِ گوشزدکردنِ این گزاره به خود است، که احتیاج به آگاهی دارد. ما احتیاج به آگاهی داریم. آدم‌ها هر روز در شبکه‌های اجتماعی به‌شکلی غیرطبیعی درحالِ یاداوری این نکته‌اند. ما احتیاج به آگاهی داریم، چون اگر پدرانمان در آن جای تاریخ کارِ ایکس را انجام دادند، از روی ناآگاهی بوده. چون اگر جامعه ما پرخاشگر و حتی پرخاشجوست از روی ناآگاهی‌ست، چون اگر ما در بزنگاه‌های جمعی معمولا تصمیم‌های درستی نمی‌گیریم، به خاطر ناآگاهی‌ست؛ پس دوستانِ من، عزیزانی که من را در کلنی جا داده‌اید، ای کسانی که به هر شکلی به گرافِ من در شبکه‌های اجتماعی متصل‌اید، بیایید آگاه باشیم. و تیپیکال‌ترین راه آگاهی از کجا می‌گذرد؟ بله، کتاب. پس باز، ای عزیزان من، دوستانِ من، کلنیِ من، بیایید کتاب بخوانیم.

و اینجا نقطه عطف است، واحدِ تشکیل‌دهنده این کلنی، انسان، که تابه‌حال با کتاب بیگانه بوده، و اطلاعاتی را که در شب‌نشینی‌های خانوادگی به بحث می‌گذارد از تلگرام می‌خوانده، انسانِ سردرگمِ غریبه با خواندن و کتاب، می‌خواهد کتاب بخواند، می‌خواهد بداند چه کتابی.

انسان خردمند، از نویسنده پُرکار، یوال نوح هراری، با دویست‌هزار رأی در goodreads، و بیش از پنج‌هزار ریویو در amazon، جزء آن دسته کتاب‌هایی‌ست که در دنیا زیاد خوانده شده. از اوباما گرفته تا مارک زاکربرگ خواندنش را پیشنهاد داده‌اند و به بیش از 50 زبان دنیا ترجمه شده که یکی از آن‌ها فارسی‌ست. با این اوصاف، شاید بشود این نوشته را همین‌جا تمام کرد، انسان خردمند نه فقط در ایران، که در دنیا فروخته، پس خانم نویسنده، به روده‌درازی‌های شما بیش‌تر احتیاجی نیست! اما صبر کنید، دلایل فروش بالای یک کتاب، در کشور مبدأ، می‌تواند با دلایل فروشش در هرکدام از کشورهای مقصد متفاوت باشد، و الان به شما می‌گویم که چرا.

بیایید نگاهی به لیست کتاب‌هایی که سالانه در کشور ترجمه و منتشر می‌شوند بیندازیم، کتاب‌های موفقیت و مدیریت که سال‌هاست به دیدنشان پشت ویترین کتابفروشی‌ها عادت کرده‌ایم و توصیف انگیزه خریدشان در این مقال نگنجد، برندگان پولیتزر، برندگان نوبل ادبیات، صدرنشین‌های فروش نیویورک تایمز، و بالأخره تداومِ ترجمه‌ی هر آن کتابی که از نویسندگانِ کتاب‌های لیست بالا باشد. این یعنی حالا می‌شود نگاه‌ها را از خواننده بیچاره برداشت و به ناشران دوخت. ناشرانی که کمین کرده‌اند پشت دخلِ سایت‌هایی که کتاب‌ها را به رأی می‌گذارند، و در مدتی کوتاه کتابی که پیشتر در جامعه‌ای دیگر امتحانِ فروختن» خود را پس داده، با ترجمه‌ای فوری منتشر می‌کنند، و هر ناشری زودتر این مهم را به انجام برساند، برنده است. این یعنی ناشر چیزی را ترجمه و ارائه می‌کند، که تا درصدِ خوبی از فروختنش مطمئن خواهد بود.

انسان خردمند در مجامع علمی چندان مورد تایید قرار نگرفته، هراری، در تبدیل علم محض به شبه‌علمی دسترسی‌پذیرتر، اشتباهاتی مرتکب شده که با دقت و روش علمی در تناقض است. با این وجود، sapiens یا آنچه ما در فارسی انسان خردمند می‌خوانیم، در میان عامه مردم دنیا به موفقیتی بزرگ دست یافته. این چیزی‌ست که برای بسیاری از science popularizerها اتفاق می‌افتد و خاص هراری نیست.

علم، فضیلتی‌ست که به‌سختی به دست می‌آید. شب‌بیداری‌ها، خستگی‌ها، دست‌انداخته‌شدن به خاطر زیاد درس خواندن، دوری از اجتماع، دوری از زندگی عاطفی با روندی معمولی، همه این‌ها علم را تبدیل به مساحتی محصور در مرزی کرده که گذشتن از آن از هر کسی بر نمی‌آید. اینجاست که دوستانِ ما، ساده‌سازان علم، که مشهورترینشان برای ما ایرانی‌ها شاید ایزاک آسیموف باشد، وارد می‌شوند، تا جای خالی فکت‌های علمی را در نتیجه‌گیری‌های روزانه‌مان باز کنند، چون معلوم است که یک شهروند آگاه، که در بالا شرحش آمد، قادر نیست بدونِ نقل قول از چندتا دانشمند و بدون یاداوری چند فکت علمی، سخن براند و مجموعا از شأن شهروند آگاه، به‌تمامی، به دور است.

پس، ای عزیزان، ای دوستانِ من، ای کسانی که به هر طریق به گراف روابط من در توییتر متصل‌اید، ما در طول تاریخ بسیار برای ناآگاهی‌مان زمین خورده‌ایم، پس بیایید آگاه باشیم، پس بیایید کتاب بخوانیم، و من امروز به عنوان کسی که حرفش در این شبکه اجتماعی خریدار زیاد دارد، می‌خواهم کتابی را معرفی کنم که از شمای کتابخوان تا شمایی که کتاب‌های قدیمی کتابخانه‌ات بوی نا می‌دهد، از آن خوشتان خواهد آمد.

همه آنچه پیشتر گفتم را کناری بگذارید، مصیبت اینجاست که شروع می‌شود: خواندن، بی‌آنکه مسئله کتاب در دنیای درونی ما موضوعیت داشته باشد. خواندنِ سرآسیمه کتاب، تا از سیل کامنت‌ها زیر پستِ آن سلبریتی اینستاگرامی که کتاب را معرفی کرده، عقب نمانیم، تا تکه‌ای از کتاب را تایپ کنیم و بعد بنویسیم از اینجای کتاب خیلی‌خیلی لذت بُردم!» و نه حتی خیلی، که خیلی‌خیلی. خیلی‌خیلی لذت برده‌ام از سدی که شکسته و اطلاعات (information)ـی که با قدرت درون مغزم سرازیر می‌شود و شُره می‌کند، اطلاعاتی که به گمانِ من، اصلا هدفِ هراری از نوشتنِ این کتاب نبوده. این چیزی‌ست که در خواندنِ کتابی اتفاق می‌افتد، وقتی خواندنش در پیِ تشویق برای کسب آگاهیِ موردنظرِ شبکه‌های اجتماعی باشد. این، مثال واقعیِ شرحه‌شرحه کردنِ کتاب است، بلعیدنِ چیزهایی که تابه‌حال نمی‌دانستیم، و، به عنوان بدترین پیامد، غافل شدن از آن طرح کلی که کتاب، در اینجا انسان خردمند، به‌دنبال تصویرکردنِ آن است. کتاب به شکل جملاتی در می‌آید که جالب بوده‌اند، چرا جالب بوده‌اند؟ نمی‌دانیم. شاید چون ناآشنایند. تازه‌اند. غریبه‌اند. غفلت ورزیدن از مهم‌ترین هدفی که علمِ محبوب، popular science، یا همان علم ساده‌سازی‌شده دنبال می‌کند، ارائه تصویری کلی از جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، برای تعامل درست با خودمان، با دیگرانی که بیرون از ما هستند، و با دنیا. عوضش، این شکل از ترویج کتاب خواندن، آدم‌های متوهمی را به وجود می‌آورد، که می‌کوشند هر بین هر اتفاق و آنچه خوانده‌اند رابطه‌ای برقرار کنند، مبادا حالا که وقت صرف خواندنِ این کتاب کرده‌اند، دیگران از اظهار فضلشان بی‌بهره بمانند.

انسان خردمند را برخلافِ همه کتاب‌های دیگرم، نخریده‌ام. قرض گرفته‌ام. کنار جلدش نوشته چاپ دوازدهم. قیمت کتاب ارزان نیست و تازگی‌ها گران‌تر هم شده. کمترکتابی در کشور کم‌مطالعه‌ای مثل ایران در چنین مدت‌زمانی به چاپ دوازدهم می‌رسد. پشتِ این عدد دوازده، چندصدتا روکم‌کنی، هزار و خُرده‌ای تلاش بی‌حاصل برای عقب نماندن از اطرافیان، چندهزارتایی برای اظهار فضل، و لابد باقی‌اش برای کامنت‌های پای پستِ آن سلبریتی بوده و احتمالا تنها تعداد بسیار کمی، طرح کلی مورد نظر هراری را دریافته‌اند. اینکه، انسانِ خردمندی که ما باشیم، کِی و کجا به چیزی که امروز هستیم تبدیل شدیم، و زیر پوستِ این تاریخِ خشن و خون‌آلود، زیر پوست این دنیای سریع و متوقف‌ناشدنی، زیر پوست واحدهای سازنده این دنیا، انسان‌ها، در شب‌های تاریک و مضطرب زندگی‌شان، چه گذشت که امروز ما اینجاییم که هستیم. و آنجایی که فردا خواهیم بود، از کدام بستر برخاسته است.

اول.

واقعه کشاکش خیر و شر است. یا بهتر است بگوییم واقعه ضرورت کشاکش خیر و شر است. ذات واقعه حامل خیر و شر است و نه حتی حامل، که یک یگانگی از ظرف و مظروفی که در واقع هیچگاه وجود نداشته‌ست. من از این کلماتی که قدم‌به‌قدم پیشترشان می‌برم، انتظار آراستگی ندارم، که تلاشی‌ست برای ایجاد تمایز. واقعه در کشاکشی از خیر و شر متولد می‌شود و توسعه می‌یابد و آشنایی‌زدایی می‌کند. واقعه به آشنایی‌زدایی از پس‌زمینه متمایز می‌شود، پس‌زمینه می‌تواند یکسره خیر یا یکسره شر یا کشاکش این دو باشد اما در طول چیزی گسترده است. واقعه نه.

و گونه‌ای که الهیات با چیزها مواجه می‌شود، مجالِ هر واقعه‌ای را از پیش ربوده. در شیوه مواجهه الهیاتی، بشریت ناچار است دچار پس‌زمینه باشد و بنابراین ملال. حتی جنگ هیبت خودش را فرومی‌ریزد چراکه واقعه‌ای زنده نیست و چشم‌های بشریت از تماشای کشاکش درونی آن که بیشتر از هر زمانی بروز کرده عاجز است، این‌چنین مواجهه‌ای‌ست که زمان را به عنصری برای تلطیف، یا زداینده تأثیر بدل می‌کند، و اصلا اینچنین مواجهه‌ای‌ست که زمانِ خطی را به وجود می‌آورد و تاریخ را به دامِ آن زمانِ خطی می‌اندازد و بشریت را ناچار می‌کند نسبت به هر رخداد، یا اتفاقی، بی‌تفاوت باشد. بشر در این چارچوب محتاج بازتعریف همه مناسبات و همه مفاهیم از ابتداست، به دل‌زده‌ترین شیوه ممکن. جنگ در این مواجهه قطعی، معلول علتی‌ست و این روش نتیجه‌گیری حتی مشتبه به عقلانیت می‌شود. جنگ در اینچنین مواجهه‌ای به‌جای اینکه بتواند به خود بپردازد، از غافلگیری بهره بگیرد و آدمی را به چیزی تبدیل‌شونده بکشاند، در گیرودارِ تعیین هزیمت‌ده و هزیمت‌شونده‌ست. تجربه در این مواجهه چیزی‌ست که خواهی-نخواهی با عمر طولانی به کف می‌آید و رنج ناچار به توصیفی ساده‌دلانه و معصومانه از واقعه‌ای بدل می‌شود که تعین‌های بیرونی دارد.


و ما سال‌هاست دچاریم به چنین مواجهه‌ای.



دوم.

نمی‌دانم آیا این چیزی نه است که تنها وقتی می‌توانی جنسیت‌ات را به یاد بیاوری که باید به یاد بیاوری. آیا خصلت‌های جنسی مردانه کلی‌تر از این است؟ آیا مرد همواره جنسیت خود را به یاد دارد و فقط در برخورد با سطح‌هایی از زندگی می‌تواند او را کناری بنهد و شاید چندان متوجه بودنش نباشد اما بداند که هست؟ آیا برای بروز خصلت جنسی مردانه ظهور فتیش‌ها -به‌تنهایی- کافی‌ست؟




سوم.

آنچه امروز بیشتر از هرچیز از خودم می‌شناسم، تنفر و کینه و جنگ و اشتیاق است.


یک.

وضع آنقدر خشن است که باید برای امیدت جواب پس بدهی. جنگ‌ها مهم نیستند. داستان‌های شخصی از جنگ، جنگ می‌سازد. لازم نیست جنگ را انقدر بی‌ظرافت تصویر کنی، لازم نیست با قلمت، فیلمت، مستندت، جنگ را بکوبی یا تطهیر کنی، جنگ یک محتوای خارج از فرم است، جنگ آنقدر بزرگ و وحشی‌ست که همیشه فرم را تسخیر می‌کند، از فرم بیرون می‌ریزد، وصف هیچ قهرمانی، وصف هیچ ایثاری روایت تو را از جنگ درگیر فرم نمی‌کند. گفتنِ از جنگ سبک نمی‌پذیرد، گفتنِ از جنگ محتاجِ سبک‌های مبتذلی‌ست که فرم و محتوا را سلاخی می‌کنند و راجع به هرکدام جداگانه حرف می‌زنند. جنگ ماییم، زندگی ماست، لحظه‌ها و عاشقانه‌های ما. مثل post mortem ــِ پابلو لارائین، وسط کودتای شیلی عاشق می‌شوی، این جنگ است، بدون دعوا، بدون تحکم، بدون اینکه سعی داشته باشی چیزی را ثابت کنی، روان و ساده و سربه‌زیر در جنگ زنده بمانی، بی‌آنکه زنده‌ماندنت مسئله‌ای باشد، بی‌آنکه جز خودت کسی دیگر تماشاگر زندگی‌ات باشد. جنگ تانک و قهرمانی و خاکریز نیست، یا شاید من که جنگ‌ندیده‌ام این را می‌گویم. جنگ مناسبات را به هم می‌ریزد. بحران یعنی درهم‌ریختن مناسبات. بیش از این لازم نیست خوددار باشی، اما به دلایل نامعلومی هستی. لازم نیست بیشتر جای خندیدن و گریستن را خوب بدانی. همه‌چیز هیستریک تلقی می‌شود. همه مطمئن هستند جنگ‌زده درک درستی از ماجرا ندارد. اما تو داری به‌شکل دیوانه‌واری همه‌چیز را می‌بینی. همه جنگ‌ها دارند با هم در تو اتفاق می‌افتند. اما دیگر حتی کتابی هم درباره‌اش نمی‌نویسی. آن چیزی که دیده‌ای هیچوقت سرد نمی‌شود. هیچوقت به تو اجازه نمی‌دهد جز از دور چشم به چهره‌اش بدوزی. هرآنچه درباره جنگ خواهی نوشت، هرآنچه درباره جنگ کلمه بیرون بریزی، جز مهمل چیزی نیست، تو هیچوقت نمی‌توانی چیزی که واقعا دیده‌ای، بگویی. این خاصیت از نزدیک دیدن است. باقی دیدارها باید از دور باشند. آنچه که یک بار درونش بوده‌ای جاذبه‌ای عجیب دارد برای اینکه تو را دوباره در خودش بکشد. اینگونه نیست که دیگر ترسی نباشد از چیزی که یک بار از سر گذرانده‌ای. تو داری می‌بینی و آن‌ها باور نمی‌کنند. و تازه دیده‌ای و چشم‌درچشم شده‌ای و روی سر و دست شهر راه می‌روی. پا روی مغز یک نفر می‌گذاری.
می‌گذری و چیزی نمی‌گویی. باید برای امیدت جواب پس بدهی. باید توضیحی برای امیدواری‌ات داشته باشی. فاجعه رخ داده. همه‌چیز در یک فاصله نزدیک، در یک فاصله واقعا نزدیک رخ داده و تو حتی در زنده بودنت شک داری. یا شاید حتی نمی‌توانی شک داشته باشی. از جایت بلند می‌شوی چون می‌توانی. می‌روی چون می‌توانی. روی مغزهای متلاشی. روی پاهای خودمختار. اما تو حتی نمی‌خواهی امیدوار باشی. چیزی به تو نمی‌گوید امیدوار باش. خرابه‌ها از همیشه نزدیک‌ترند. دیگر تصویر خرابه‌ای نیست که به مصرفش برسانی و البته در خودت خوشحال باشی جای خرابه‌ها نیستی. حالا دیگر حتی نمی‌دانی زنده‌ای یا نه و حتی نمی‌دانی که نمی‌دانی. فاجعه نزدیک بوده. خیلی نزدیک بوده. انفجار در یک لحظه می‌تواند از تو آدمِ تازه‌ای بسازد. تو می‌روی چون می‌توانی بروی. خواستی در کار نیست. دیگر خواستی نیست که بخواهد به تفاوت‌هایش آری بگوید. پس دیگر تفاوتی نیست. دیگر حتی نمی‌خواهی امیدوار باشی. یا حتی نمی‌دانی امیدواری چیست.

من را وادار کرده‌اند برای امیدم توضیحی داشته باشم. شب‌هایی که ته می‌کشم تنم را سنگ‌فرش خیابان می‌کنند و تعزیه می‌خوانند. شهیدِ امید. تیماری در کار نیست. جنگ در پاگرد پله‌ها پدیدار می‌شود، تو نزدیک‌تر نمی‌روی، به هم نگاه می‌کنید. او خودش می‌رود. فقط می‌خواهد یاداوری کند که هست. یاداوری کند دیگر خواستی نداری. تو برمیگردی به شب‌های تنهای خودت. تو شهیدِ هزارباره امیدی. امیدی که نخواسته‌ای داشته باشی. ته می‌کشی و کسی نیست جمعت کند. بعد از جنگ تیماری در کار نیست. خیلی چیزها دیگر در کار نیست. نمی‌توانی فقط در کنار کسی باشی. نمی‌توانی کسی را بخواهی. نمی‌توانی فقط کسی را دوست داشته باشی. دوست داشتن یعنی شراکت در جنگ‌زدگی. تنها چیزی که می‌دانی. شراکت در یک جنگ‌زدگی بی‌صدا. سربه‌زیر و ساکت. باید کنار هم بنشینید، چای بخورید، اما هیچوقت چیزی نمی‌گویید. همه‌چیز را هاله‌ای از چشم‌های جنگ احاطه کرده و جنگ را هردو بلدید. اما برای هر امیدواری باید توضیحی داشته باشید، امیدی که حتی نمی‌دانید چیست. می‌روید چون می‌توانید بروید. واقعه بیشتر از حد عادی نزدیک بوده.





دو.
ما زمزمه عاشقانه‌ای نداشته‌ایم. هیچوقت. و نخواهیم داشت. ما حتی نگران زنده ماندن هم نبوده‌ایم. شب‌ها همه‌چیز را دفن می‌کنیم. تکه‌پاره‌های شهر را. در سکوت. بی کفن. با چشم‌های تیله‌ای سرد، به روبرو خیره می‌شویم و برای هزارمین‌بار به‌یاد می‌آوریم فردا کار ما هم تمام است. اما هم را به آغوش خداحافظی نمی‌گیریم. هیچی از زندگی برایمان نمانده. هیچی. شهر را دفن می‌کنیم و چای می‌خوریم و می‌رویم چون پا داریم. شب‌ها. شب‌ها. شب‌ها





سه.
رفتن. رفتن! رفتن

به کجا؟
به کجا؟
به من بگو. به کجا؟





چهار.

همین ابتدا تشکر کنم که جلوی چشم‌ها سلاخی‌ام نمی‌کنید. سرخم نمی‌کنید. در آتشم نمی‌اندازید. برای نوچه‌هایتان این اتفاق بزرگی‌ست. و بعد؛ می‌خواستم برایتان از یک زندگی بگویم که مُرده. در جنگی که قهرمان‌هایش شما بودید. دیدم فراموشم شده. همه‌چیز. حتی خودِ واقعه. و از جنگ هم حتی جز چهره‌ای به یادم نمانده. همین.»





پ.ن: تعادل روانی ندارم امشب


تمام دیشب تا ساعت دو درحالیکه امروز هفت‌وچهل‌وپنجِ صبح کلاس داشتم، داشتم سعی می‌کردم پروژه‌ای که از گیت‌هاب کلون کرده بودم روی ایمولاتور ران کنم؛ نشد.


الان، ناامیدانه، واقعا ناامیدانه، و حتی سرخورده از اینکه پروژه‌هامو دارم یکی-درمیون می‌فرستم و این یعنی نمره‌م قراره بد شه و این یکی هم به ددلاین نمیرسه، (که البته هنوز هم احتمالش هست نرسه)، RAMــِ ایمولاتور رو تغییر دادم به دو گیگ، و در کمال ناباوری ران شد.


پ.ن:

این جزء آهنگ‌های پاییزه. اما اشکال نداره. ته‌ش انگار یکی سوت می‌زنه. تعزیه‌ای بر یک گنجشکِ ازسرمامُرده در انتظار بهار.

پ.ن دو: راه حلی برای

این یافته‌م. توقف سعی برای عینیت بخشیدن به چیزها، و تجربه‌ی انتزاعی آن دیگری.

پ.ن سه: می‌خوام داستان بنویسم. یه دونه داستان بلند یا رمان. و بعد دیگه هیچی ننویسم. بعد برم پیِ چیزی که دوستش دارم، هرچند امن نباشه، هرچند من رو پس بزنه، هرچند توش افتضاح باشم.




متن زیر برای هفته‌نامه کتاب و داستانِ جامِ جم نوشته شده و فاقد ظرافت‌های لازم است.


چرا انسان خردمند می‌فروشد؟» سؤالی که باید از رهیافت پرسش‌های جزئی و کلی‌تر به آن پاسخ داد. چرا انسان خردمند می‌فروشد؟ چرا جزء از کل و ملت عشق می‌فروشند؟ هر کتاب دیگری، پشت ویترین کتابفروشی‌های انقلاب، که بیشترین عایدی یک کتابفروشی از آن‌هاست، چرا می‌فروشد؟ آیا در پیِ پاسخ این پرسش، راه به ذائقه جمعی خوانندگانِ ایرانی می‌بریم، یا دل‌به‌خواه ناشران، یا جهت‌دهی‌های خواسته و ناخواسته، افتخارات کتاب، پیشنهاد افرادی خاص، یا حتی ذائقه خواننده جهانی؟ شاید در ابتدا، سؤالی بی‌معنی یا بی‌فایده به نظر برسد. چرا باید بخواهیم بدانیم یک کتاب چرا می‌فروشد؟ همین که چرخ کاروبار ناشران در این وانفسا بچرخد و فروختن یک کتاب باعث شود ناشری که داشت می‌مُرد زنده بماند، همین که در مترو ببینیم جای اسکرول کردن کانال‌های نه‌چندان ارزشمند محتوایی در تلگرام، کسی دارد یکی از همین کتاب‌ها را می‌خواند کافی نیست؟

از کتابخانه آدم‌ها می‌شود خیلی چیزها درباره‌شان دانست. مثل وقتی‌ست که آرشیو موسیقی کسی را می‌شنوی، یا فیلم‌های مورد علاقه‌اش را می‌بینی. بخشی نه‌چندان کوچک از هر انسان، تشکیل‌شده از همین ورودی‌های بیرونی‌ست، کتابی که کسی می‌خواند، حتی بیشتر از فیلم و موسیقی که تا حد زیادی آغشته به تفریح و فراغت‌اند، خبر از مسائلی می‌دهد که برای فرد موضوعیت دارند، فرد درباره‌شان پرسش‌هایی در ذهن دارد و راهی برای جستجو در پیش.

پس، باید پرسید، که چرا انسان خردمند می‌فروشد؟ اگر نهایت برداشتی که می‌شود از یک کتابخانه شخصی داشت، جنگ‌هایی درونی‌ست که خواننده کم‌وبیش تجربه کرده و با آن‌ها خو گرفته و رشد کرده و جوانه زده و هرس شده، کتابی که فروخته، احساس دهشتناک و عظیمی‌ست که از یک دیدگاه جامعه‌شناختی قابل بررسی‌ست. دهشتناک و عظیم، چراکه فروختن یک کتاب در هفته‌های متمادی، نشانی از روآوردن، هجومی ناگهانی و جمعی، یا لاأقل احساس نیاز برای آن هجوم است، و این‌ها هرکدام، رشته‌ای با انتهای نامعلوم در ناکجاآباد.

بیایید نگاهی به بستری بیندازیم، که در روزگار ما لاأقل یک سرِ هر مسئله‌ای‌ست: شبکه‌های اجتماعی. اینستاگرام، توییتر، تلگرام و هر شبکه اجتماعی دیگری را لاگ اوت کنیم، بالای قله‌ای بنشینیم و بی‌آنکه متأثر از کاربر یا عقیده‌ای باشیم، به رفتامد گروه کوچکی از این آدم‌ها، به کلنی‌هایشان نگاه کنیم؛ جامعه ما از کنار هم چیدن وقایعی، طی کردن سیری، و تجربه اتفاقاتی، مدام درحالِ گوشزدکردنِ این گزاره به خود است، که احتیاج به آگاهی دارد. ما احتیاج به آگاهی داریم. آدم‌ها هر روز در شبکه‌های اجتماعی به‌شکلی غیرطبیعی درحالِ یاداوری این نکته‌اند. ما احتیاج به آگاهی داریم، چون اگر پدرانمان در آن جای تاریخ کارِ ایکس را انجام دادند، از روی ناآگاهی بوده. چون اگر جامعه ما پرخاشگر و حتی پرخاشجوست از روی ناآگاهی‌ست، چون اگر ما در بزنگاه‌های جمعی معمولا تصمیم‌های درستی نمی‌گیریم، به خاطر ناآگاهی‌ست؛ پس دوستانِ من، عزیزانی که من را در کلنی جا داده‌اید، ای کسانی که به هر شکلی به گرافِ من در شبکه‌های اجتماعی متصل‌اید، بیایید آگاه باشیم. و تیپیکال‌ترین راه آگاهی از کجا می‌گذرد؟ بله، کتاب. پس باز، ای عزیزان من، دوستانِ من، کلنیِ من، بیایید کتاب بخوانیم.

و اینجا نقطه عطف است، واحدِ تشکیل‌دهنده این کلنی، انسان، که تابه‌حال با کتاب بیگانه بوده، و اطلاعاتی را که در شب‌نشینی‌های خانوادگی به بحث می‌گذارد از تلگرام می‌خوانده، انسانِ سردرگمِ غریبه با خواندن و کتاب، می‌خواهد کتاب بخواند، می‌خواهد بداند چه کتابی.

انسان خردمند، از نویسنده پُرکار، یوال نوح هراری، با دویست‌هزار رأی در goodreads، و بیش از پنج‌هزار ریویو در amazon، جزء آن دسته کتاب‌هایی‌ست که در دنیا زیاد خوانده شده. از اوباما گرفته تا مارک زاکربرگ خواندنش را پیشنهاد داده‌اند و به بیش از 50 زبان دنیا ترجمه شده که یکی از آن‌ها فارسی‌ست. با این اوصاف، شاید بشود این نوشته را همین‌جا تمام کرد، انسان خردمند نه فقط در ایران، که در دنیا فروخته، پس خانم نویسنده، به روده‌درازی‌های شما بیش‌تر احتیاجی نیست! اما صبر کنید، دلایل فروش بالای یک کتاب، در کشور مبدأ، می‌تواند با دلایل فروشش در هرکدام از کشورهای مقصد متفاوت باشد، و الان به شما می‌گویم که چرا.

بیایید نگاهی به لیست کتاب‌هایی که سالانه در کشور ترجمه و منتشر می‌شوند بیندازیم، کتاب‌های موفقیت و مدیریت که سال‌هاست به دیدنشان پشت ویترین کتابفروشی‌ها عادت کرده‌ایم و توصیف انگیزه خریدشان در این مقال نگنجد، برندگان پولیتزر، برندگان نوبل ادبیات، صدرنشین‌های فروش نیویورک تایمز، و بالأخره تداومِ ترجمه‌ی هر آن کتابی که از نویسندگانِ کتاب‌های لیست بالا باشد. این یعنی حالا می‌شود نگاه‌ها را از خواننده بیچاره برداشت و به ناشران دوخت. ناشرانی که کمین کرده‌اند پشت دخلِ سایت‌هایی که کتاب‌ها را به رأی می‌گذارند، و در مدتی کوتاه کتابی که پیشتر در جامعه‌ای دیگر امتحانِ فروختن» خود را پس داده، با ترجمه‌ای فوری منتشر می‌کنند، و هر ناشری زودتر این مهم را به انجام برساند، برنده است. این یعنی ناشر چیزی را ترجمه و ارائه می‌کند، که تا درصدِ خوبی از فروختنش مطمئن خواهد بود.

انسان خردمند در مجامع علمی چندان مورد تایید قرار نگرفته، هراری، در تبدیل علم محض به شبه‌علمی دسترسی‌پذیرتر، اشتباهاتی مرتکب شده که با دقت و روش علمی در تناقض است. با این وجود، sapiens یا آنچه ما در فارسی انسان خردمند می‌خوانیم، در میان عامه مردم دنیا به موفقیتی بزرگ دست یافته. این چیزی‌ست که برای بسیاری از science popularizerها اتفاق می‌افتد و خاص هراری نیست.

علم، فضیلتی‌ست که به‌سختی به دست می‌آید. شب‌بیداری‌ها، خستگی‌ها، دست‌انداخته‌شدن به خاطر زیاد درس خواندن، دوری از اجتماع، دوری از زندگی عاطفی با روندی معمولی، همه این‌ها علم را تبدیل به مساحتی محصور در مرزی کرده که گذشتن از آن از هر کسی بر نمی‌آید. اینجاست که دوستانِ ما، ساده‌سازان علم، که مشهورترینشان برای ما ایرانی‌ها شاید ایزاک آسیموف باشد، وارد می‌شوند، تا جای خالی فکت‌های علمی را در نتیجه‌گیری‌های روزانه‌مان باز کنند، چون معلوم است که یک شهروند آگاه، که در بالا شرحش آمد، قادر نیست بدونِ نقل قول از چندتا دانشمند و بدون یاداوری چند فکت علمی، سخن براند و مجموعا از شأن شهروند آگاه، به‌تمامی، به دور است.

پس، ای عزیزان، ای دوستانِ من، ای کسانی که به هر طریق به گراف روابط من در توییتر متصل‌اید، ما در طول تاریخ بسیار برای ناآگاهی‌مان زمین خورده‌ایم، پس بیایید آگاه باشیم، پس بیایید کتاب بخوانیم، و من امروز به عنوان کسی که حرفش در این شبکه اجتماعی خریدار زیاد دارد، می‌خواهم کتابی را معرفی کنم که از شمای کتابخوان تا شمایی که کتاب‌های قدیمی کتابخانه‌ات بوی نا می‌دهد، از آن خوشتان خواهد آمد.

همه آنچه پیشتر گفتم را کناری بگذارید، مصیبت اینجاست که شروع می‌شود: خواندن، بی‌آنکه مسئله کتاب در دنیای درونی ما موضوعیت داشته باشد. خواندنِ سرآسیمه کتاب، تا از سیل کامنت‌ها زیر پستِ آن سلبریتی اینستاگرامی که کتاب را معرفی کرده، عقب نمانیم، تا تکه‌ای از کتاب را تایپ کنیم و بعد بنویسیم از اینجای کتاب خیلی‌خیلی لذت بُردم!» و نه حتی خیلی، که خیلی‌خیلی. خیلی‌خیلی لذت برده‌ام از سدی که شکسته و اطلاعات (information)ـی که با قدرت درون مغزم سرازیر می‌شود و شُره می‌کند، اطلاعاتی که به گمانِ من، اصلا هدفِ هراری از نوشتنِ این کتاب نبوده. این چیزی‌ست که در خواندنِ کتابی اتفاق می‌افتد، وقتی خواندنش در پیِ تشویق برای کسب آگاهیِ موردنظرِ شبکه‌های اجتماعی باشد. این، مثال واقعیِ شرحه‌شرحه کردنِ کتاب است، بلعیدنِ چیزهایی که تابه‌حال نمی‌دانستیم، و، به عنوان بدترین پیامد، غافل شدن از آن طرح کلی که کتاب، در اینجا انسان خردمند، به‌دنبال تصویرکردنِ آن است. کتاب به شکل جملاتی در می‌آید که جالب بوده‌اند، چرا جالب بوده‌اند؟ نمی‌دانیم. شاید چون ناآشنایند. تازه‌اند. غریبه‌اند. غفلت ورزیدن از مهم‌ترین هدفی که علمِ محبوب، popular science، یا همان علم ساده‌سازی‌شده دنبال می‌کند، ارائه تصویری کلی از جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، برای تعامل درست با خودمان، با دیگرانی که بیرون از ما هستند، و با دنیا. عوضش، این شکل از ترویج کتاب خواندن، آدم‌های متوهمی را به وجود می‌آورد، که می‌کوشند هر بین هر اتفاق و آنچه خوانده‌اند رابطه‌ای برقرار کنند، مبادا حالا که وقت صرف خواندنِ این کتاب کرده‌اند، دیگران از اظهار فضلشان بی‌بهره بمانند.
انسان خردمند را برخلافِ همه کتاب‌های دیگرم، نخریده‌ام. قرض گرفته‌ام. کنار جلدش نوشته چاپ دوازدهم. قیمت کتاب ارزان نیست و تازگی‌ها گران‌تر هم شده. کمترکتابی در کشور کم‌مطالعه‌ای مثل ایران در چنین مدت‌زمانی به چاپ دوازدهم می‌رسد. پشتِ این عدد دوازده، چندصدتا روکم‌کنی، هزار و خُرده‌ای تلاش بی‌حاصل برای عقب نماندن از اطرافیان، چندهزارتایی برای اظهار فضل، و لابد باقی‌اش برای کامنت‌های پای پستِ آن سلبریتی بوده و احتمالا تنها تعداد بسیار کمی، طرح کلی مورد نظر هراری را دریافته‌اند. اینکه، انسانِ خردمندی که ما باشیم، کِی و کجا به چیزی که امروز هستیم تبدیل شدیم، و زیر پوستِ این تاریخِ خشن و خون‌آلود، زیر پوست این دنیای سریع و متوقف‌ناشدنی، زیر پوست واحدهای سازنده این دنیا، انسان‌ها، در شب‌های تاریک و مضطرب زندگی‌شان، چه گذشت که امروز ما اینجاییم که هستیم. و آنجایی که فردا خواهیم بود، از کدام بستر برخاسته است.

خستگی‌ام بینهایت است. کاش راه فراری بود.


پ.ن: فردا میانترم ای‌پی دارم. پسفردا میانترم ریاضی عمومی. خونه‌نرسیده بعد از امتحان، درحالیکه احتمالا شبش هم نخوابیده‌م، باید بشینم پای پروژه ای‌پی مگر به بیست‌وهفتم برسونمش. و فرداش ددلاین تمرین علوم ریاضیه از فصلی که اصلا نگاهش نکرده‌م. و هفته بعد هم باز دوتا امتحان و احتمالا پروژه‌های تی‌ای و استاد ای‌پی. و این‌ها به کنار، یک چیزی توی ذهنمه که نمی‌تونم بذارمش زمین. نمی‌تونم سبُک شم. دوست ندارم باور کنم افسرده‌م چون اونوقت رهایی ازش بارها مشکل‌تر میشه. یک وقتی گرفته بودم از مرکز مشاوره دانشگاه، که نرفتم، پشیمون شدم. وقت رو اون روزی گرفتم که توی دانشگاه نفسم بند اومده بود و حالم بد شده بود و فقط تونستم برم تا صبوری، که بشینم کنار پنجره راهروی سالن مطالعه و مقنعه‌مو بکشم روی سرم و گریه کنم. بعد سرد شدم و دیدم دیگه نمی‌خوام با کسی حرف بزنم. به‌خصوص اینکه اول دانشگاه برای پایش اجباری سلامت جسم و روان یکی از مشاورهای دانشگاه رو دیدم و واقعا آدم پرتی به نظر می‌رسید. از اینکه کنترلی ندارم روی خودم و احوالاتم به‌هم‌ریخته‌م. حس می‌کنم بناست همه روزهای مهم زندگی‌م این بلا سرم بیاد. یه جوری استرس دارم که انگار چیزی واقعیه وهم. وهم. این‌ها همه وهمه فاطمه‌ی عزیزم. وهم.


وهم.


خطت بی‌قید و غیرتقلیدی‌ست. کلمات در خطت دوباره متولد می‌شوند. شکل دیگری می‌گیرند، می‌میرند و باز از ابتدا. من خطم را از روی خط خاله‌ام ساخته‎ام. یک دفتر شعر به من داده بود و من یک بار تابستان نشستم آنقدر از روی شعرهایش شبیه او نوشتم تا اینکه خطم زیبا شد. حتی وقتی تند می‌نویسم خطم زیباست. قبل از آن خطم احمقانه بود. خط من هیچوقت شخصیت نداشته. هیچوقت فردیتی در خطم نبوده. هیچوقت خطم انعکاس چیزی از درونم نبوده. شاید من مریضم که بیشتر شب‌ها کتابی که ابتداش نوشته‌ای تولدت مبارک عزیزم :)» نگاه می‌کنم. اینبار که با آن وضع از خانه رفتیم و انگار هرگز قرار نبود برگردیم، من دلم برای کتابی تنگ شده بود که خط تو در آن بود. من شیدایی نشده‌ بودم وقتی بهت گفتم که همان جمله را بنویسی و عکس بگیری و بفرستی، چیزی از تو از من کنده شده بود، دور شده بود. چون خط تو انعکاس چیزی‌ست. انعکاس یک جدال درونی مداوم، یک خودخوری کُشنده، خطت دقیقا شبیه آن‌هایی‌ست که بلد نیستند فقط زندگی کنند، نابلدهای عشق‌ورزیدن.


شاید من زیادی احمقم.


الان که از دور به خودم نگاه می‌کنم، متوجه شدم احتمالا اورری‌اکشن دارم، و این کاملا می‌تونه از همون دور برای کسی که نمی‌شناسدم به اتنشن هور بودن مشتبه بشه. ولی اصلا حتی نمی‌دونم چرا مهمه که بشه. یا نشه. فقط می‌دونم دارم به اعلادرجه‌ای که میشه از چیزی رنج برد، از فقدان اعتمادبه‌نفس رنج می‌برم. و از شدتی از فرومایگی که این فقدان بهم القا می‌کنه. فقدان اعتمادبه‌نفسم داره بیمارگونه میشه و گاهی فکرکردن بهش می‌تونه به گریه بندازدم. و نه گریه‌ای که حالاحالاها سرِ بنداومدن داشته باشه.


پ.ن: فیلسوف‌های انگلیسی هیچوقت هیجان‌زده‌م نکردند. تابدین‌حد که حتی نتونستم لویاتان هابز رو بخرم دفعه پیش توی مولی. یعنی نتونستم خودم رو راضی کنم براش پول پرداخت کنم، و این درحالیه که من کتاب رو بی‌مهابا می‌خرم و میگم نهایتش تجربه‌ای برای گفتن از کتابِ بد میشه. اما درباره این، نتونستم.

پ.ن دو: چندوقتِ پیش مشاور دبیرستانم رو دیدم که خیلی با هم رابطه خوبی داشتیم. حس غریبگی می‌کردم اما باهاش. اثرات انزوایی که پیشه کرده‌م یکی‌یکی نمایان میشه و منو وحشت‌زده می‌کنه. دیگه نمی‌تونم با آدم‌ها بالا بیام و نمی‌تونم باهاشون دیالوگ کنم. تمام بخش‌های زندگی‌م مختل شده. احساس عجز می‌کنم. و حالا مشاور دبیرستانم مطب زده و چندمدته فکری‌ام ازش وقت بگیرم. لاأقل پیشینه‌ای از من داره. گذشته من رو بی‌واسطه به چشم دیده و می‌دونم که مسئولیت‌پذیر و باسواده. و حالا باید با قسمت به‌تعویق‌اندازی همیشگی‌م کلنجار برم.

پ.ن سه: خدایا، امیدوارم بشنوی، واقعا دیگه نه توانایی شرح حالم برای کسی رو دارم، نه تنها می‌تونم بر این حال و وحشت غالب بشم. یکبار سر کلاسِ دوره یکی از بچه‌ها گفت آدم‌ها خدا رو می‌سازن تا بهش تکیه کنن. هرچقدر بیشتر می‌خونم، بیشتر متوجه میشم که ممکنه تو فقط یک توهم باشی، اما، الان، امیدوارم بشنوی، که دیگه تنهایی نمی‌تونم. خدایا، نمی‌تونم، و امیدوارم وجود داشته باشی چون مطلقا دیگه توانایی مسلط‌شدن بر موجودیتم رو از دست داده‌م. خدایا، واقعا امیدوارم اونجا باشی. خدایا. ازت می‌خوام که موجود بشی. که اونجا باشی. باشی.


بیش از این نمی‌توانم برای جزئی‌ترین مسائل زندگی‌ام، دست به سمت این ناآزاده دراز کنم که با اندیشه و زیستن و زندگی از بُن بیگانه‌ست، و این فقرِ ناگزیر بیست‌سالگی‌ام را ذره‌ذره می‌مکد، چراکه فرصت تجربه‌هایی که با چرخش مکانی حاصل می‌شوند به‌تمامی از من ربوده. شهر برای من زندانی‌ست که فرصت اندیشیدنم را، لولیدنِ ساکنان بیمارش در هم، از لای مغزم بیرون کشیده. این ملغمه هیچ‌چیز را بیرون از خودش تاب نمی‌آورد. به‌مجرد اینکه از خلوت فیزیکی پا بیرون بگذاری، به روح شهر بیمار قدم گذاشته‌ای و شهر تو را در خودش حل می‌کند. شهر نسبت تو را با خودت تغییر می‌دهد. آنچه‌هستِ شهر، متشکل است از فیزیکِ شهر. آنچه‌هستِ شهر فیزیک شهر را وادار کرده آنگونه باشد. آنچه‌هستِ شهر حق طبیعی شهر بوده که در ماهیت‌اش معنا می‌گرفته. نسبت شهر با اجتماع‌اش مثل نسبت انسان به آزادی‌ست، آزادی حق طبیعی آدمیزاد است، و اجتماع حق طبیعی شهر، ماهیت شهر، بدیهیات شهر. شهر چشم تو را از خودت بیرون می‌کشد و به اجتماع به‌مثابه یک کل فاقد تکثر روانه می‌کند. شهر دریچه‌های مرا کور کرده، دریچه‌های ثبت تاریخِ مرا کور کرده، من مدت‌هاست تاریخ جدیدی به‌قوت تاریخ پیشینم ذخیره نکرده‌ام و این کم‌کم مرا از حالتِ عادی خودم خارج کرده، انگار هرصبح در چیزِ تازه‌ای از نو به وجود می‌آیم، و نه یک تازگی نشاط‌آور، یک تازگی شبیه تنهایی با کسی گم‌شده، با این تفاوت که آن غریبِ ناشناخته با فرمان تو از جا برمی‌خیزد و با فرمان تو دست مشت می‌کند و با فرمانِ تو عشق می‌ورزد. یک خلأ محض. بارها گفته‌ام که یک مایع رقیق آبی روی چشم‌هایم ریخته. یا روی دنیا. خوب نمی‌بینم. نمی‌دانم چه دیده‌ام. دیدنم در انعکاس نورها متوقف می‌شود. چیز بیشتری وجود ندارد. اگر در کوری نور بود، شاید ندیدنم فرق نمی‌کرد.

بارِ روی دوش تو این بود از اجتماع جدا باشی تا من دوباره ببینم. تا جبر فقر را از گُرده‌های من برداری که ببینی من بال داشته‌ام. بال ظریف و نازک و شیشه‌ای، من پری بوده‌ام. افسوس که تو خود غرقه تهوع شهر بوده‌ای. جزئی از کل. افسوس که تو آن زندانبانی هستی که به کُشتن تکثر برآمده‌ای، همانند آنانی که لعنشان شستشوی زبانمان است.
خسته‌ام.
خسته.

یک.

من از Agnes Obel خیلی خوشم میاد. متأسفانه فقط دوتا از آلبوم‌هاشو تونستم پیدا کنم. به‌هرحال،

این و

این رو ببینید و به روحم درود بفرستید اگه تا الان نمی‌شناختیدش.



دو.

نزدیکِ یک‌سال هست که دنبال کتاب‌هایی توی فیلد خودم می‌گردم. اینجا رو کسی که بشناسم زیاد نمی‌خونه. تا یک هفته پیش آمار اینجا زیر بیست‌نفر بود که حتی نمی‌دونستم اون بیست‌نفر کی هستن، چون فقط چندتا کامنت تو چندتا بلاگ معدود گذاشته‌م و وبلاگ هم توی فهرست وبلاگ‌های به‌روزشده نیست. اما الان روزانه بالای پنجاه‌نفره! (بدون احتساب ربات‌ها و) به‌هرحال اگر کسی کتاب‌هایی می‌شناسه شبیه

این،

این،

این، و

این، که به فارسی ترجمه شده بودند (چون کپی‌کردن کتابی تو این محدوده صفحات از خریدنش خیلی گرون‌تر در میاد و چون پرداخت پول صحافی تکی کتاب واقعا از حدود جیب من خارجه، سخته. بااین‌حال اگر نباشه مجبور میشم!) ممنون میشم اگر بهم بگه. می‌خوام تابستون روشون به‌شکل جدی زمان بذارم.


سه.

شاید بپرسید که چرا نمیرم از استادهای دانشگاه بپرسم. اول اینکه اونطور که من دیدم قریب‌به‌اتفاق کتاب‌های کتابخونه‌ شخصی استادها زبان‌اصلیه و احتمالا اون دوره‌هایی که برای دکترا و تحصیل رفته بودن اونور خریدنشون، یا به‌هرصورتِ دیگه، و دوم اینکه توی دانشگاه هرکاری بکنی برات آتو میشه. توی دانشگاه باید با تنِ لرزون روزگار بگذرونی چون یه سری آدم هستن که به هر طریقی باخبر میشن تو با فلان استاد رابطه‌ای خارج از کلاسِ درس برقرار کردی (درحد پرسیدنِ اسم چندتا کتاب!) و بعد میرن مثلا نمره فلان درست رو در میارن و یک جایی که تو نیستی سوژه‌ت می‌کنن و غیره. مجموعا دانشگاه جهنمه مگر اینکه کسی از هم‌مدرسه‌ای‌هات توی دانشکده‌ت باشه و یا رنکِ دانشکده باشی که همه بیان سمتت چون کلاس داره.

از دانشگاه متنفرم.


َantimatter چقدر آخرامانی‌ست. موسیقی این ترک در شب اتفاق افتاده. جزء موسیقی‌های شب است. شبی تاریک که دور یک زمین فوتبال می‌دوی و سرد است و تنهایی و شقیقه‌ات تیر می‌کشد و می‌دوی که رها شوی. و همان خط اول برای فروپاشاندن تو کافی‌ست، welcome my son, welcome to the machine. پسری که بناست روبروت کنم با فریبی که خورده‌ای. پسری که بناست تو را از لذات خودت بیرون بکشم و تو را در رنجی ناتمام فرو ببرم چون تو نه آنقدر بی‌مایه‌ای که ی این چرخه التذاذ بشوی، و نه آنقدر پُرمایه که راهی به بیرون پیدا کنی، و پسرم، من می‌خواهم تو را با میان‌مایگی روبرو کنم. پسرم. پسرم. خوش‌آمدی پسرم. به ماشین خوش آمدی.


پ.ن: holy motors ــِ لئوس کاراکس را مدت‌ها پیش دیده بودم. آنوقت جز اضطرابی عظیم چیزی ازش نصیبم نشده بود. (انگار بنا بوده که بشود! نه عزیزم. نه.) تازه دارم می‌فهمم چه دیده‌ام.

پ.ن دو: من موسیقی‌های روز را دوست ندارم. تو هم اگر متعلق به روز باشی دوست ندارم. من در شب تبدیل به کسی دیگر می‌شوم، کسی که زندگی دیگری دارد، چیزهایی می‌داند که زندگی را هولناک و بزرگ و بی‌پایان بر تو پدیدار می‌کند بی‌آنکه وادارت کند بمیری. از آدم‌های مشهودِ رویِ‌دایره‌ریخته، از مقلدها بیشتر بیزارم. و تو، تو هم اگر خواستی شب‌ها من را ببینی، باید متعلق به شب باشی وگرنه تناقض شبانه من نابودت می‌کند، مگر بخواهی پشت مرز بایستی که، می‌دانی عزیزم، لطفی ندارد.


متأسفانه دیگر هیچ فردی که واقعا برایم ارزشمند باشد، باقی نمانده. می‌آیند، می‌روند، و من لحظه‌ای نگاه می‌‌کنم، لحظه‌ای دوستشان می‌دارم، تخطئه می‌کنم، زیر لب و نه حتی آنطور که زحمت صدایی بلند به حنجره‌ام تحمیل کنم، فحشی می‌دهم، و بعد می‌گذرم. دیگر منتظر هیچکس نمی‌مانم، بیشتر آزار نمی‌بینم، بیشتر سرک نمی‌‌کشم، بیشتر جستجو نمی‌کنم، حتی رد هم نمی‌شوم، آن‌ها رد می‌شوند و من حتی زیرچشمی رفتنشان را دنبال نمی‌کنم.

این یعنی بیشتر، زندگی برنمی‌انگیزدم.

این یعنی همانطور که پیشتر

اینجا گفته‌بودم، باختن زبان، باختنِ زندگی، باختن مردم.

به‌اندازه کافی نافذ نیستید. به‌اندازه کافی نافذ نیستم.

نمی‌گیریدم و دوری می‌کنم و شما شایسته این دوری‌اید.

این است که من ذره‌ذره درحالِ ازدست‌دادنِ انسانیت‌ام هستم. ازدست‌دادنِ انسان‌بودن‌ام. و اینطور نیست که نفهمم دارم سقوط می‌کنم، نه. می‌فهمم. اما شما حتی اندازه چشم دواندنِ ساده‌ای هم نافذ نیستید، من انتظار اغراق ندارم، اما شما اندازه اینکه بدانم زنده‌اید حتی، نافذ نیستید. این است که دوست‌داشتنتان با تنفر از شما تفاوتی نمی‌کند و من حتی نمی‌توانم بین این‌دو انتخاب کنم.

می‌گذرید، می‌آیید و می‌روید و من لحظه‌ای نگاه هم نمی‌کنم.


آن روزی که علی الف گفت تصمیم دارد از ایران برود، عصر بود و من دانشگاه بودم. تمامِ راهِ برگشت را میراث و محبت سیاوش قمیشی گوش کردم. به پرنده مهاجر الکی بگو که خوبه، نگو طفلی شوق پرواز یه حکایت دروغه. مبهوت بودم. تا فردا شاید کلمه‌ای با کسی حرف نزدم. فردایش را هم یادم نیست. عمیقا درد کشیده بودم. چیزی که مدت‌هاست از آن محرومم. عمیقا احساس‌کردن. عمیقا زجرکشیدن. آگاهانه مُردن و زنده‌شدن. به کسی هم چیزی نگفتم. خیلی هم سعی نکردم برای کسی شرح بدهم. اما ویران شده بودم و البته که این ویرانی را نمی‌شد چندان توضیح داد. شرح‌دادن ویرانه هنگامی‌که روبرویش ایستاده‌ای احتیاج دارد ویرانه را فراموش کنی. بی فراموش‌کردنِ ویرانه شرح آن غیرممکن است. ویرانه خاصیت‌اش این است که لاأقل مدتی تو را ساکت کند تا به فرایندها بیندیشی. به دانه‌دانه آجرهایی که کمر شکسته‌اند تا ویرانه پدید آمده. ویرانی تنها فرصتِ اندیشیدن به فاجعه از نزدیک است. اندیشیدن به هرچیز معمولا جز از دور یا لاأقل از فاصله‌ای اندیشیدنی نمی‌تواند رخ بدهد، مگر ویرانه. ویرانه در نزدیکی خودش هم قابل اندیشیدن است چراکه ذاتا باید در نزدیکی رخ بدهد تا ماهیت خودش را حفظ کند. جز از نزدیک، جز از درون ویرانه، نمی‌توانی بفهمی ویرانه چطور رخ داده، چون ویرانه از دلِ سلامت پدید می‌آید و درکِ تبدیل این سلامت به ویرانه جز از نزدیک ممکن نیست، اگر نزدیک نباشی ویرانی درون تو رخ نمی‌دهد، تو از درک چیزی که می‌بینی عاجزی، تو از پدیدارشناسی پدیده عاجزی.

و من ویران شده بودم و این ویرانی شرح‌دادنی هم نبود.

مهدی یک روز جمعه‌ای نزدیکِ متروی طالقانی لب روی لبم گذاشته بود، یک لحظه، و من را بوسیده بود. سرد بود و خلوت. من فقط یک لحظه تاریکی به یاد دارم و اینکه بدنِ مهدی شیشه شده بود و من کوچه‌ کوتاهی را می‌دیدم که فکر می‌کردم چقدر بهتر بود اگر آنجا بودیم، انگار بناست صدسال طول بکشد.

چیزی من را تکان نداد با اینکه این واقعه تکان‌دهنده بود. دلیلش هم این است که من از بین رفته‌ام. ادراکات حسی‌ام مختل شده‌اند چون مدتی طولانی دورِ یک هیچِ واهی مشت شده بودند و بعد باز شدند و دیدند هیچی نیست و رمق ریشه‌هایشان کشیده شد و دیگر از کار افتادند. اما این خبر، این خبرِ رفتن، این تصمیم، من را تکان داد. من را عمیقا آزرد و من برای چند روز متوجه این حقیقت کرد که من زنده‌ام و هنوز ممکن است بتوانم زندگی کنم و برف و یخ‌ها را از تنم بتکانم.

مهم نیست که هرجا می‌نشینی همه درحالِ رفتن‌اند و باید عادی شده باشد. دردِ فقدانِ دوستِ خوب هم نیست. نه. این‌بار کسی دارد می‌رود که مسئولِ اینجابودنِ توست. کسی که دست بُرده در چشم‌هایت و خاک‌ها را بیرون آورده، گرچه دست‌بُردن در چشمِ کسی یعنی تو جانی برای آن چشم در میدان جنگ نهاده‌ای، قیدِ جانی را زده‌ای. چون دستت با آن چشم یکی می‌شود و تو کاملا بر آن چشم پدیدار می‌شوی و آن چشم تا ابد تو را می‌شناسد. به وضوح. و این یعنی تو رازآلودگی ققنوس را وانهاده‌ای و اهمیتی نداده‌ای که یک مشت خاکستر متعین در رنگ باشی. و او کسی بود که دست در چشم من بُرده بود. او کسی بود که به من یاد داد چطور باید ترکیب وقایع را بررسی کرد و دانست که در کجا زندگی می‌کنی و اینهمه آموختن، با زبان نبوده. هیچگاه با زبان نبوده.

و مسئله حتی نبودنِ او نیست، مسئله تصمیم اوست. خواستِ او. دست‌برداشتنِ او.

امشب که این‌ها را می‌نویسم قلبم دارد از جا کنده می‌شود. می‌خواهم قلبم را در بیاورم و بیندازم در خاک و آن لحظه شکوهمندی را تماشا کنم که ماهیچه آخته و پُرخونِ قلب من که در نهایتِ انبساط و شکنندگی و انعطاف است ناگهان به خاک می‌افتد و پاره می‌شود و خون ازش بیرون می‌ریزد.

او مبتذل شده. دهان‌به‌دهان هر زشت مبتذلی گذاشته و این به چشم من یعنی آلودگی. یعنی فاصله گرفتن از جدیت. و برای همین است که دست برداشته. چون بیش‌تر توانایی و استعداد این را ندارد که بداند مسئله دست‌برداشتنی نیست و هیچ‌چیز شخصی‌ای در میان نیست. چون او دیگر تمام شده. مُرده. باید نشست سرِ مزارش و حتی قلبی دیگر برای بخشیدن ندارد.

می‌خواستم برایش بنویسم وقتی تو بودی، دژخیم از یک طرف می‌کشید و تو از طرفی دیگر. حالا که تو از سکه افتاده‌ای و حالا که مُرده‌ای دژخیم تصاحبم کرده. می‌خواستم بنویسم دژخیم به همین منوال همه را تصاحب می‌کند. می‌خواستم بنویسم ما همگی داریم می‌میریم. داریم خودمان را می‌کُشیم. داریم تسلیم می‌شویم از کشاکش و فکر می‌کنیم دهانِ دژخیم از زندانِ کشاکشِ خودمان بهتر است. 

من نمی‌توانم اسمت را صدا کنم. اما تو دیگر مُرده‌ای. من حتی دیگر نمی‌توانم رو به تو بگویم نذار گلای گلدونت بمیرن، اگه این آخرین میراث باغه

جرم ما آنجا از حد گذشت که سعی نکردیم تا جایی که ممکن است فقط زندگی کنیم. ما گلدانِ باقی‌مانده‌ای از قحطی بوده‌ایم. تنها سبزه زیرِخاک‌مانده از سرمای کُشنده و بار روی دوشِ ما تنها بالیدن نبوده، ما باید زنده می‌ماندیم و این یعنی فقدانِ همیشگی زندگی. فقدانِ همیشگی کسبِ یک پوچیِ مسیردار. زندگی از دویدن شوقی زیر پوست و سپس افولِ بعد از پوچی، در مغربی غیرشاعرانه. چراکه فقط‌زیستن امری شخصی‌ست و ما هیچگاه نمی‌توانسته‌ایم شخصی باشیم. ما باید نشان می‌دادیم توانسته‌ایم زنده بمانیم. توانسته‌ایم دوام بیاوریم.


و تو این‌ها را نفهمیده‌ای و من بیش‌تر با تو حرفی ندارم. تو مُرده‌ای و من که فرزندِ تو بوده‌ام هرگز نخواهم توانست تو را زنده کنم. تو من را منجی تنهایی باقی گذاشتی، من منجی نبودم، من نمی‌دانستم باید زنده بمانم و زندگی‌ام را نشان بدهم، تو من را به منجی بدل کردی در زمستانِ خشکی که از زمین و آسمان سرفه‌های خشک خونی می‌بارد و هیچکس را یارای سربرآوردن نیست.


از میرنده‌ها بیزارم. علی.


پ.ن: فردا تحویلِ حضوری پروژه آخر است و من تمامش نکرده‌ام. گریستم و نوشتم مگر خالی‌شدنی در کار باشد، نبود. هیچوقت نیست.


وقتِ مرگِ من، وقتِ خاکسپاری امیدی‌ست که تا دمِ مرگ توی مشتِ خودم می‌فشردمش. جلادان صورتم را می‌کوبیدند و رها نمی‌کردم. زندان‌بانان سایه‌های حماقتشان را روی نفس‌های بلندِ زندگی‌ام می‌انداختند و زیر سایه‌هایشان شبی پارچه‌ای بود که بر گردش ایام کشیده بودند، و رها نمی‌کردم. دژخیمان کشتندم و رها نمی‌کردم. پرنده سینه‌سرخی که پس از من از روی ناچاری آواز خواهی خواند، دست‌هایم را که جدا کرده‌اند وصله تنت کن و قلبم را با دست‌های خودم از پاره‌های سینه‌ام بیرون بکش؛ سینه‌ات را بدر و قلبم را در جای خالی قلبی بگذار که من را می‌شناخته که من آشنای تمامِ نبوده‌هایم، آشنای تمام جاهای خالی. من شب‌های بسیاری پای این امیدِ مُرده خون ریخته‌ام. تو اما می‌خوانی که دهانت نخشکد اما به‌مجرد خواندن محکومی به امید مُرده‌ای که توی مشت من بود.
کاش خاکِ مزارم دهان شود و دهان به گوشِ تو بگذارد تا مگر بشنوی، رازِ مرگِ دژخیم پاشیدنِ گردِ همین امید مُرده‌ست، در چشم‌هاش. کاش خاک مزارم دهان شود و دهان به گوشِ تو بگذارد که بدانی که ما بسیار آرزو کردیم، اما او نمُرد.
که او به آرزو نمی‌میرد.

امروز در اتوبوس برای اولین بار مطمئن شدم بنا نیست هیچ اتفاق خوبی بیفتد. و بنا نیست همه‌چیز بهتر شود. بنا نیست هیچ‌چیز بهتر شود. اتفاق خطرناکی بود. از سرم نگذشت. من مُردم و یک چیزِ مهم را فهمیدم و آن، این بود که، من باید در این بدترین وضعیت تا انتهای عمرم زندگی کنم.


در معرضِ سیل توده‌ای، که از بارزترینِ خصایلش، ویرانی‌ست.


پ.ن: رپِ فارسی از ابتدا یک جریان منحرف بوده. بناشدن بر پایه عقده، خشم و نفرت. چیزی که از ما» دست شما»ست، و شما گمان می‌کنید استحقاقش را دارید، خودحقیرپنداری ما» در برابر شما» برای آنکه باور کرده‌ایم استحقاقش را دارید، برای اینکه ما» در آرزوی داشته‌های شما» مُرده‌ایم و این یعنی تو که جلاد منی مبدل می‌شوی به اسطوره من، و من هرروز تمامِ جزءجزء تنم را به‌کار می‌گیرم تا شبیه تو» باشم. این یعنی مجموعه‌ای از تناقض. تنفر، اسطوره‌پنداری، خشم لجام‌گسیخته، و حسرت. اما بگذار این آدم ضعیف که تاب مقاومت دربرابرِ کوتاه‌ترین و آرام‌ترینِ حوادث را ازدست‌داده، با قلبی که تپش‌اش مالِ خودش نیست و دستی که جنبش‌اش مال خودش نیست، این‌بار زل بزند توی چشم‌های تو و یک‌بار برای همیشه محکم و کوتاه بگوید پس می‌گیرم حقمو، بعد می‌میرم. صدبارم بشکنم گچ می‌گیرم.»

مهم نیست. چیزی از ما نمانده که حفظِ تناسبی در میان باشد. ما هرچه داشتیم باخته‌ایم و بیشتر به شما نگاه هم نمی‌کنیم. بگذار زمزمه‌هایمان هم مثل باقی چیزها به ما وصله شود، ما خودمان وصله‌ایم، ما زندگی‌مان اجتماعِ وصله‌هاست، بگذار زمزمه‌هایمان هم مثل مرگمان که به زندگی‌مان، به چهره‌هایمان نیاید.


پ.ن دو: آدم‌های الکی‌خوش زیادی توی دانشگاه هستند. کتابخانه، با آدم‌هایی که توی لپ‌تاپ و تبلتشان کتاب‌های زبان‌اصلی می‌خوانند، آدم‌هایی که سرشان را لحظه‌ای هم از مسئله‌ها و کدهایشان بالا نمی‌آورند، یاداورِ فرار است. این‌بار گریختن از چنگالِ دژخیم. تو در دنجِ امنیت‌ات، نمی‌دانی وقتی معنای چیزها، مناسبات چیزها، تغییر می‌کنند، آدمیزاد چه دردی می‌کشد. تو هرگز نمی‌توانی بفهمی من در این جدال، در این انتخاب، پرداختن به چیزی که از جان دوستش دارم و چیزی که توانِ دست‌هایم ایجاب می‌کند، چه کشیده‌م. چراکه رفتن برای من هیچگاه قطعی نبوده. من هیچگاه مطمئن نشده‌ام باید برای رفتن تلاش کنم. تو در گوشه دنجِ امنیت خودت، وقتی نگرانِ زندگی نیستی، وقتی برای تأمین ساده‌ترین عناصرِ آزادی‌ات جنگی در پیش نداری، از انتخاب‌های من چه می‌فهمی؟ من از چه باید برای تو بگویم؟ من با تویِ امنیت‌زده چه حرفی دارم برای گفتن؟ هیچ. هیچ.

هیچ.


پ.ن سه: پس می‌گیرم حقمو، بعد می‌میرم.


وقتِ مرگِ من، وقتِ خاکسپاری امیدی‌ست که تا دمِ مرگ توی مشتِ خودم می‌فشردمش. جلادان صورتم را می‌کوبیدند و رها نمی‌کردم. زندان‌بانان سایه‌های حماقتشان را روی نفس‌های بلندِ زندگی‌ام می‌انداختند و زیر سایه‌هایشان شبی پارچه‌ای بود که بر گردش ایام کشیده بودند، و رها نمی‌کردم. دژخیمان کشتندم و رها نمی‌کردم. پرنده سینه‌سرخی که پس از من از روی ناچاری آواز خواهی خواند، دست‌هایم را که جدا کرده‌اند وصله تنت کن و قلبم را با دست‌های خودم از پاره‌های سینه‌ام بیرون بکش؛ سینه‌ات را بدر و قلبم را در جای خالی قلبی بگذار که من را می‌شناخته که من آشنای تمامِ نبوده‌هایم، آشنای تمام جاهای خالی. من شب‌های بسیاری پای این امیدِ مُرده خون ریخته‌ام. تو اما می‌خوانی که دهانت نخشکد اما به‌مجرد خواندن محکومی به امید مُرده‌ای که توی مشت من بود.
کاش خاکِ مزارم دهان شود و دهان به گوشِ تو بگذارد تا مگر بشنوی، رازِ مرگِ دژخیم پاشیدنِ گردِ همین امید مُرده‌ست، در چشم‌هاش. کاش خاک مزارم دهان شود و دهان به گوشِ تو بگذارد که بدانی که ما بسیار آرزو کردیم، اما او نمُرد.
که او به آرزو نمی‌میرد.

چقدر نشستن مداوم پشتِ لپ‌تاپ برای ساعت‌ها طاقت‌فرساست. چقدر انجام‌دادنِ کاری که علاقه‌ای بهش نداری طاقت‌فرساست. چقدر مرورِ همیشگی آنچه که میشد بشه تا چیزها بهتر پیش برن، و حالا نشده، طاقت‌فرساست.

و چقدر رفتارهای من با یک loser مو نمی‌زنه.


پ.ن: اگر پنجره باز نبود، اگر یه نوری از اون بیرون نمی‌تابید، اگر هوا نرم و خنک نبود، الان حالِ من از این بارها بدتر بود. همنقدر بی‌ثبات.


شنیدن|Mogwai - blues hour


یدالله موقن به هر کتاب کاسیرر که ترجمه کرده یک مقدمه طولانی چسبانده. هنوز نمی‌توانم درباره موقن نظری داشته باشم. بر کتاب کارکردهای ذهنی در جوامع عقب‌مانده»ی لوی-برول، مقدمه‌ای نوشته بود و به روشنفکر ایرانی تاخته بود، دقیقا از منظری که همیشه دلم می‌خواست بتازم و باز وقت گفتن که می‌شد دهانم و کلماتم به پت‌پت رسوایی می‌افتادند. اما برای من که یکی-دوسال گذشته را، مبهوتِ دیالکتیک روشنگری» آدورنو گذرانده‌ام، و اولین مواجهه‌ام با فلسفه، از مهم‌ترین کتابِ شاید مهم‌ترین عضو مکتب فرانکفورت، انسان‌ِ تک‌ساحتیِ مارکوزه، آغاز شده، تحمل تاختن او بر مکتب فرانکفورت، و به‌خصوص به دیالکتیک روشنگری، آسان نبود. تلاشِ ناشیانه و کاملا ایرانیِ او هم، برای قانع‌کردنِ خواننده، که کارکردهای ذهنی در جوامع عقب‌مانده» می‌تواند برای جامعه امروز ایران مفید باشد، ضربه آخر بود و نگذاشت بیشتر برایم فردی قابل تأمل جلوه کند.


به‌هرحال، اتوبوس جایی‌ست که ذهنم در آن به کار می‌افتد، وحشی می‌شود، از خلوت خود سربرمی‌آورد و باز به خودش اجازه می‌دهد رؤیای روزهای دوری را بسازد که با دست‌های خودمان به حالا کشانده‌ایم. قهرمانی که همان اندازه امیدوار است، که ناامید، و این را به‌مثابه سرنوشتی در جهان مدرن، -و بدتر، محدوده‌ای که با سنت پوسیده خویش به جنگ با جریان دنیا برخواسته و ملغمه‌ای احمقانه از سنت و مدرنیته ساخته-، پذیرفته. قدم می‌زنم و اندیشه می‌کنم. به شیوه اصیل پرولتاریا، نرده‌های اتوبوس را چنگ می‌زنم و فکر می‌کنم. بیشتر برای هیچ‌چیز حرمتی قائل نیستم. بیشتر حاضر به گنجیدن در هیچ مسیرِ ازپیش‌تعریف‌شده‌ای نیستم. اینجا جایی‌ست که من از خودکشی برگشته‌ام پس میلی سیری‌ناپذیر به زندگی دارم، میلی که شاید من را وادار کند جسم و روحم را به مفستوفیلیس بسپارم، به نیروی شر، اما آفریننده، به نیروی شر آنگاه که به خیر می‌پیچد و با خیر همبستر می‌شود و خیر معصومانه و احمقانه عده‌ای گوسفند را به لجن غالب‌بودن خودش آغشته می‌کند. و من، بنا نیست با دستِ فلسفه‌ام، سر هیچ احمقی را نوازش کنم. من به وحشت دچار شده‌ام و در این وحشت جای هیچ عشقی و جای هیچ مهربانی باقی نمی‌ماند، این‌بار من قلبم را، گذشته‌ام را و تاریخم را به مفستوفیلیس می‌بخشم تا تنها من باشم قهرمانی که مهربانی ابلهانه‌اش را، عصمت گوسفندوارش را، به تمنای آغشتن به جریان، آلوده، تا این‌بار انسان باشد که از این پیچ تاریک سربرمی‌آورد. نه برده، نه کشیش، نه سرمایه‌دار و نه دانشمند و شاعر و عاشق و اندوه‌زده؛ بلکه انسان.


دیگر صدای دریا هم حتی زیبا نیست اگر به نویزی از شهرهای من نیامیزد. دیگر صدای ناله‌های شعف‌ناک وقت عشقبازی هم شهوت‌انگیز نیست اگر در تصویر من از دنیا جا نگیرد، و من نه علمی دارم نه زبانی نه چهره‌ای نه تاریخی نه قلبی؛ جز لحظه، جز تجربه لحظه‌ای که به خودم آلوده می‌کنمش، و در قوسی از زمانِ غیرخطی به کسی دیگر می‌سپارم تا او هم آلوده‌اش کند، چیزی ندارم. چیزی نمی‌خواهم داشته باشم.


گرچه شب که بگذرد زبانِ من هم برمی‌گردد.

صبح که شد من باز از طوفانِ قلبم چیزی به تو خواهم گفت. به آدم‌های توی اتوبوس که ناگهان چشم‌های وحشی من را نگاه می‌کنند. به جهانی که ناگزیر است با خشم من، با خشم سازمان‌یافته من مواجه شود، خشمی که نگذاشته‌ام در فوران‌های بی‌چهره، پایان بگیرد. خشمی که تصویرش می‌کنم، از جانم به او می‌نوشانم، خشمی که اصول زیبایی‌شناختی را رعایت کرده، یک روز پرده از چهره‌اش کنار می‌رود و شما می‌بینید من چهره خودم را، زیباتر، درخشنده‌تر، به خشمم بخشیده‌ام، قلبم را به خشمم بخشیده‌ام، تا مگر آنچه از این پیچ تاریک به بیرون می‌خزد، سرد و زخمی و خسته، نه برده، نه کشیش، نه دانشمند و شاعر؛ بلکه انسان باشد.


If these trees could talk - The here and hereafter



گیج خوابم. مثل همه شب‌های گذشته. تنها پناه آدمی عاصی و هیجان‌زده مثل من، همیشه خواب است، اما من دیگر نمی‌خواهم آن موجودیت مدرنی باشم که از سرِ ناچاری به چیزی پناه می‌برد، می‌خواهم شب را مثل آنچه که هست به جایی برای پیچ و تاب‌خوردن، برای مُردن و بازگشتن، برای بیقراری مبدل کنم. می‌بینی که کلماتم هنوز دقیق نیستند اما خواهند شد. من محتاجِ ثانیه‌های بی‌شماری‌ام تا دوباره بدانم زبانم چیست و کلمات خودم را پیدا کنم. کلمات تو، کلمات من.

تو من را نمی‌شناسی گرچه نزدیک‌ترین کسم هستی. نمی‌شناسی‌ام و نخواهی‌شناخت تا انتهای این ثانیه‌های بی‌شمار، تا وقتی من زبانِ خودم را پیدا کنم. من از دهانِ هرکسی حرف زده‌ام، من با کلماتِ هرکسی حرف زده‌ام، و این یعنی من هیچ‌چیز مشخصی نیستم. تعین آدمی زبانِ اوست و من تعینی ندارم پس تو من را نخواهی شناخت. و غیر از این، من گذشته‌ای هم ندارم.


گذشته همان حافظه‌ست. حافظه چیزی‌ست که وقتی خوداگاهانه به اعمالِ ناخوداگاهت، از بیرونِ خودت می‌نگری، شکل می‌گیرد. زندگی ناخوداگاه است و اگر بخواهی گذشته‌ای داشته باشی ناچاری روحِ ناخوداگاه زندگی را به کثافت خوداگاهی بیالایی. من جز وقتی رقت‌انگیز بوده‌ام خودم را از بیرون تماشا نکرده‌ام درحالِ زیستن. چرا که من باید در رقت‌انگیزبودنم سوژه خودم باشم، چراکه من در صحنه‌های رقت‌انگیزبودنم با بشر این‌همانم و بشر باید سوژه من باشد، من ناچارم به تحملِ باری که از آن من نیست، من ناچارم جای تمامِ چشم‌های خوابیده بشر را تماشا کنم، بشر را در تمام تعین‌های رقت‌انگیزش، در کوره‌های آدم‌سوزی، در قبرهای زنده‌به‌گوری، در عریانی ‌های افتاده و تنِ پیر وقتی که به اکراه در تنِ دیگری می‌پیچی، چراکه بشر چشم بر تمامِ این‌ها بسته، چراکه بشر فقط وقتِ خوشی خودش را از دور دیده و گذشته‌ای برای خودش دست‌وپاکرده. و این است که حتی از بدبختی خودش خوراکی برای حافظه تدارک دیده و بی‌آنکه در سوژه‌کردنِ بدبختی پی تجربه نابودی، پی دریافتنِ نابودی به‌تمامی، پی تبدیلِ نابودی به شکوه باشد، بدبختی را به خورد حافظه داده.


زیستن ابدا خوداگاه نیست. خاطره و گذشته، نوستالژی و حسرت، همگی کثافت‌اند چون زندگی را به خوداگاهی، به حافظه، آلوده‌اند.
من چشم به روی خودم و تو بسته‌ام. روزهای بدمان را تماشا کرده‌ام. چنگ‌کشیدنمان به چیزها، دهانِ بازِ خودم را در پیاده‌روی‌های شبانه در اتاق دوازده‌متری که فریاد می‌کشد و صدایی ندارد، رگ‌های ورم‌کرده خودم را که به عالمی درودِ مرگ می‌فرستد و صدایی ندارد، خودمان را دیده‌ام وقتی مأیوس نشسته‌ایم کنار هم و حرفی نمی‌زنیم، روزگار آنقدر وحشی شده که جز سکوتِ مرگ بین ما باقی نگذاشته. بیشتر نه عشقی، نه رفاقتی، نه زیستنی. در شبی تاریک‌روشن، نشسته‌ایم کنار همان آب‌نمایی که اکثر اوقات می‌نشینیم، بادی می‌وزد و ما ساکت‌ایم. غمگین و ساکت.


من تلاشی بی‌نظیر کرده‌ام برای اینکه رنج‌های تو را هم مثل رنج‌های خودم، بیرون از تنِ خودم، بی‌آنکه شهوتِ سپردنشان به حافظه را داشته باشم، تماشا کنم. رنج‌های تو را سوژه کنم، تحلیل کنم، بپردازم، بشکافم و وصله کنم، تا نهایتا چیزی برای تجربه داشته باشم. بالاتر گفتم؛ زندگی ناخوداگاه است. گاهی کسی نبوغی برای زیستن دارد. بی‌آنکه سوژه‌ای داشته باشد، بی‌آنکه از رنج‌ها و خوشی‌ها حتی فاصله‌ای بگیرد، بی‌آنکه از دور خودش را تماشا کند، زیستنی تمام دارد. تجربه‌ لحظه‌اش، حاصل تصنع و موشکافی نیست، در لحظه تجربه می‌کند، در لحظه تمام احساسات و عواطف نهان در آن لحظه را در خودش هبوط می‌دهد بی‌آنکه حتی بداند، و به‌تمامی لحظه را به خودش آغشته می‌کند. باقی، جز دو دسته نیستند. دسته اول همان دریوزگان حافظه، بدبخت‌های محتاجِ گذشته. دسته دوم، من. منی که پا روی شهوتِ گذشته‌داشتنم گذاشته‌ام و چون نبوغ کافی برای زیستن ندارم، از همه‌چیز فاصله گرفته‌ام تا به زور تصنع، به زور زبانی که هنوز نیافته‌ام، به زور شب، واقعه را سوژه اندیشیدنی کنم تا وقتش که برسد و وقتی که رسید، به‌تمامی، به قامتی چهل‌ساله، به زندگی برگردم. و من پذیرفته‌ام به جای تو رنج‌هایت را تماشا کنم، نابودی‌ات را، وقتی که روییدنی هم دوباره در کار نیست، این‌بار کلیشه سیمرغ زیر خاکسترها می‌میرد، این روزگار وحشی، این اندیشه خالص، جای اسطوره‌ها نیست.


و من رنج‌هایت را، علاوه بر رنج‌های خودم، تماشا کرده‌ام، پس به‌جای تو هم رنج کشیده‌ام. من رنج‌های بشریت را تماشا کرده‌ام، من به‌جای بشریت رنج کشیده‌ام. به‌جای انسانی خالی و خسته و خونی که از همین پیچ اخیر سر بر آورد و حالا تو هم می‌بینی‌ش.


من رنج‌هایت را تماشا کرده‌ام تا رنج‌هایت را سوژه اندیشیدن کنم تا نبوغِ نداشته‌ام برای زندگی را با زجر و شب‌بیداری و تلاشی جبران کنم تا یک روزی برسد و ما هردو زندگی کنیم، با همین تصنعی که امروز درحالِ ساختنش هستم، به‌رنج.


عزیزِ دلم؛
پس رنج‌های تو برایم غریبه نیست.
پس تو راهی بوده‌ای که من باید می‌رفته‌ام تا بدانم جز خودم چگونه می‌شود رنج‌های دیگرانی را هم سوژه کرد.
پس تو دریچه‌ای بودی برای اینکه من تماشاگر رنج‌های بیشتری باشم.
برای اینکه تصنع خلاقانه من توزیعِ قابل‌اعتمادتری داشته باشد.
برای اینکه من بیشتر زندگی کنم. بیشتر بدانم زندگی چیست. بیشتر لحظه را به خودم آغشته کنم.



عزیزِ دلم؛
تو با ذهنِ من و با زبانِ من ناآشنایی.
من از تو نخواسته‌ام زبانم را بفهمی چراکه من هنوز زبانی خاص خودم ندارم. کلمه‌ای از خودم ندارم که بدانی این‌ها کلمات من‌اند.
غیر از این، کلماتِ من هرچه باشند، برای ذهنِ ریاضیاتی تو بیش از اندازه مبهم‌اند.
انتظاری ندارم که به کلماتِ من ایمان بیاوری.
فقط، چون ما به صدق هم ایمان داریم، بدان که من رنج بسیاری کشیده‌ام برای ساختنِ آن زندگی که شاید بعد داشته باشیم. من به تماشای نابودی نشسته‌ام، من نابود شده‌ام و دانسته‌ام این منم که نابود می‌شوم و باز تماشا کرده‌ام، چراکه وقتی جهان سوژه تو شد، وقتی زندگی تصنع دست‌های تو شد، شاید شکوِه تماشای یک نابودی جبرانِ ازدست‌رفته‌ها باشد.
پس، تو تنها کارت این باشد که به تلاشِ من دلگرم باشی.
به فروپاشی من.
به نابودی من.
به اینکه تماشاگرِ دانای رنجت هستم.
به اینکه رنجت را می‌شناسم، رنجت را زیر پوستم احساس می‌کنم.




عزیز دلم؛
و چون من از معدودتماشاگرانِ این جهانم، برای این است که جرئت می‌کنم گمانِ این را در سرم بپرورانم که زیستنی بزرگ در راه است، چراکه، من، خودم، پیام‌آورِ، سازنده‌ی، صانعِ، آفریننده‌ی، آن زیستن‌ام. انتظارِ این را نداشته باش از چیزی که خودم آفریده‌امش، بی‌خبر باشم.



عزیزِ دلم؛
عزیزِ دلم؛
تو همچنان بی‌توجه باش به زبانِ من. به کلماتِ من. خودت را با دنیای من که گمان می‌کنی اوهام است مکدر نکن.
تو فقط سر روی شانه من بگذار و دلت را به من گرم کن و خیالِ روزهای خوب در سرت ببند. نمی‌خواهم ایمان‌آورنده پیام‌آوری‌ام باشی، چراکه من پیامبری لالم؛ اما به‌واسطه عشقی که بین ما هست، لاأقل سر روی شانه‌ام بگذار و به پشتوانه شانه‌هایِ من، خیالِ روزهای خوب در سرت ببند.
باور نکن که چون من گفته‌ام روزهای خوب می‌آیند.
بلکه فقط به پشتوانه شانه‌هایم.
به پشتوانه قلبم.

به پشتوانه دست‌هام.


امروز بعدِ دوماه، عجله‌ای بعد دانشگاه، دو ساعتی با محمد رفتم بیرون. کافه‌ها که بسته بودند و من هم روزه بودم اما فضای شهری شاهکارِ تهران جایی برای چنددقیقه نشستن ندارد بی‌آنکه بنا باشد راهی طولانی بروی. نشسته بودیم زیر آفتاب روی یک نیمکت کنار خیابان، محمد سیگار می‌کشید، من فحش می‌دادم که چرا یک سقف نباید باز» باشد که ما برویم زیر سقف بنشینیم. بعد یک زنِ چادری از جلویمان رد شد، من را احتمالا فقط برای اینکه با پسرِ جوانی گوشه خیابان بی‌آداب نشسته بودم شبیه ‌ها نگاه کرد و زیر لب انگار که خودش هم می‌ترسد گفت ماه رمضونه ها. چندثانیه‌ای طول کشید که نفس عمیقی کشیدم و تربیت خانوادگی‌ام (!) را به خودم یاداور شدم، نه، فاطمه، معلوم است که نباید بلند به یک غریبه وسط خیابان بگویی گه منو نخور. گه خودتو بخور. نفسم را فرو دادم و چون کمی دور شده بود داد کشیدم سرت توی کار خودت باشه. سعی کن همیشه سرت تو کار خودت باشه. برگشت و نگاهم کرد و چیزی گفت که نفهمیدم چه بود و رفت.


واقعا عصبانی بودم. روز قبلش باز یکی از همکلاسی‌های راهنمایی‌ام را که احتمالا به پشتوانه علاقه‌ام به ت (همان هوچی‌گری، در آن سال‌ها! فریاد کشیدن و شعاردادنِ الکی، طوطی‌واری، حماقت، همان که طرف روبرویم هنوز از قاموسش بیرون نکشیده بود) در سال‌های پیشین، تصمیم گرفته بود در اتوبوس با من بحثی شروع کند، دیده بودم؛ چون چیزی در چهره خسته و زار و لب‌های خشکِ ترک‌برداشته‌ام نشان از علاقه به بحث نمی‌داد. گفت که مخالف روزه‌خواری علنی‌ست. گفت که این حرف خداست. گفت که البته مخالف حجاب اجباری‌ست (فرار رو به جلوی جماعت حزبل برای اینکه بگویند چندان هم بیشعور نیستند) اما طرد روزه‌خواری دیگر حرف خداست و زمانه و شرایط نمی‌شناسد (البته نگفت چرا حجاب شرایط و زمانه می‌شناسد و روزه‌خواری نه) و مفهوم آزادی در هر کشوری معنای متفاوتی دارد و مردم ایران از همان اول هم مسلمان بوده‌اند و (امام) خمینی چیزی از نزدِ خودش به ما قالب نکرده و این‌ها همه حرف اسلام است. در پاسخ به اینکه چرا فکر می‌کند اکثریت جامعه اسلامِ او را می‌خواهند، به یک نظرسنجی مستقل (البته وقتی گفتم افکارسنجی‌های ج.ا به نظرم به‌هیچ‌عنوان قابل استناد نیست) استناد کرد که اسمش را هم نمی‌دانست، نظرسنجی خیالی‌اش باید نشان می‌داد که اکثریت مردمِ ایران با زندگی تحت لوای یک حکومتِ اسلامی موافق‌اند.

ناباورانه از اینهمه حماقت، از تکثیر اینهمه رائفی‌پور و حسن‌عباسی ناراحت بودم، با این‌حال، و با بی‌تمایلی، سعی کردم چندتا از مغلطه‌هایش را به او بنمایانم. آن وسط یاداور شد که دارد مغلطه می‌خواند (دانشجوی حقوق شاهد_ بله، خودم هم می‌دانم که چه حماقتی‌ست با دانشجوی شاهد که با پاچه‌خواری راستی‌ها و قربانِ چهره نورانی آقای ایکس رفتن وارد دانشگاه شده بحث کرد) و من هم گفتم چه خوب، پس این را خواندی، بهمان را خواندی، که معلوم شد احتمالا چگونگی مغلطه‌کردن را در پیشگاه استاد بزرگ، رائفی‌پور، تحصیل می‌کند.


و همان روز هم محمد گفته بود که بپّا گذاشته‌اند توی نمازخانه دانشگاهش که کسی آنجا هم نتواند چیزی بخورد.


من با این تزهای مهربانانه‌ی همه با هم دوستیم مخالفم. چه آن زمانی که خودم جزء این دسته بودم، چه حالا که تعفن این دسته و غور در خودم و غور در آنچه انسان باید باشد و شاید غور در مفاهیم زیبایی‌شناسانه، کمی هم حقوق و انسان‌شناسی، من را از این‌ها جدا کرد، همیشه با تزهای همه با هم دوستیم مخالف بودم. آن زمان طرفِ مقابل گرچه انسانی بود که کنارِ من زندگی می‌کرد، ضامنِ سنگ‌اندازی در مسیر رشد(!) کشور بود؛ حالا، گرچه این‌ها کسانی‌اند که ما کنارشان زندگی می‌کنیم، نهایتا، در نقش اجتماعی، متضمن بقای اینچنینیِ این حکومت‌اند.


عصبانی‌ام. خیلی عصبانی‌ام. و بودم.

این عصبانیت باعث شده بود مدام، با حرص به محمد از کینه‌هایم بگویم. از خشمی که بنا کرده بودم نزد خودم نگه دارم و ساکت بپرورانم و ناگهان بیرونش بریزم در حالی که

چهره خودم را به آن بخشیده‌ام. حالا آمده‌ام خانه و باز عصبانی‌ام از اینکه گفته‌ام. باز از خودم بیزارم. حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم و وقت و حوصله‌ی یک شرحِ درست‌حسابی از اینکه چرا این حکومت گناهکار و ظالم است، چرا این حکومت ضدانسانی‌ست، چرا این آدم‌ها در بیزاری از زندگی‌اند، ندارم، باز از خودم شاکی‌ام.


نباید بگویم. نباید شماهایی که به حرفم می‌آورید ببینم. باید بیشتر و بیشتر در خودم فرو بروم. بیشتر و بیشتر بدانم کی‌به‌کجاست و من کی‌ام و کجام. باید بیشتر و بیشتر بدانم که در مواجهه با حماقت باید چه کرد، برای آدم‌های ساده چه گفت که بفهمند، دریوزگانِ راضی‌شده به آب‌باریکه‌ای تقلبی از زندگی را، چگونه راضی کرد دست از زیست انگل‌وار خود بردارند و پابه‌پایم تلاش کنند.

باید زبان‌ به دهان بگیری فاطمه.

باید صبر کنی.

باید همچنان رؤیا بپروری. باید بی‌وقفه بخوانی. باید در خواب هم بیندیشی. باید در اعماق قلبت راضی شده باشی به اینکه شاید تو زندگی‌ات را خرج کنی و وقت مرگت چیزی نبینی، اما درخت بالأخره به بزنگاه می‌رسد. مهره آخر بالأخره به بزنگاه می‌رسد. باید در اعماقِ قلبت راضی شده باشی به اینکه نتیجه تمام عمرت پنج‌نفر باشند، سه‌نفر، یک‌نفر، یا شاید هیچ. یا شاید خودت را هم باخته باشی حتی.

هیس.

حتی نباید پسِ ذهنت بخواهی کسی را نتیجه عمرت کنی.

هیس، ساکت فاطمه، هیس.


پ.ن: مدام آدم‌هایی را می‌بینم که فقط فریادشان به هواست. همیشه می‌ترسند. همیشه چنگ کشیده‌اند به آن چیزی که اسمش را گذاشته‌اند زندگی. اسمش را گذاشته‌اند زندگی

پ.ن دو:

هراس من -باری- همه از مُردن در سرزمینی‌ست

که مُزد گورکن

از بهای آزادی آدمی

افزون باشد. /شاملو.

پ.ن سه: بیهوده‌مُردن. بیهوده‌زیستن. بی‌آنکه تنت در رثای آزادی ترانه‌ای خوانده باشد، طعمه گورکن شدن.


گاهی خوشحال می‌شوم از همه‌چیز. چراکه ما جوانیم و زیبا. و وقتی بنا باشد زندگی‌مان را تماشا کنند، حتی زشتی‌هامان هم لای پوستِ بی‌چروکِ شادِ جوانی‌ست. حتی زشتی‌هامان هم زیباست. مثل وقتی که من از گردنت آویزان می‌شوم و آن خال سیاه را می‌بوسم، بی‌آداب. بی‌آیین. و بی‌خیالِ هجوم چشم ‌ها چندثانیه‌ای هم لب‌هایم را نگه می‌دارم. نگه می‌دارم. نگه می‌دارم.

نگه مّی دا رم.


دیشب تلاش کردم خودم را تصور کنم. سرم را فرو کردم توی بالش تا تمام روزنه‌ها را ببندم، بستنِ چشم‌های کافی نبود و باید جهان بسته می‌شد تا به مکان معهود بروم. اولین‌بار خودم را فرازِ صخره‌ای دیدم کنارِ دریایی نیلی و آسمانی نیلی، پاهایِ چوبی داشتم و دریا پشتِ سرم بود. بادی وزید و برگه‌برگه‌ام کرد و به دریا انداخت تا رسید به پاهای چوبی‌م. تمام که شدم رفتم به سمتِ خشکی.

دومین‌بار خودم را دیدم که صبحی که بناست اسرافیل در صور بدمد لحظه سقوط هواپیمایی بی‌وزن شدم و از پنجره به آسمانی تیره رفتم. بادی وزید و مرا بُرد.

سومین‌بار خودم را دیدم که روبروی خودم بودم، جایِ سرتاسر سینه‌ها و شکمم نصفه‌بشکه‌ای خالی بود و من لب کج کرده بود به پوزخندی و اشاره می‌کرد به شکمش و نگاه می‌کرد به من. این‌یکی را که دیدم وحشت‌زده دویدم سمتِ مادرم. و حتی وقت دویدن انگار چشم‌های او بودم که پشتِ سرم می‌دوید و دست‌گیره در را می‌دید و می‌دید من در را باز می‌کنم، با چشم‌های خودم نمی‌دیدم.

چهارمین‌بار خودم را با جوانی مادرم در اتاقی تاریک و گلی دیدم که پنجره کوچکی داشت و لقمه کوچکی با نانِ فرانسوی توی دست‌هایم بود و انگار فیلمِ سینمایی خودم بودم.

بعد خوابم بُرد. تمام لحظاتِ قبلِ خوابم غمگینِ این بودم که در هیچکدامِ این تصورات بازی نمی‌کرده‌ام. یا حتی بازی نمی‌خورده‌ام.


یک.

موهام بعدِ چندسال است که کم‌کم اجازه پیداکرده‌اند بلندتر بشوند. از ی بی‌حالتِ سال‌های پیش درآمده‌اند و حالا گرچه زبر و بی‌ظرافت نیستند، پیچ می‌خورند و حالت‌دار می‌شوند. تا روی شانه‌ها می‌آیند. پیچ‌های درهمی که رنگ‌های تازه می‌سازد، از یک قهوه‌ای بی‌روح تبدیل می‌شود به آشیانه نور، بازی رنگ‌ها، مشکی‌شدن و سیاه‌شدن و قهوه‌ای‌شدن و شکلاتی‌شدن و؛ یک تار سفید هم پیدا کرده‌ام. تاچندوقتِ پیش کوتاه بود و حالا راه باز کرده دقیقا جلوی پیشانی‌م.

موهام را باز کردم، دوباره زیبا شده بودند. چراغ‌ها را روشن کردم که برایت عکس بگیرم. از آن رنگ‌ها، از آن موج‌ها و پیچش‌ها. هیچکدام نیفتاد. هیچکدام پیدا نبودند توی عکس. خب البته استرچ‌مارک‌های تنم هم پیدا نیستند اما این‌ها هم پیدا نیستند. بستمشان چون زیبایی‌هایی که تو نبینی آینه دق‌اند. زیبایی اگر به پت‌پت شکوه نیفتد می‌میرد، به پت‌پت شکوهیدن بیفتد باز هم می‌میرد اما لاأقل یک‌بار به‌تمامی خودش می‌شود، به‌تمامی در نهایت خودش ظاهر می‌شود و چیزی به جهان اضافه می‌کند. من زنی هستم که سینه‌هایم متناسب نیست، تمام بدنم نشانه‌های چاق‌ولاغرشدن‌های ناگهانی به خود گرفته، موهای زیبایی دارم و چهره بی‌ظرافتی، لب‌هایم تاحدود زیادی واجد شرایط لب‌های معشوقگی‌ست و چشم‌هایم جز معناهای سردرگم نشانی از رؤیاهای مردانه ندارد؛ اما من یک تصویر زیبا دارم که در جایی از زندگی‌ام از تن عریانم و چشم‌های سوراخ‌کننده‌ام و حالتِ موهام دیده می‌شود و دیگر هرگز؛ وقت پدیدارشدنش کاش تو آنجا باشی، کنارم، در آرامش و پوچی لحظاتی بعدِ هم‌آغوشی، و آن زیبایی را ببینی و بدانی می‌شود در اوج هیچ‌بودن، در اوج میانمایگی، برای لحظه‌ای زیبا بود. زیباترین بود.

دو.

زندگی واقعا غم‌انگیز است. این حقیقت که یک روز ممکن است هم هیجانِ جوانی را ببازیم، هم شکوه و عظمتِ یونانی‌وار را. وینکلمان می‌گوید اسطوره‌های تمدن یونانی، اسطوره‌های هومری، از هیجان‌زدگی دیگراسطوره‌ها خالی‌اند، صاحبِ یک سادگی والا و عظمت آرام». و البته بعد با حضور دیونیسوس این‌ها ازمیان برداشته می‌شوند، این‌ها مهم نیست. می‌ترسم یک روز نه آن جادوی ابتدا را در هم تشخیص بدهیم و نه آن عشق ساده والا، آن عظمت آرام را، آن زندگی کوچکی که دریافته زندگی همنقدر مینیمالیستی‌ست، اندازه همین لحظه‌های کوچک. و چون تو تنها چیزی هستی که من دارم، و چون محبتِ به تو، شکلی که دوستت می‌دارم، یقینی‌ترین مسئله امروزِ زندگی من است، گمان نکن ترسم آمدنی و رفتنی‌ست؛ نه. می‌ماند، و حالا تبدیل شده. بدل به اضطرابی که در زمینه زندگی‌ست، اضطرابی تاریک، و نه اضطرابی گرم و روشن، و می‌آزاردم. این محبتی که به من نداری، این محبتی که عاجزی که به من داشته باشی چون من ضعیف‌تر از آنم که در شکوه بی‌تفاوتی تو اضطرابی و زندگی‌ای بدمم، این‌ها می‌آزاردم و عزیزم؛ عزیزِ من؛ چاره‌ای نیست. این منم که خواسته‌ام سربه‌زیر کنارِ تو زندگی کنم و فقط کنار تو زندگی کنم؛ کنار تو زندگی کنم.

سه.

تمام این مدت داشتم با یک افسردگی فاجعه‌بار مبارزه می‌کردم. وسط خیابان بدحال می‌شدم و در اولین واکنش دست به گوشی‌م می‌بردم تا از این هجوم غریبگی، تا از این هجوم توده‌ی بی‌ربط شهری، تا از این هجوم جمعیتِ توده‌واری که به جای مشترکی می‌رفتند اما از هم برای این اشتراک بیزار بودند، به کسی پناه ببرم. و هربار نمی‌یافتم. یک‌بار زنگ می‌زدم و برنمی‌داشتند. یکی برنمی‌داشت، یکی خواب بود، دیگری تمرین تحویلی داشت و کسی هم محل کارش آن‌سر شهر بود. تنها می‌ماندم و حتی نمی‌توانستم یک قدم، حتی یک قدم بردارم. می‌نشستم روی زمین می‌گریستم و مواقعی که اوضاع خوب بود، خودم را می‌رساندم جایی که کمتر چشم باشد، و بعد فرومی‌ریختم. توی دانشگاه، وسط خیابان، جهنم. جهنم.

یک روزی به خودم گفتم هیچ‌کدامِ این شکست‌ها پای تو نیست و به‌شکلی غیرقابل‌باور در مسیر بازیابی بودم. هفته اخیر دوباره همه‌چیز به هم ریخت. بی‌دلیل. دوباره مُردم. دوباره از دردِ همزمانِ جسمی و روحی و تنهایی، تنهایی، تنهایی؛ تنهایی نشستم روی زمین، گوشه، گوشه، مچاله شدم و گریستم. بی‌نهایت، به‌شکلی وحشی، جهان به من حمله‌ور شده. با دقتی سرسام‌آور حس می‌کنم. و بعد باید تظاهر کنم به اینکه همه‌چیز معمولی‌ست. ناگهان این تظاهر فرو می‌ریزد انگار چیزی جدای من است، انگار از اراده من برنمی‌خیزد، و من شبیه بازیگری می‌شوم که شادترین نقش دنیا بوده و پرده ناگهان افتاده و مُردن‌اش را همه دیده‌اند؛ در لحظه‌ای که در حالِ مرگ‌ام و بیشتر نمی‌توانم وضعیت را عادی جلوه بدهم با تماشاگر چشم‌درچشم می‌شوم. چاره‌ای جز ریختن نمی‌ماند. می‌دانی؟

چهار.

من حتی وقتی زیاد به امتحاناتم مانده، حتی وقتی بین ددلاین‌ها گیر نیفتاده‌ام، از درگیرشدن با یک مسئله ریاضی مضطرب می‌شوم. این یعنی من دربرابر ریاضی هنوز زنده‌ام. دفعه پیش صدای قلبم می‌آمد، می‌خواستم ثابت کنم یک زیرمجموعه نامتناهی از یک مجموعه شمارای نامتناهی، خودش هم شمارای نامتناهی‌ست. درگیری زیاد طول نکشید، اما اینکه ماجرا بدیهی بود به اضطرابم اضافه می‌کرد. مسئله‌های بدیهی آن‌هایی هستند که نهایتا تو را زمین می‌زنند. هرچه بداهتِ ماجرا بیشتر بشود و کسی بخواهد تو را وادار کند بدانی در این بداهت یک آشنایی‌زدایی صورت گرفته، همه‌چیز سخت‌تر می‌شود. اما مسئله این است که بعد از گذشت مدتی متوجه می‌شوی تقریبا چیزی بدیهی وجود ندارد.

پنج.

شعر پناهِ خوبی نیست. ریاضیات پناه بهتری‌ست. تا وقتی میانمایگی‌ات را توی صورت‌ات نکوبد.

شش.

من از غمِ میانمایگی جوان‌مرگ خواهم شد.


یک.

موهام بعدِ چندسال است که کم‌کم اجازه پیداکرده‌اند بلندتر بشوند. از ی بی‌حالتِ سال‌های پیش درآمده‌اند و حالا گرچه زبر و بی‌ظرافت نیستند، پیچ می‌خورند و حالت‌دار می‌شوند. تا روی شانه‌ها می‌آیند. پیچ‌های درهمی که رنگ‌های تازه می‌سازد، از یک قهوه‌ای بی‌روح تبدیل می‌شود به آشیانه نور، بازی رنگ‌ها، مشکی‌شدن و سیاه‌شدن و قهوه‌ای‌شدن و شکلاتی‌شدن و؛ یک تار سفید هم پیدا کرده‌ام. تاچندوقتِ پیش کوتاه بود و حالا راه باز کرده دقیقا جلوی پیشانی‌م.

موهام را باز کردم، دوباره زیبا شده بودند. چراغ‌ها را روشن کردم که برایت عکس بگیرم. از آن رنگ‌ها، از آن موج‌ها و پیچش‌ها. هیچکدام نیفتاد. هیچکدام پیدا نبودند توی عکس. خب البته استرچ‌مارک‌های تنم هم پیدا نیستند اما این‌ها هم پیدا نیستند. بستمشان چون زیبایی‌هایی که تو نبینی آینه دق‌اند. زیبایی اگر به پت‌پت شکوه نیفتد می‌میرد، به پت‌پت شکوهیدن بیفتد باز هم می‌میرد اما لاأقل یک‌بار به‌تمامی خودش می‌شود، به‌تمامی در نهایت خودش ظاهر می‌شود و چیزی به جهان اضافه می‌کند. من زنی هستم که سینه‌هایم متناسب نیست، تمام بدنم نشانه‌های چاق‌ولاغرشدن‌های ناگهانی به خود گرفته، موهای زیبایی دارم و چهره بی‌ظرافتی، لب‌هایم تاحدود زیادی واجد شرایط لب‌های معشوقگی‌ست و چشم‌هایم جز معناهای سردرگم نشانی از رؤیاهای مردانه ندارد؛ اما من یک تصویر زیبا دارم که در جایی از زندگی‌ام از تن عریانم و چشم‌های سوراخ‌کننده‌ام و حالتِ موهام دیده می‌شود و دیگر هرگز؛ وقت پدیدارشدنش کاش تو آنجا باشی، کنارم، در آرامش و پوچی لحظاتی بعدِ هم‌آغوشی، و آن زیبایی را ببینی و بدانی می‌شود در اوج هیچ‌بودن، در اوج میانمایگی، برای لحظه‌ای زیبا بود. زیباترین بود.

دو.

زندگی واقعا غم‌انگیز است. این حقیقت که یک روز ممکن است هم هیجانِ جوانی را ببازیم، هم شکوه و عظمتِ یونانی‌وار را. وینکلمان می‌گوید اسطوره‌های تمدن یونانی، اسطوره‌های هومری، از هیجان‌زدگی دیگراسطوره‌ها خالی‌اند، صاحبِ یک سادگی والا و عظمت آرام». و البته بعد با حضور دیونیسوس این‌ها ازمیان برداشته می‌شوند، این‌ها مهم نیست. می‌ترسم یک روز نه آن جادوی ابتدا را در هم تشخیص بدهیم و نه آن عشق ساده والا، آن عظمت آرام را، آن زندگی کوچکی که دریافته زندگی همنقدر مینیمالیستی‌ست، اندازه همین لحظه‌های کوچک. و چون تو تنها چیزی هستی که من دارم، و چون محبتِ به تو، شکلی که دوستت می‌دارم، یقینی‌ترین مسئله امروزِ زندگی من است، گمان نکن ترسم آمدنی و رفتنی‌ست؛ نه. می‌ماند، و حالا تبدیل شده. بدل به اضطرابی که در زمینه زندگی‌ست، اضطرابی تاریک، و نه اضطرابی گرم و روشن، و می‌آزاردم. این محبتی که به من نداری، این محبتی که عاجزی که به من داشته باشی چون من ضعیف‌تر از آنم که در شکوه بی‌تفاوتی تو اضطرابی و زندگی‌ای بدمم، این‌ها می‌آزاردم و عزیزم؛ عزیزِ من؛ چاره‌ای نیست. این منم که خواسته‌ام سربه‌زیر کنارِ تو زندگی کنم و فقط کنار تو زندگی کنم؛ کنار تو زندگی کنم.

سه.

تمام این مدت داشتم با یک افسردگی فاجعه‌بار مبارزه می‌کردم. وسط خیابان بدحال می‌شدم و در اولین واکنش دست به گوشی‌م می‌بردم تا از این هجوم غریبگی، تا از این هجوم توده‌ی بی‌ربط شهری، تا از این هجوم جمعیتِ توده‌واری که به جای مشترکی می‌رفتند اما از هم برای این اشتراک بیزار بودند، به کسی پناه ببرم. و هربار نمی‌یافتم. یک‌بار زنگ می‌زدم و برنمی‌داشتند. یکی برنمی‌داشت، یکی خواب بود، دیگری تمرین تحویلی داشت و کسی هم محل کارش آن‌سر شهر بود. تنها می‌ماندم و حتی نمی‌توانستم یک قدم، حتی یک قدم بردارم. می‌نشستم روی زمین می‌گریستم و مواقعی که اوضاع خوب بود، خودم را می‌رساندم جایی که کمتر چشم باشد، و بعد فرومی‌ریختم. توی دانشگاه، وسط خیابان، جهنم. جهنم.

یک روزی به خودم گفتم هیچ‌کدامِ این شکست‌ها پای تو نیست و به‌شکلی غیرقابل‌باور در مسیر بازیابی بودم. هفته اخیر دوباره همه‌چیز به هم ریخت. بی‌دلیل. دوباره مُردم. دوباره از دردِ همزمانِ جسمی و روحی و تنهایی، تنهایی، تنهایی؛ تنهایی نشستم روی زمین، گوشه، گوشه، مچاله شدم و گریستم. بی‌نهایت، به‌شکلی وحشی، جهان به من حمله‌ور شده. با دقتی سرسام‌آور حس می‌کنم. و بعد باید تظاهر کنم به اینکه همه‌چیز معمولی‌ست. ناگهان این تظاهر فرو می‌ریزد انگار چیزی جدای من است، انگار از اراده من برنمی‌خیزد، و من شبیه بازیگری می‌شوم که شادترین نقش دنیا بوده و پرده ناگهان افتاده و مُردن‌اش را همه دیده‌اند؛ در لحظه‌ای که در حالِ مرگ‌ام و بیشتر نمی‌توانم وضعیت را عادی جلوه بدهم با تماشاگر چشم‌درچشم می‌شوم. چاره‌ای جز ریختن نمی‌ماند. می‌دانی؟

چهار.

من حتی وقتی زیاد به امتحاناتم مانده، حتی وقتی بین ددلاین‌ها گیر نیفتاده‌ام، از درگیرشدن با یک مسئله ریاضی مضطرب می‌شوم. این یعنی من دربرابر ریاضی هنوز زنده‌ام. دفعه پیش صدای قلبم می‌آمد، می‌خواستم ثابت کنم یک زیرمجموعه نامتناهی از یک مجموعه شمارای نامتناهی، خودش هم شمارای نامتناهی‌ست. درگیری زیاد طول نکشید، اما اینکه ماجرا بدیهی بود به اضطرابم اضافه می‌کرد. مسئله‌های بدیهی آن‌هایی هستند که نهایتا تو را زمین می‌زنند. هرچه بداهتِ ماجرا بیشتر بشود و کسی بخواهد تو را وادار کند بدانی در این بداهت یک آشنایی‌زدایی صورت گرفته، همه‌چیز سخت‌تر می‌شود. اما مسئله این است که بعد از گذشت مدتی متوجه می‌شوی تقریبا چیزی بدیهی وجود ندارد.

پنج.

شعر پناهِ خوبی نیست. ریاضیات پناه بهتری‌ست. تا وقتی میانمایگی‌ات را توی صورت‌ات نکوبد.



شنیدن

کم‌کم درحالِ دیوانه‌شدنم. هرکسی از دنیا چیزی به‌یاد می‌آورد. هرکسی دنیا را به چیزی می‌شناسد و راهی دارد برای اینکه بداند کجاست. هرکسی خودش را می‌شناسد چراکه در قیود زمان گرفتار آمده و گذشته‌ای دارد، و خودش همان گذشته است. اما من؟ بیشتر حتی موسیقی‌ای برای به‌یادسپردنِ خودم ندارم. زندگی‌ام تکرارِ لحظاتی معدود شده، تکرارِ تاریخ‌هایی که با مختصات به ذهنم سپرده‌ام. با خودم فکر می‌کردم دانشگاه برای من چه جای بی‌معنایی‌ست، انگار هیچ‌وقت آنجا نبوده‌ام، هیچوقت آنجا را نشناخته‌ام، هیچوقت آنجا من را به خودش ندیده پس نمی‌شناسدم پس با من مثل یک غریبه رفتار می‌کند، پس‌ام می‌زند، بی‌اینکه اخمی بکند یا حرکاتش را از حدی فراتر ببرد، و ناگهان دریافتم تقریبا با تمام دنیا همین نسبت را دارم. این عدمِ تعلق به هیچ‌جا، به هیچ‌زمانی، به هیچ‌کس، اجازه نمی‌دهد با تمام وجود از تنهایی‌ام دست بشویم. شبیه کابوس‌دیده‌ای که از خواب پریده و هنوز باور نکرده کابوسش غیرواقعی‌ست، دنبالِ پیوندی می‌گردم از خودم به دنیا، به یک‌جای دنیا، به یک خانه، به یک دیوار. اما نمی‌یابم. بی‌زمانی، بی‌مکانی، تازه فهمیده‌ام در چه برزخی گرفتارم. خواستنِ آدمی زمان‌مند، واکنش به کنشِ آدم‌هایی زمان‌مند، تازه فهمیده‌ام آنی که همه دارند و من ندارم چیست. صدایی ندارم، زبانی ندارم، کلمه‌ای ندارم، کوچه و خانه‌ای ندارم، دوستی ندارم، عشقی ندارم، این یک تداوم غربت است می‌رود که دیوانه‌ام کند. هم‌انقدر بی‌فاصله که فرصتی برای واو» جمله قبلی نمی‌ماند.

کاش کلمه‌ای بود که فریاد می‌کشیدم به دنیای آدمیانِ بی‌زبان، به دنیایی خالی، حتی به یک سکوت مطلق، به چیزی که به سمتم دست دراز کند، به چیزی که رشته‌ای از خودش تا من ببافد یا نه، من رغبتی داشته باشم که رشته‌ای از او تا خودم ببافم.

سعی کرده‌ام برایتان توضیح بدهم اما شما نخواسته‌اید که بشنوید. من در مرزِ فروپاشی‌ام و شما نخواسته‌اید که بشنوید. نخواسته‌اید که باور کنید. چهره رهیافتی‌ست که خودت را به‌خاطر داشته باشی و من چهره‌ای ندارم. زبان رهیافتی‌ست که صدای خودت را بشنوی و من زبانی ندارم. تاریخ رهیافتی‌ست تا دریابی کجای زمانی و من تاریخی ندارم و در این یک فقره البته نمی‌خواهم داشته باشم چراکه از هویتِ تاریخ‌مند گریزانم، چراکه تاریخ فاقد لحظه شکوهمندی‌ست که بتوان در آن متولد شد. تاریخ سلسله‌وقایعی‌ست که در یک رابطه علت و معلولی در شرایط و پس‌زمینه‌ای خاص به‌وجود آمده است و نسبتی با لحظه تولد من ندارد، چراکه لحظه تولد من، به این واسطه که من جهان را درمی‌یابم، به این واسطه که این منم که درونِ من جهان را درمی‌یابد، لحظه باشکوهی‌ست و تاریخ فاقد آن لحظه باشکوه است.

من سعی کرده‌ام به شما بفهمانم به شما بچشانم خلئی را که گریبانم را گرفته و شما نخواسته‌اید بفهمید، شما نخواسته‌اید باورکنید سرنوشتی چنین هولناک وجود دارد. من آنقدر غریبه‌ام که حتی در هیچ تصویری جا نمی‌گیرم، من آنقدر غریبه‌ام که حتی نمی‌شود در نمایی دور و گذرا از من تصویری ثبت کرد به‌مثابه شیئی که جزئی از چیزی‌ست، چون من جزء هیچ‌چیز نیستم و آدمِ فاقد پس‌زمینه را حتی برای لحظه‌ای نمی‌شود ثبت کرد. من به دوربین شماها خیره شده‌ام و عکس شده‌ام اما خوب که نگاه کنید من در آن عکس نیستم چراکه گذشته‌ای در آن عکس در جریان نیست چراکه ابژه عکس من‌ام که گذشته‌ای ندارم.

من درحالِ فروپاشی‌ام، در هر خنده‌ام، هر نگاهم، هر لحظه‌ای که با شما نشسته‌ام درحالِ فروپاشی بوده‌ام چراکه از ثبتِ خودم عاجزم. از شناختنِ خودم عاجزم. به‌تمامی با خودم غریبه‌ام و تو، تو هم جرئت‌نکرده‌ای زیر مهتابِ ابرگرفته در عمقِ تاریکِ من شیرجه بزنی.

بمانید. در امنِ خودتان. من منتظر کسی نیستم، من کسی را نمی‌شناسم، همانقدر که خودم را.


امشب فوتبال داره. دوباره این زمینِ شگفت‌انگیز. مخصوصا رقابتی که برات مهم نیست کی ببره و فقط بناست به‌دقت تماشا کنی و متوجه بشی چه جادویی توی این حرکات تکراری خوابیده، چه ترکیبی از چه تکراری می‌تونه انقدر زیبا باشه.
پ.ن: یک یادداشت درباره خودم و ریاضیات و رابطه‌مان با هم نوشته‌م، که احتیاج دارد باز پروریده شود. اما باید یادم بماند حتما اینجا ثبت کنم‌اش.
پ.ن دو: امروز در اولین برخوردم با گوشی‌م دیدم مهدی پیام داده مدار الک داره به خاطر غیبت حذفش می‌کنه. نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و خودمو رسوندم دانشگاه ولی بعدش اون از من سرحال‌تر بود. ضمن اینکه باید بگم copeکننده کی بودی تو، متوجه شدم چقدر دربرابر ساده‌ترین اتفاقاتی که برای عزیزانم میفته آسیب‌پذیرم. نهایتا هم رفتیم تو هوای سی‌درجه با زبون روزه نشستیم ایرانشهر و به فضای شهری و البته ج.ا فحش دادیم.
پ.ن سه: به وضعیتی رسیده‌م که ماه‌رمضون صرفا برام معنی سردرد به‌دلیل کمبود کافئین رو میده.

1:34 بامداد: بازی رو چشم زدم.

دیشب تا صبح نخوابیده‌ام، تا هفتِ صبح، و بعد بیهوش شده‌ام تا یازده، دمِ بیهوشی، درست لحظه قبل بیهوشی، حسرت خوردم که وقت خواب لذتِ اینهمه زحمتی که برای خوابیدن می‌کشم چشیدنی نیست. مهمان‌های عزیزی داریم گرچه درست میانه امتحان‌ها آمده‌اند و گرچه خلوتم را ربوده‌اند، همین الان رسیده‌ام خانه، کسی نیست، خسته‌ام و سردرد صاحبِ ابدی زندگی من است. با این وجود چیزهایی هست که باید می‌نوشتم.

اول.

امر رازآلود، برابر با پوشیدگی نیست. پوشیدگی اتفاقا در جایی واقع می‌شود که امری بدیهی در میان است و بناست آن بداهت پوشانده شود تا به برداشت‌های بعدی که در تمام مواقع یکسان هستند منجر نشود. زن باید در پوشیدگی واقع می‌شده چراکه تنها برداشتِ انسانِ مدرن از تنِ زن وسیله‌ای برای معاشقه‌ست. آلت تناسلی مردانه باید پوشیده می‌شده چراکه به‌مجرد دیدنش تو مطمئن می‌شوی که کارکردش چیست. این برای امر نه بیشتر صادق است، امر نه همیشه قرار است به نتایج یکسانی برسد، به تخلیه، به تولید مثل، امر نه یک موضوع بدیهی‌ست. (نه که واقعا باشد، تصور می‌شود که هست.)

امر رازآلود اما احتیاجی نمی‌بیند که خودش را بپوشاند. امر رازآلود اتفاقا در پی فریادکردنِ خودش است. به‌رخ‌کشیدنِ خودش، چراکه امر رازآلود اگر آفریده خودش باشد، غایت‌مند است و غایتش به‌رخ‌کشیدنِ رازآلودی‌ست (چراکه آفرینش فی‎نفسه غایت‌مند است) و اگر مخلوق باشد، دعوتی عقلانی‌ست از آفریننده به کسی یا کسانی که حدأقل‌هایی از شعور و حس را دارا هستند؛ گوشه‌ای رها می‌شود در انتظار پیداشدن، اما باز هم در همان رهاشدن آشکار و علنی‌ست چراکه باید این رازآلودگی را نشان بدهد مبادا دام را هدرِ یک دسته احمق بکند که به‌زعمِ ورود به پیچ‌وخم‌های ساده، درون امر رازآلوده می‌افتند.

پس، پوشیدگی سدی‌ست دربرابر امرِ بدیهی. سدی‌ست دربرابر برداشت‌های یکسان. سدی‌ست برای امر واقعی که بیش از حد واضح است، بیش از اندازه و به‌شکل زننده‌ای عینیت یافته و ذره‌ای از جهان انتزاع، ذره‌ای ذهنیت با او و در او نیست.


خدایا، چقدر از دانشگاه بیزارم. چقدر قلبم سنگینه. چقدر از همه آدم‌های زندگی‌م بیزارم. و باید صبر کنم. بی‌اینکه از این صبر لذتی ببرم. بی‌اینکه ذهنم مشغول این صبرکردن باشه. من یه راز دارم، که به هیچکس نمیگم، اما رازم پیداست. واضح. باید حتی اجازه ندم ببینید رازی دارم. و چه بایدهای بی‌فایده‌ای.
خسته‌م. زیاد.

پ.ن: دیشب اتفاق خیلی بدی افتاد و حالم دگرگون شد. تا چندساعت ته دلم خالی بود. برای فراموش‌کردنش به‌رغم خروار درس نشستم چنددقیقه باقی‌مانده فیلمِ when evening falls on Bucharest or metabolism را دیدم و بهتر شدم. الان اما حالم آنقدر آشفته‌ست که مگر دیدنِ دوباره همه فیلم‌های اگنس واردا آرامم کند. دفعه قبلی که آخرین فیلمش را دیدم خودش زنده بود. درباره فیلمی که نام بُردم حتما باید یک یادداشت بنویسم که گمان می‌برم طولانی و خارج‌ازحوصله باشد.

پ.ن دو: فردا امتحان دوازده‌فصل مبانی اقتصاد است و یکشنبه و دوشنبه هفته بعد، به‌ترتیب ریاضی عمومی و  علوم ریاضی. خیلی دوست دارم نمره علوم ریاضی‌م خوب بشود، برایم فراتر از یک نمره معمولی‌ست، اما با رویی که از امتحان‌گرفتن‌های استادش در میانترم دیدم، بعید می‌دانم. در پایان ترم دوم یک تجربه دارم و آن هم این است که دانشگاه ابدا شوخی ندارد، برای رنک‌شدن توی دانشکده ما با میانگین هفده-هجده‌واحد، هفته‌ای هفتاد-هشتادساعت درس‌خواندن لازم است و برای یک معدل معمولی، چهل-پنجاه‌ساعت، در حالتی که بهره هوشی متوسطی داشته باشی. امتحانِ AP هم بیشتر شبیه انتقام بود. (البته ساعت‌ها شاید کمی اغراق‌آمیز باشند!)

آقای کانتور شما خودت خسته نشدی؟

پ.ن: کاش می‌تونستم سر در راه شما و نظریات جذابتون بذارم آقای کانتور؛ گرچه احتمال هم در نوع خودش جذابه، و گرچه من واقعا برای اینکه عمرم رو وقف این موضوعات کنم میانمایه‌م.
پ.ن دو: ارجاع میدم به شماره چهار

این پست. جالبه که کاملا می‌تونم تشخیص بدم کدوم بخشِ تپش قلبم مال نزدیکی به امتحانه، کدومش از شدت جذابیت مبحث، و کدومش مال بیچاره شدم، از اینجا دیگه می‌خواد چجوری سؤال بده؟».


می‌خواستم به یک نفر بگویم شبیه میرتل شده‌ام وقتی شبِ افتتاح» نمایش، مست و باتأخیر به سالن می‌رسد، به پشتِ صحنه آشوب‌زده نمایشی که مطمئن شده‌اند بدونِ حضورِ ستاره باید اجرا را لغو کنند. به‌سختی راه می‌رود، تمام مدتِ فیلم میرتل نمی‌توانسته با نمایشنامه ارتباط بگیرد، نمایشنامه درباره ageing بوده، و میترل از پیرشدن وحشت داشته، چراکه پیری احساسات را به عمق می‌برد. وقتی هجده‌سالم بود، احساساتم در سطح بودن» گویی با پیرتر شدن، بعدِ هربار بیداری مدت بیشتری را صرف این می‌کنی که بدانی کیستی، که دوباره احساساتت را نسبت به چیزها دریابی و زیستن آغاز کنی. و او می‌ترسد، مدام اشاره می‌کند که خودش نیست، انگار خودِ قبلی‌اش نیست، مثل من که بعدِ هربار بیداری باید دوباره خودم را به جهانِ غریبه‌ام پیوند بزنم، هربار متحمل این زحمت شوم، هربار رنج بکشم. شبیه میرتل شده‌ام با این تفاوت که رنج‌هایم، نوشیدن‌هایم، جنگیدنم برای اینکه پیری را نادیده بگیرم، برای اینکه دنیا را با زبانِ خودم به‌گونه‌ای بیان کنم که از غربتش بکاهد، به پایانِ خوش منتهی نمی‌شود. روی صحنه‌ای که نیست، مثل او، نمی‌آیم و رنج‌هایم را بداهه نمی‌کنم و نمی‌درخشم. گرچه درخشیدن اصلا مسئله‌ای نیست مسئله شناختن بعد از مستی‌ست. پا به جهانِ آشنایی گذاشتن. تبدیل غربت‌ات به یک آشنایی با جهانی که او هم تنهاست.

گریه می‌کنم و درس می‌خوانم. ژست، پیشتر گفته بودم، که ژست‌ام را ازدست‌داده‌ام. نباید جنینی بخوابی، جنینی‌خوابیدن ژست گریه است. نباید سینه‌ات را عقب ببری، این ژست بازندگی‌ست. نباید پوزخند بزنی و سریع راه بروی، این ژست توخالی‌بودن است. من مچاله شده‌ام، هربار می‌ایستم یا هربار می‌نشینم، نمی‌ایستم یا نمی‌نشینم، بلکه حرکاتی را طبق عادت انجام می‌دهم، چون من فراموش کرده‌ام ژست ایستادن و نشستن‌ام، ژست خوردن و نوشیدن‌ام، ژست عشق‌ورزیدنم، درآغوش‌گرفتن‌ام چگونه بوده.

گفتگو باید سوراخ‌کننده باشد، باید چیزی در خودش داشته‌باشد که دوسو یا چندسوی گفتگو را به جُستنِ چیزی میانِ جملات، و فروکردنِ میخی در آن بکشاند، گسترش دادنِ یک روش اندیشیدن، نه ادامه دادن از دو طرف، بلکه کش‌آوردن، منبسط کردن، نقطه‌ای از نخ را به اوج کشانیدن، قله‌ای ساختن، حضیضی آفریدن؛ خرق عادت. تا بدانیم زنده‌ایم، تا آن میان ژستمان را به‌یاد بیاوریم. ژست زیستنمان را. شکلِ تنمان را. شکلی که می‌ایستیم، شکلی که می‌خندیم، چراکه به‌یادآوردنِ این‌ها تنها در لحظه‌ای محقق می‌شود که برای لحظه‌ای خودت را در دنیا ببینی و به‌یادبیاوری و مقطعی که زیستنت در آن واقع‌شده خوب زیر دستت بیاید. کسی باید تو را به رسمیت بشناسد، کسی باید از میانه جملاتت چیزی بیرون بکشد، بسط‌اش بدهد، نشانت بدهد چگونه می‌اندیشیده‌ای، من، من گریزانم از هرچه مصاحبت چراکه ما جهان را متر کرده‌ایم به نخ گفتگوهایمان، هی در ادامه هم

خسته شده‌ام. خسته شده‌ام. خسته شده‌ام.


متوهم‌های توییتر فکر می‌کنند تمام ایران مثل آن‌ها فکر می‌کند و حکومت مقصر تمام این ناهنجاری‌ست؛ بدون سرمایه اجتماعی مردم احمقی که ایدئولوژی آنقدر بر زندگی‌شان مستولی شده که توانایی زیستن‌شان را هم ازدست‌داده‌اند، هرگز نمی‌توان تا این اندازه بر زندگی شخصی آدم‌ها اعمال نفوذ کرد. آدم‌هایی که بروزِ کوچک‌ترین نسیمی از زندگی عادی عصبانی‌شان می‌کند، آدم‌هایی که در کمترین نمودِ نگی، رنگی از شیطان می‌بینند، احمق‌های غیرقابل تحملی که در جمود زندگی خود با خدایی که ساخته‌اند روح می‌دمند بی‌آنکه در مقام یک انسان قادر به درکِ زندگی باشند.
جو هر روز رو به امنیتی‌تر شدن می‌رود و احتمالا با مرگ آقای خ خفقان زندگی را نه مختل، که قطع می‌کند. میانِ این آشفتگی، بر سر هر کوچک‌ترین اتفاقی در سوشال مدیاها تخلیه خشم بی‌اثر صورت می‌گیرد که جز مُردگی و خودخوری و ناامیدشدن به آینده نتیجه‌ای ندارد و جای اندیشیدن، جای تفلسف در مقام یک شهروند عادی، جای یافتنِ ریشه‌های شخصی هویتی، ما مردمِ مُرده‌ای می‌شویم که تسلیمِ اجتماعِ سیاهمان شده‌ایم، از خودمان متمایز می‌شویم، به‌وجود می‌آییم، و به خودمان، به آن اجتماع سیاه برمی‌گردیم. چاره‌ای جز برگشتن نداریم. سیاهی آنقدر وسیع است که برای دایره سفیدِ شخصی ما جایی برای هبوط نیست.
و حالا، راهی یافته‌اند که مردم را چشمِ خودشان کنند میان مردم. پاشاندن هر تجمعی. سرکوب هر هم‌اندیشی‌ای. پراکنده‌کردنِ هر به‌هم‌آمدنی. شیوه همیشگی خودکامان. و بعد فرار به تاریخ. پناه‌بردن به گذشته. کشتنِ تاریخِ زنده و استناد به آنچه پیشتر بوده‌ایم. سلب‌کردن حق بودن» در این لحظه برای آنچه در گذشته بودهاند». دست‌یازیدنِ بیهوده به آنچه فرهنگ نامیده‌اند گویی فرهنگ اتفاقی ذاتی‌ست، کشتنِ امروز به‌نفع دیروز. کشتنِ نوزاد به‌سود پیرمرد. کشتنِ ما.
گفته بودم؛ باید به خشم خودم چهره ببخشم. باید چهره خودم را به خشمم ببخشم. باید از تخلیه‌های شتاب‌زده بپرهیزم، و به خشمم، چهره اندیشه صورت کنم. یگانه‌ترین خشم جهان، خشمی نافذ، خشمی سوراخ‌کننده، خشمی نابودگر نه از آن قسم نابودی‌هایی که همیشه دیده‌ایم.
سایه سیاهت را از آینده روشن خورشید چگونه می‌شود درید، دژخیم ریشه‌دوانده در قلب آدم‌هایِ من؟ روحِ شیطانی‌ات را چگونه می‌شود از خیل آدمیانِ ساده‌ای که به سمتم روان‌اند بیرون کشید؟ افسونِ مرگی که به این‌های دمیده‌ای با دمِ کدام زنده‌گری می‌میرد؟ گردِ مرگی که به شهر پاشیده‌ای محتاجِ چه هجوم قدرتمندی از زندگی‌ست؟ هان، دژخیم؟ پاسخم را از دهانِ خودت خواهم شنید، بس‌که تو احمقی. دستانِ بزرگت، بازوهایی که از خونِ زیستنِ ما قدر کرده‌ای، با مغز کوچکت نمی‌خواند. زمینت می‌زنم. یا لاأقل امروزم را به این امید زنده می‌مانم که زمینت بزنم.

متوهم‌های توییتر فکر می‌کنند تمام ایران مثل آن‌ها فکر می‌کند و حکومت مقصر تمام این ناهنجاری‌ست؛ بدون سرمایه اجتماعی مردم احمقی که ایدئولوژی آنقدر بر زندگی‌شان مستولی شده که توانایی زیستن‌شان را هم ازدست‌داده‌اند، هرگز نمی‌توان تا این اندازه بر زندگی شخصی آدم‌ها اعمال نفوذ کرد. آدم‌هایی که بروزِ کوچک‌ترین نسیمی از زندگی عادی عصبانی‌شان می‌کند، آدم‌هایی که در کمترین نمودِ نگی، رنگی از شیطان می‌بینند، احمق‌های غیرقابل تحملی که در جمود زندگی خود با خدایی که ساخته‌اند روح می‌دمند بی‌آنکه در مقام یک انسان قادر به درکِ زندگی باشند.
جو هر روز رو به امنیتی‌تر شدن می‌رود و احتمالا با مرگ آقای خ خفقان زندگی را نه مختل، که قطع می‌کند. میانِ این آشفتگی، بر سر هر کوچک‌ترین اتفاقی در سوشال مدیاها تخلیه خشم بی‌اثر صورت می‌گیرد که جز مُردگی و خودخوری و ناامیدشدن به آینده نتیجه‌ای ندارد و جای اندیشیدن، جای تفلسف در مقام یک شهروند عادی، جای یافتنِ ریشه‌های شخصی هویتی، ما مردمِ مُرده‌ای می‌شویم که تسلیمِ اجتماعِ سیاهمان شده‌ایم، از خودمان متمایز می‌شویم، به‌وجود می‌آییم، و به خودمان، به آن اجتماع سیاه برمی‌گردیم. چاره‌ای جز برگشتن نداریم. سیاهی آنقدر وسیع است که برای دایره سفیدِ شخصی ما جایی برای هبوط نیست.
و حالا، راهی یافته‌اند که مردم را چشمِ خودشان کنند میان مردم. پاشاندن هر تجمعی. سرکوب هر هم‌اندیشی‌ای. پراکنده‌کردنِ هر به‌هم‌آمدنی. شیوه همیشگی خودکامان. و بعد فرار به تاریخ. پناه‌بردن به گذشته. کشتنِ تاریخِ زنده و استناد به آنچه پیشتر بوده‌ایم. سلب‌کردن حق بودن» در این لحظه برای آنچه در گذشته بودهاند». دست‌یازیدنِ بیهوده به آنچه فرهنگ نامیده‌اند گویی فرهنگ اتفاقی ذاتی‌ست، کشتنِ امروز به‌نفع دیروز. کشتنِ نوزاد به‌سود پیرمرد. کشتنِ ما.
گفته بودم؛ باید به خشم خودم چهره ببخشم. باید چهره خودم را به خشمم ببخشم. باید از تخلیه‌های شتاب‌زده بپرهیزم، و به خشمم، چهره اندیشه صورت کنم. یگانه‌ترین خشم جهان، خشمی نافذ، خشمی سوراخ‌کننده، خشمی نابودگر نه از آن قسم نابودی‌هایی که همیشه دیده‌ایم.
سایه سیاهت را از آینده روشن خورشید چگونه می‌شود درید، دژخیم ریشه‌دوانده در قلب آدم‌هایِ من؟ روحِ شیطانی‌ات را چگونه می‌شود از خیل آدمیانِ ساده‌ای که به سمتم روان‌اند بیرون کشید؟ افسونِ مرگی که به این‌ها دمیده‌ای با دمِ کدام زنده‌گری می‌میرد؟ گردِ مرگی که به شهر پاشیده‌ای محتاجِ چه هجوم قدرتمندی از زندگی‌ست؟ هان، دژخیم؟ پاسخم را از دهانِ خودت خواهم شنید، بس‌که تو احمقی. دستانِ بزرگت، بازوهایی که از خونِ زیستنِ ما قدر کرده‌ای، با مغز کوچکت نمی‌خواند. زمینت می‌زنم. یا لاأقل امروزم را به این امید زنده می‌مانم که زمینت بزنم.

دلم می‌خواست می‌رفتیم بیرون، یه جایی غیر از اطراف دانشگاه که به‌اجبار همیشه هم رو می‌بینیم. مامانم داشت به‌م می‌گفت که پریروز از کجا تا کجا پیاده رفته، به‌ش گفتم من و مهدی هربار میریم بیرون میانگین پونزده‌کیلومتر راه میریم؛ خیابونای کثیف شلوغِ مرکز تهرانو. باورش نمیشد. و توی راه هیچ دیداری شکل نمی‌گیره؛ یه وقت‌هایی حتی مطمئن میشم توی این شهر هیچ دیداری شکل نمی‌گیره. خلوتی نیست. نگاهی نیست. آغوشی اگر اتفاق می‌افته زیر نگاه هزارتا ‌ست که می‌خوان بیان یقه‌ت رو بگیرن برای یه آغوش ساده. بیست‌سال زندگی کرده‌م و یک‌سال‌ونیم از شروع این ماجرا می‌گذره و حسرت یه بوسه معمولی روی دلم مونده. این‌ها تموم میشن. این ذوق‌ها می‌گذرن. زمانی می‌رسه که حتی آدم‌ها برای هم از معنای جنسی خالی میشه. زمانی که داری شامِ ده‌هزارُمی که با ملال پختی آماده خوردن می‌کنی و ممکنه پی ببری آدمی که یه روز انقدر می‌خواستی‌ش واقعا تو رو گرفتار نکرده، اقناع نکرده، و برعکس؛ و قرار هم نبوده بکنه، و قرار هم نبوده بکنی. اما رسیدن به همین‌جا مهمه. رسیدن به همین پوچی، به همین شدت از بیهودگی، سیری داره که باید طی بشه.
این یک‌سال اخلاق‌های بدی در من به وجود آورد. به‌شدت افسرده و آسیب‌پذیر بودم و مدام انتظار داشتم و از اون جایی که واقعا در ارتباط با هرکسی بی‌حوصله بودم تبعا مهدی بود که باید انتظاراتم رو براورده می‌کرد. قابلیت همیشگی‌م رو، که سر پایین انداختن، و آروم دوست‌داشتن بود، ازدست‌داده‌بودم. آزاردهنده شده بودم. نمی‌فهمیدم نباید از کسی احساسی رو که نداره بیرون کشید. فکر می‌کردم باید اون رو به جوش بیارم. به تپش بندازم. نمی‌شد و فکر می‌کردم حتما پتانسیلش رو ندارم.
زندگی در هر صورت خیلی دردناکه. فشار دانشگاه زیاده، پول ندارم، مملکت علنا دست یک مشت احمقه، مهم‌ترین مسئله جهانِ سوم اینه که پرداختن به زندگی شخصی‌ت، پرداختن به تخصص‌ات، پرداختن به چیزی که حس می‌کنی قلبت در گرو اونه، بی‌شرفی محسوب میشه اگر آغشته به اجتماعت نباشه. و آغشتن به اجتماع یعنی ازدست‌دادنِ بخش بزرگی از وقتی که باید برای تخصص‌ات بذاری. بنابراین اگر قرار بوده یک مثمتیشن متوسط بشی، یک معلم ریاضی میشی، اگر بنا بوده یک کامپیوتر ساینتیست میان‌رده باشی، احتمالا توی یک شرکت معمولی مشغول دیتاماینینگ میشی، یا دنبالِ باگ می‌گردی. آغشتن به اجتماع لازمه‌ش مطالعاتِ کاملا نامربوط به رشته‌ست. باید بین تخصص‌ات و فرزند اجتماع بودن یکی رو انتخاب کنی. یا باید نخوابی و شصت‌سالگی بمیری. و عاشقی؟ ما اصلا نمی‌تونیم عاشقی کنیم. ما برای عاشقی‌کردن ساخته نشدیم، ما دونفر گورکن‌ایم، هرشب پامونو از لبه‌های دنیا آویزون می‌کنیم و به گورِ رفقامون نگاه می‌کنیم، رفقایی که نمی‌شناسیم، رفقایی که باهاشون اسم رفاقت رو مبتذل کردیم؛ چون ما همیشه فقط دو نفر بودیم.
قبل از هرچیز باید آرامشم رو به‌دست بیارم. باید سرمو بندازم پایین. باید دست از این تلاش رقت‌انگیزانه بردارم. باید میانمایگی رو بپذیرم، و قبلا گفته بودم، بهترین نوع زیستن برای یک میانمایه، گوشه‌ای آرام مُردنه. باید مُردن رو یاد بگیرم. در سایه بودن رو، ساکت موندن رو، تیمارداری اسبِ قهرمانِ قصه کردن رو.

دوست ندارم بیشتر از چهل‌سال زندگی کنم. خسته‌کننده‌ست.

برای اینکه فیلم پیچیده‌ای را بفهمی تنها راه این است که همه‌چیز را در ابتدای کار به شهود بسپاری. شهود جریانِ اصلی را به‌درستی پیدا می‌کند مگر اینکه ذاتا آدم احمقی باشی، و حماقت، مُهر فقط بر ذهن و قوه ادراک نمی‌زند که بر چیزی که جان می‌نامیم هم، بر شهود هم، بر عاطفه هم. فرض می‌کنیم جریان اصلی را یافتی؛ حالا باید خوب عناصر را به ذهن بسپاری و نسبت»شان با جریانِ اصلی را پیدا کنی. هرکدام ممکن است به‌نوعی جریانِ اصلی را تبیین کنند؛ ممکن است جریانِ اصلی را تبدیل به دیالکتیک کنند، یا تبدیل به چندگانگی، ممکن است تقویت‌اش کنند و ممکن است برای قطعه‌هایی از فیلم حکمِ نقض غرض را داشته باشند تا غرض این‌بار متمرکزتر، و در شیرازه نقض خود، به جریانِ فیلم برگردد. مکان‌ها، چیدمان‌ها، لباس‌ها، هرکدام جزئی از روش پیوستن به جریانِ اصلی‌اند.

البته تمامِ این‌ها درصورتی قابلِ بررسی‌ست که فرض را بر هوشمندی کارگردان گذاشته باشیم. در ژانر تازه‌زادِ این روزهای ایران، که دوربین سرگردانی را در بدبختی مردمِ پایین‌شهر رها می‌کند تا از چشمی خُرده‌بورژوایی رنجی را که بلدش نیست روایت کند، نمی‌شود دنبالِ چنین چیزهایی بود.

این وسط، انتقادِ جان‌داری هم به این جریان‌پنداشتنِ فیلم وارد است که حالِ گفتنش را ندارم. بیخیال.


آخرین‌باری که شگفت‌زده شدم شبی بود که از خانه همسایه کناری برگشتم خانه، از نیمه‌شب گذشته بود و تا آن ساعت فیلم می‌دیدیم و من گوشی‌م را اصلا نبرده بودم. برگشتم و گوشی را برداشتم که بعد چندساعت چک کنم، چندتا تماس ازدست‌رفته داشتم، چندتا پیامک، چندتا پی‌ام. اولین پیامک برای یلدا بود، نوشته بود "قبول شدی دختر، قبول شدی". گشتم و فایل پی‌دی‌اف قبولی‌ها را پیدا کردم و اسمم را جزء آن ۴۶نفر دیدم. می‌خواستم فریاد بکشم. تابه‌آن‌روز نتیجه تلاشی را زیر زبانم نچشیده بودم و بعد از آن هم زندگی در سراشیبی افتاد و نچشیدم، اما برای چنددقیقه به‌معنای واقعی "خوشحال" بودم.

امشب نتایج مرحله‌دو آمد و آتنا قبول شده بود، که البته من انتهای دلم از قبولی‌اش مطمئن بودم، اما در بدترین شرایطی که داشته‌ام آن شب را به یادم نیاورد، بلکه برایم متجلی کرد. حتی آنقدر هیجان‌زده شدم که دو قطره اشک هم ریختم. بااین‌حال، اعتقادم به خودم را به‌تمامی باخته‌ام و از این تجلی جز درد بیشتر در این شب طولانی نصیبم نشد. از خودم خسته‌ام. از زندگی خودم، و توان تغییرش را ندارم، چون از خودم بیزارم و از اینکه زجر بکشم و در بدترین شرایط به درک روانه شوم لذت می‌برم. از اینکه احمق‌ها بمیرند، از اینکه تصفیه شوم، از اینکه نسلم تمام شود.

هیچ‌چیز خوبی در من نمانده. هیچ.

آدورنو در مقاله اول دیالکتیک روشنگری، در تبیین چگونگی سنت قربانی‌کردن، به صیانت نفس توسل می‌جوید و آن را به‌نوعی اصلی‌ترین عنصری تلقی می‌کند که در آدمی هست. مهدی به‌شکل پیش‌فرض موجود خود‌کم‌بین و ازخودبیزاری‌ست؛ دیشب این اصل را برایش توضیح دادم و بعد آرزو کردم هیچوقت آنقدری که من در این لحظه برخلاف این اصلی‌ترین عنصر وجودم هستم، از وجود خودش بیزار نباشد.

من، حتی، شکل انسان‌بودن را هم از دست داده‌ام.


شاید چیزی که می‌نویسم رنگی از تو نداشته باشد. همه ما تنها خودمان را میشناسیم و جز خودمان از چیز دیگری قادر نیستیم که حرف بزنیم. دوستی‌هایمان، رفاقت‌هایمان، همه‌چیز فقط برایمان معنادار است چون ما آن‌ها را تجربه می‌کنیم. چون ما هستیم که از پشت چشم‌ها دنیا را می‌بینیم. دلیل اینکه وحشت می‌کنیم یا دوست می‌داریم یا تاریخ جایگزین وحشتِ ما نمی‌شود هم همین است. مهم نیست که روزی استالین مردم را برای کوچک‌ترین حرف‌ها به اردوگاه‌های دورافتاده می‌فرستاده، مهم نیست چندنفر آدم را زنده‌زنده در کوره‌ها سوزانده‌اند، یا مهم نیست که یک نفر در همین تهران دارد از گرسنگی می‌میرد، چون آن‌ها ما نیستیم. ما در آن آدم‌ها نیستیم. ما همچنان برای روزگار دردناک خودمان وحشت‌زده‌ایم. اینکه بدانیم بلایی که سرمان می‌آید بدترین چیزی نیست که بر سر مردمانی در تاریخ آمده باشد، دردی از ما دوا نمی‌کند. جنگ شده. ما حتی یک شب آرام هم نداریم. یک داستانِ عاشقانه که فقط عاشقانه باشد. فرض کن جسد رئیس جمهور محبوبت را از کاخش بیرون آورده‌اند درحالیکه حدس می‌زنند خودش را کشته چون تابِ تماشای آنچه بر سر کشورش می‌آید را نداشته. پینوشه هرکسی را که کوچک‌ترین ربطی به چپ‌ها دارد می‌کشد، تو مخالفِ مرگی، تو در رثای زندگی زیسته‌ای اما می‌ترسی به همسایه‌ات پناه بدهی، به هم برمی‌خورید و او نگاهت می‌کند مگر به خانه‌ات به نوشیدنی گرمی به غذای مختصری دعوتش کنی، جایش بدهی در کمد خانه‌ات؛ اما تو نگاه ازش می‌ی. در خانه معشوقه‌ات مضطرب است و انتظارت را می‌کشد. می‌رسی، هم را در آغوش می‌گیرید؛ زنده‌ای. زنده‌ست. چندتا دونفر می‌شناسی که مستقل از پس‌زمینه مضطرب اجتماع داستانِ عاشقانه‌ای داشته باشند؟

محمد عزیزم؛ داستان‌های عاشقانه، جمع‌های دوستانه، کافه‌نشینی‌های طولانی با پچ‌پچ‌ها و خنده‌ها، چراغانی شهرها و پاساژها؛ نمی‌توانند از بلایی که دامن‌مان را به آتش کشیده فارغ باشند. و از روز مرگ من، و از روز تولد تو، و از روز زاییدنِ من کودکی را که انتظارش را کشیده‌ام، و از روز مرگ کودکم، و از روز مرگ معشوقم، و از هر روز مرگی، هر روز وصلتی، هر زادروزی. 

من را ببخش که همیشه تلخ بوده‌ام. همه داستان‌های دنیا برای من تلخ‌اند. من همیشه خبره‌ام که تلخ‌ترین بُعد واقعه را برگزینم، به آن فکر کنم، برایش زار بزنم و نگذارم واقعه‌ی مُرده، در فضای مأیوس تاریخ معلق بماند؛ پس دفنش می‌کنم. من گریه‌کنُ تمام مزارهای وقایع تاریخم. و بر تو هم، که می‌شناسی‌ام، واجب است من را برای تلخی‌ام ببخشی. برای نگاه‌های تلخم. برای آن روزی که کنار خیابان ایستاده بودیم و وقت تنگ بود و من تلخ در چشم‌هایت نگاه کردم و التماس کردم بدانی زیستن ارزشمند است، با چشم‌های تلخم حقیقتی را به تو می‌گفتم که در آن لحظه به آن باور نداشتم اما دروغ گفتم چون زیستن ارزشمند بود، زیستنِ تو، ارزشمند بود.

محمد عزیزم؛ من نمی‌دانم تو چقدر زیسته‌ای. چراکه زندگی مجموعه‌ای از اتفاقات طی زمانی خطی نیست که در چارچوب روابط علت و معلولی بگنجد. شاید بدانی از چه حرف می‌زنم؛ حتما دقت کرده‌ای چندان تمایلی به بازگویی اتفاقات ندارم. چراکه زندگی گزارش نیست. زندگی آن چیزی نیست که به عنوان یک ناظر بیرونی از زیستنت می‌دانی و بازگو می‌کنی. گزارشی از آنچه از سر گذرانده‌ای. گزارشی از وقایع. بنابراین من تابه‌حال تجربه‌های زیادی از گفتگو نداشته‌ام. چیزی که به آن می‌گوییم گفتگو معمولا توصیف روزمرگی در موازات هم است، با کسی که آنقدر دوستمان دارد که روزمرگی‌هایمان را بشنود. گمانم قبل‌تر گفته بودم که گفتگو باید چیزی را در کلماتِ فردِ روبرو هدف بگیرد. چیزی به آن بیفزاید. گفتگو یک ماهیت متقاطع دارد. گفتگو هیچگاه در موازات رخ نمی‌دهد. می‌خواهم تجربه دردناکم را با تو در میان بگذارم؛ اگر بخواهی زندگی را گزارش بدهی، خیلی زود به اطلاعات بدل می‌شوی. تو را از دور مصرف می‌کنند. چون اطلاعات چیزی‌ست که مصرف می‌شود. مصرف‌ات می‌کنند و تمام که شدی کنارت می‌گذارند، یا اگر خیلی بخواهندت، قی‌ات می‌کنند و تکه‌هایت را از نو و از نو و دوباره و بخش دردناک ماجرا می‌دانی کجاست؟ اینکه زیستنت به‌تمامی وقایعی باشد که از بیرون تماشایشان می‌کنی؛ در آن صورت برای خودت هم بدل به اطلاعاتی  می‌شوی که اگر در بهترین حالت خودشیفته باشی، مدام خودت را قی می‌کنی و دوباره به مصرف می‌رسانی. این چیزی‌ست که بعضی از ما خاطره‌اش می‌نامیم. و دردناک‌ترین قسمت؛ قبل‌تر گفتم که ما وحشت‌زده‌ایم و وحشت‌زدگی هزاری مثل ما در تاریخ تسکینی برای ما نیست چون ماییم که از پشت این چشم‌ها بلا را می‌چشیم. اما اگر زندگی را گزارش کنی، اگر زندگی برایت چیزی بشود که از بیرون تماشایش کنی و گزارشش بدهی، اگر بدل شوی به اطلاعات؛ از دور هم قابل مصرفی. ماهیت اطلاعات این است که در فاصله‌ای از تو اتفاق می‌افتد، و به تو این اطمینان خاطر را می‌دهد که در معرضِ خطری نیستی، همانطور که در بطن خوشی هم نیستی. حتما می‌دانی پیامد دوربودن چیست؛ آدم‌ها چیزی را که از دور هم دسترسی‌پذیر است جستجو نمی‌کنند.

ملال در فقدان جستجوگر متولد می‌شود. ملال در فقدانِ کسی متولد می‌شود که می‌توان جستجویش کرد. 

بیشترین چیزی که با آن وصفم کرده‌اند سخت‌گیر بوده. اما من هیچوقت سخت‌گیر نبوده‌ام. من همیشه سرم را پایین انداخته‌ام و دوست داشته‌ام، همیشه بی‌صدا زمزمه‌هایم را سمتِ آدم‌ها روانه کرده‌ام، من آنقدر نامرئی بوده‌ام که همیشه اول از یاد بروم، اما من در بیشترین لحظاتی که خواهانِ مرگ بوده‌ام چشم‌های زندگی را تماشا کرده‌ام، مات و شیفته. بنابراین حق دارم از زندگی بگویم، اسم این سخت‌گرفتن نیست. نمی‌دانم چرا گفتن از زندگی همیشه باید در موقعیتی غیرعادی اتفاق بیفتد. من ستایش‌گر زندگی‌ام، پرستنده زندگی‌ام، در بیزاری از زندگی‌ام، چرا نباید از زندگی حرف بزنم؟ چرا باید وقتی حلقه تنگ کرده‌ایم دور مزار یکی‌مان از زندگی بگویم؟ بیا امروز تصور کنیم مُرده‌ایم؛ بیا امروز با خیالِ راحت از زندگی بگوییم. از آن عمیق‌ترین چیزی که زیر پوست‌هایمان می‌جهد. از آن ژرف‌ترین خواهشی که در این لحظه حس می‌کنیم. 

من نمی‌دانم چقدر زنده بوده‌ای اما می‌دانم به‌قدر لحظاتی بوده که چشم‌هایت را کاویده‌ام. چشم‌هایت غمگین‌ترین چشم‌های عمر من بوده، حتی وقتی باصدا خندیده‌ای من چشم‌هایت را دیده‌ام که غمگین‌اند، غمی که من را مطمئن می‌کند هرجای دنیا بروی از آغوش ابتذال به خودت بازمی‌گردی. غرقگی در ابتذال این جهان از چشم‌های تو برنمی‌آید. پس گرچه زیستنت را به ماه و سال نمی‌دانم، و شاید در تمام عمرت -مثل من- لحظات کوتاهی را بیشتر نزیسته باشی، اما به افتخار چشم‌های تو، به افتخار غمِ چشم‌های تو، به افتخار غربتی که در چشم‌هایت اهلی کرده‌ای؛ امروز روز جشن است. 

من خسته‌ام. حس می‌کنم بیشتر از کافی زیسته باشم. لحظاتی هستند که من را تا سرحد گنجایش به خودشان آغشته‌اند؛ لحظاتی داشته‌ام که از سرتاپا بالیده‌ام و لحظاتی داشته‌ام که می‌دانسته‌ام اینجا باید تمام می‌شده‌ام. این‌ها تاریخِ من است. تاریخِ مختصر من. و من شاهدِ لحظاتی از تاریخِ مختصر تو بوده‌ام. من تاریخی را از لای گزارش‌های تو بیرون کشیده‌ام. من به سهم خودم نگذاشته‌ام، جنگیده‌ام و نگذاشته‌ام خاطره کوچکی در قلب من باشی. 

چیزی که بیشتر از همه در تو دوست دارم، تلاشی نکردن است، برای اینکه خودت را برای دیگران تبیین کنی. همیشه همنقدر آزاد می‌خواهمت. همیشه همنقدر وسیع. همنقدر بی‌تعین. همیشه همنقدر غمگین. و البته می‌دانی که می‌دانم غم فضیلت نیست.

تو وحشت‌زده‌ای و دلیلش این است که این تویی که با این چشم‌ها این اجتماع آشفته را تماشا می‌کنی. ممکن نیست زیستنت به این اجتماع آغشته نشود. من هرگز فراموش نمی‌کنم که حتی خصوصی‌ترین ابعاد زیستنم آغشته به این اجتماع بوده. جانم به لب رسیده و عاشقی کرده‌ام. نخواسته‌ام و عاشقی کرده‌ام. خواسته‌ام و عاشقی کرده‌ام. چاره‌ای جز این نداشته‌ایم، هیچوقت، برای زندگی کردن. اما اشتباه نکن، عشق تلطیفِ جهش‌های وحشی زیستن در این اجتماع نیست. عشق رهیافت واجبی‌ست تا دردهای جمعی را از شخصی‌ترین راه ممکن دریابی. هرچه قدرت در جانت انباشته در قلبت بریز و عشق بورز، دردهای من را دریاب، ما قطره‌های تسکین‌نیافته‌ای هستیم برای ابد و بگذار اگر هیچگاه بنا نیست رودی محکم شویم، هم را چشیده باشیم. بگذار زمانی که به جوها می‌ریزیم و زمانی که بی‌هدف در اعماق زمین هدر می‌رویم، بدانیم کسی از دردهای ما باخبر بوده. بگذار وقتی خیره به چشم‌های هم از میان می‌رویم، در آن آخرین لحظه، بدانیم تنها نیستیم. 


به تو، 

که دوستت دارم.


نفس دیدارهای دانشجویی به‌نفع او»ست. در فرصتِ محدودی در همهمه نوچه‌هایش باید حرف‌هایی را بزنی که فرصتی برای تبیین اصولی آن‌ها دربرابرِ رسانه‌ها نداری، و به‌جای تو، او وقت بینهایتی دارد تا با اطلاعاتِ تحریف‌شده، و با استدلال‌های احمقانه دوباره اذهانی را سمتِ خودش بکشاند که به‌راحتی خامِ مغلطه‌ها می‌شوند. فرداش هم نوچه‌ها گوشه عکست با فونت درشت می‌نویسند این یعنی آزادی بیان» و پخشِ کلونی‌های مجازی‌شان می‌کنند، چون جلوی چشم همه سلاخی‌ات نکرده‌اند.

بنابراین بهتر است همه آرام باشیم. بگذاریم بخوابند. بی‌اینکه بدانند تغییری در جریان است. بی‌اینکه مغزهای بیه‌شان بفهمد چیزهایی بعدِ هزاری کشتن، زیر پوستِ شهرها درحالِ رویش است. بعد، ناگهان

پ.ن: تو از من می‌خواهی نمیرم، اما نمی‌گویی چطور باید زنده بمانم.


پارسال به علی الف می‌گفتم دارم کاسه‌ام را آماده می‌کنم برای باران، او می‌گفت دیر شده. حالا دارم نشانه‌هایش را می‌بینم. تشدید وضعیت امنیتی درباره ظاهری‌ترین مصادیق اسلامی، خفه‌کردنِ هر صدایی که اعتراضی در بر داشته باشد، شروعِ موجِ جدید پروپاگانداها برای توجیه خشونت‌ها، تربیت احمق‌های تازه برای دست‌گرفتنِ فضای مجازی(؟)؛ چراکه با مرگِ آقای خ حفظ وضعیت بسیار سخت‌تر از حالا خواهد شد، باید خط و نشان بکشند، باید بترسانند، باید تحکم بورزند و جلوی دوربین‌ها، با احمق‌هایی که پذیرفته‌اند به عنوانِ منتقد بازیگرِ زمین آن‌ها شوند گفتگوی دوستانه کنند و ادای نایس‌ها را دربیاورند، باید.

من از تک‌تک آن‌ها که ساده‌لوحانه راه افتاده‌اند و حرف ناامیدی زنده‌اند طلبکارم. از تک‌تک تاریخ‌نخوانده‌هایی که فکر می‌کنند اینجا آخر دنیاست طلبکارم. حالا که باید قوی باشیم. حالا که در آستانه نقطه عطفی قرار داریم. حالا که همه‌چیز تااین‌حد به‌سرعت جلو می‌رود. طلبکارم، حتی اگر اینجا محض نمونه واقعا آخر دنیا باشد.


پیش‌نویس: این‌ها فقط تجربه‌های شخصی من‌اند، برای نوشتن این پست از هیچ منبع تخصصی‌ای استفاده نشده.


یادم هست همینجا گفته بودم که شکل برخورد دهان و دندان‌های ما با هر نوع ماده غذایی متفاوت است. آب نوشیده می‌شود، سبزیجات جویده می‌شوند، و گوشت کلوچیده می‌شود. پس مصرفِ هرکدام از این‌ها، احساس‌های متفاوتی به اعصاب دهان ما می‌دهند. معمولا ما، مخصوصا اگر در فرهنگ قیمه و قرمه‌سبزی بزرگ شده باشیم، از خوردنِ کرفس به اندازه گوشت لذت نمی‌بریم، اگر آدم بادقتی باشید حتما یکی-دوباری که در زندگی‌تان گوشت بدپخته‌شده‌ای را خورده‌اید، رگه‌هایی از بدترین طعم ممکن را چشیده‌اید، گوشت و مرغ به‌خودی‌خود مواد غذایی خوشمزه‌ای نیستند، بلکه حسی که به دهان و دندان می‌دهند، نحوه‌ای که دهان و دندان وادار می‌شود با آن‌ها برخورد کند، شکلِ حریصانه‌تر و کننده‌تری دارد. ضمن اینکه، گوشت و مرغ، به عنوان مواد پایه، قابلیت این را دارند که طعم ادویه‌ها و طعم‌دهنده‌ها را به‌خوبی بپذیرند، موقع مصرفِ گوشتی که به‌خوبی پخته‌شده، ما با یک کل خوش‌طعم مواجه‌ایم، لازم نیست دقتی به‌خرج بدهیم، دهان خودش طعم ابتدایی، میانی و انتهایی گوشت را بسته به ادویه‌ای که برای طبخ‌اش استفاده شده، می‌فهمد. بنابراین، گوشتِ خوب‌پخته‌شده، برای افراد بی‌دقت هم حکم یک غذای خوشمزه را دارد.

اما درباره مواد گیاهی اینطور نیست. کرفس طعمی نمی‌گیرد. کلم معمولا طعمی نمی‌گیرد. کدو و بامجان در حالت آب‌پیز طعمی نمی‌گیرند. نمی‌گیرند، یعنی به‌خودشان جذب نمی‌کنند. بنابراین ما اینجا دوتا مسئله داریم؛ اول اعصاب دهانمان که با جویدن کرفسِ حتی‌زنده، یا هویچ آب‌پز ابدا نمی‌شود، دوم، اینکه ما دیگر با یک کل طرف نیستیم که معمولی‌ترین سلایق غذایی را هم اقناع کند.


خب، من یک غذای موردعلاقه دارم، که اسم خاصی هم ندارد. ترکیبی از قارچ‌هایی که نه‌زیاد ریز، و نه‌زیاد درشت خُرد شده‌اند، پیاز خلالی، سیب‌زمینی متوسط‌نگینی(!) خُردشده، فلفل دلمه‌ای خلالی و ادویه‌های مخصوصم، که چون مهدی اینجا را می‌خواند و من نمی‌خواهم هیچ‌وقت تنها این غذا را درست کند نمی‌گویمشان؛ می‌خواهم نقشِ هرکدامِ این‌ها را طبق چارچوب بالا تحلیل کنم.

قارچ، قارچ اینجا، و در خیلی از غذاهای گیاهی برای ما بزرگ‌شده‌ها در فرهنگ قیمه‌قُرمه، نقش کننده اعصاب دهان را بازی می‌کند. جویدنش تا حدودی به سمتِ کلوچیدن می‌رود، اگر طعم‌دهنده غالبی به آن اضافه کنی و اجازه بدهی در آبی که می‌دهد آب‌پز شود تا حد خوبی طعم می‌گیرد. سیب‌زمینی هم، که من فکر می‌کنم برای شرح روش برخورد دهان با آن احتیاج به واژه جدیدی داریم، جزء موادی‌ست که بیشتر خواص یک ماده پایه را دارد تا طعم‌دهنده؛ سیب‌زمینی در این غذا نقش افزاینده آنتروپی را دارد، چیزی که کنار قارچ قرار می‌گیرد تا قارچ تنها حالتی از بافت نباشد که دهان حس می‌کند.

پیاز، فلفل‌دلمه‌ای و ادویه‌ها، قرار است به غذا طعم بدهند. من هیچوقت برای ساختنِ طعم‌ها، تاثیر طعم‌ها روی هم را تصور نمی‌کنم، هیچوقت طعم‌ها را نمی‌چینم و در ذهنم ترکیب نمی‌کنم (نمی‌دانم متخصص‌ها این کار را می‌کنند یا نه) و فقط سعی می‌کنم بفهمم آیا این مواد با هم تناسبی دارند؟ درواقع مثل خیلی جاهای دیگر به شهودِ تربیت‌نشده‌ام اتکا می‌کنم، و چیز دیگری را هم با شهودم درمی‌یابم، و آن این است که آیا این طعم‌دهنده‌ها ممکن است هم را به‌کلی خنثی کنند، یا ممکن است استفاده ازشان به‌کلی بی‌فایده باشد چون در هیچ‌کدام از طعم‌های ابتدایی و میانی و پایانی حس نمی‌شوند؟ و بعد تصمیم می‌گیرم.

چندتا نکته درباره خود این غذا باید بگویم؛ مثل اینکه پیاز نباید زیاد سرخ شود. باید کمی زنده باشد. کمی زیر دندان بیاید و صدای خرچ‌اش شنیده شود و طعم خاص‌اش (من جزء عشاق پیاز و سیرم) حس شود. درعوض فلفل‌دلمه‌ای بهتر است از صددرصد تا هشتاددرصد بپزد، به‌هیچ‌وجه زنده نباشد (چون در این صورت طعمش اصلا سرایت نمی‌کند) و در عین حال، شبیه این نباشد که چهارساعت با مرغ آب‌پز پخته شده.


شش‌ماهی‌ست تصمیم گرفته‌ام کمتر و کمتر گوشت بخورم تا جایی که به‌طور کامل قطع‌اش کنم. اما ساختن غذایِ سبزیجاتی نه‌چندان گران سالم، که خوشمزه هم باشد، کار ساده‌ای نیست.

درباره محیط زیست بسیار تاثیرپذیر شده‌ام. آنقدر که حتی یک مستند که به‌وضوح باگ‌های اطلاعاتی زیادی دارد، تا مدت‌ها به‌همم می‌ریزد. یک دوره‌ای، همان حدود شش‌ماه پیش چندتا مستند پشت سر هم درباره تاثیر پرورش گوشت بر محیط زیست دیدم که تاثیرگذارترینش

این بود، وحشتناک، دیدنش مهره‌های کمرم را سوزاند. خب، برای منی که چندمدتی درباره تاثیرات عوامانه رسانه‌های عمومی مطالعه کرده‌ام، کمی روش‌های آماری و خبرسازی می‌دانم، و عمق این جمله ساده را دریافته‌ام که پشت هر خبر ساده‌ای هزاران زدوبند وجود دارد»، احتمالا اینچنین تاثیرپذیرفتن از این مستند، و جو رایج این روزهای دنیا درباره محیط زیست، کمی احمقانه باشد؛ اما من چاره‌ای نداشتم. من شب‌ها خوابِ جنگ آب می‌بینم. ازاین‌گذشته؛ من بیست‌ساله‌ام؛ معنایش این است که در زمانِ تولدم به زمینی کاملا متفاوت از امروزم پا گذاشته‌ام، و احتمالا وقتی از دنیا بروم، که گرفتنِ یک دوش به‌سادگی امروز غیرممکن است. بیخیالِ این‌ها، همین تهران که هیچ‌کجای دنیا نیست، هرسال انگار چندبار گرم‌تر می‌شود.


پ.ن: پست رو با پس‌زمینه آهنگ محبوبم نوشتم. welcome to the machine. با آنتی‌ متر درباره غذا ننوشته بودم که نوشتم.

پ.ن دو: بعدا می‌خواهم مفصل درباره نسبی‌گرایی بنویسم. چه اینجا، چه برای پادکست. اما علی‌الحساب باید بگویم من به وجود امر مطلق ایمان دارم، و بنابراین، می‌خواهم برای تمامِ اطرافیان عاشقِ قرمه‌سبزی‌م، یک آینه بخرم که صبح‌به‌صبح ازش بپرسند، آینه آینه جادویی، آیا بدسلیقه‌تر از من در حوزه غذا در این دنیا کسی هست؟ و چون برنامه آینه را من نوشته‌ام جواب نه» است.


آدمی چه بی‌واسطه درد می‌کشد. آدمی در حضورِ تمام کسانش چه بی‌واسطه تنهاست. آدمی چه غریبانه فهم‌ناشده می‌میرد؛ آدمی چه ساده خطی روایت می‌شود، چه ساده نقطه‌ای در انتهای هیکلش می‌گذارند، چه ساده تمام می‌شود.

خطاب من به شماست؛ که دیگر نمی‌خواهم ببینمتان. و حتی بیشتر کلمه‌ای ندارم که برایتان بگویم. به تمام شما که زیستن در میانتان تصنع نامربوطی بود که یک عمر، ساده‌لوحانه مشغول خلقش بودم. به تمام شما، بدون استثنا، به تمام شما که من را می‌شناسید.

غباری بودید و تکاندمتان؛ خداحافظ.


پ.ن: نجاتِ من از این شبِ جان‌دار جز با مرگ محقق نمی‌شود، این شبِ طولانی.


کاش در این لحظه صاحب لذت زودبازدهی بودم. کاش در این لحظه تسکینی می‌یافتم. کاش فقط برای لحظه‌ای به فرد خوش‌خیالی تحویل می‌شدم که از چیزهای ساده‌ای لذت می‌برد. کاش کسی بود که امشب در مصاحبتش می‌گذشت، که بخواهم در مصاحبتش بگذرد. 

نمی‌دانم. کاش فقط کسی بود لحظه‌ای دستی روی سرم می‌کشید و آرامشی می‌داد، که تنها تا دو-سه‌لحظه، برای چشیدن، می‌پاییدند.


جوان بیست‌ساله آمریکایی به فکر چه چیزهایی می‎تواند باشد؟ مهمانی، الکل، ، درس. ما اینجا فکر می‌کنیم با درسی که می‌خوانیم می‌شود ادامه زندگی داد؟ می‌شود همین باریکه زندگی را حفظ کرد؟ ما اینجا به عشق شکاک‌ایم؛ حتی باور نمی‌کنیم عشق، این اتفاق ممتدِ عظیم، بتواند این آشفتگی را تسکین ببخشد. در بیست‌سالگی روبروی انتخاب‌هایی چنین عظیم هستیم: رها کردن؟ رفتن؟ تصفیه‌شدن؟ عرصه را به دژخیم واگذاشتن؟ یا ماندن؟ جنگیدن؟ گوشه زندان روزهای جوانی را به جهنم سپردن؟ تا بعد دوستانمان در دانشگاه پشتِ سرمان بگویند احمق بود زندگی بلد نبود. کله‌خراب بود. که بگویند ت و فسلفه عاقبت ندارد. عاقبت چیست دوستانِ من؟ می‌خواهم بدانم عاقبت چیست؟ یک دکترای هوش مصنوعی از دانشگاه‌های کانادا عاقبت است؟ یک پی‌ایچ‌دی ریاضیات از یک دانشگاه نسبتا معتبر آمریکایی؟ تشکیلِ یک زندگی شخصی آرام، شروعِ صبح با قهوه و نیمرو و بیکن، یک موزیک سبک کانتری، بوسه صبح بعدِ مسواک، آغوش امن عاشقت یا معشوقت، و بعد رهسپاری سمتِ مسئله‌ای ریاضی که از شبِ پیش مشغولش بوده‌ای؟ فارغ، انگارنه‌انگار کسانی که روزی کنارشان می‌زیسته‌ای، آدم‌های شهرت، درحالِ جان دادن زیر پنجه‌های دژخیم‌اند؟ بیا حتی رؤیاها را هم دخیل کنیم. استنفورد و هاروارد عاقبت‌اند؟ بیا فرض کنیم من با این وضعیت نه‌چندان‌دلپذیر تحصیلی شانس حضور در این دانشگاه‌ها را داشتم؛ تو اسم این را می‌گذاری عاقبت؟

چندوقتِ پیش در یکی از لاگین‌هایم به توییتر برای جلوگیری از پریدنِ اکانتم، به توییتی برخوردم با این مضمون: چقدر این شرکت خوبه و چقدر فضای یادگیری توش موج می‌زنه. خیلی خوشحالم که اینجام. نه مثل بعضی‌ها تباه که بخوام برم اعتراض و بعد هم زندان.

اشکم جاری می‌شود و قلبم پاره‌پاره؛ یکشنبه ششم مردادماه، لیلا حسین‌زاده را از جلوی خانه‌اش برای اجرای حکم دوسال‌وشش‌ماهه به اوین بُرده‌اند. کسی که شاید روش مبارزه‌اش برای ما که این دوردورها نشسته‌ایم و نظریه می‌بافیم به‌اندازه کافی هوشمندانه نباشد، اما دهان‌بندی که دژخیم به فریادهایمان بسته، درید و در وسع حنجره خودش فریاد کشید. کسی از کسانی که سکوت را شکست. تنی از تنانی که ظلم را تاب نیاورد. دوسال‌وشش‌ماه. تکرار کن. دوسال‌وشش‌ماه، که ما عاشقی می‌کنیم. که ما قهوه می‌خوریم. که ما درس می‌خوانیم. که ما کار می‌کنیم که سقفی برای زندگی بسازیم.

جهان، از منظرِ ت، فلسفه، و علم، به سرعت درحالِ تغییر است. ما اینجا در سایه کسانی زندگی می‌کنیم که هنوز ابتدایی‌ترین مسائل یک زیستِ ساده را، تخطئه می‌کنند. احمق‌هایی که ذهنشان قرن‌ها از ماجرای جهان عقب است. کثافت‌هایی که می‌میرند اما قبل مرگشان ما را هم به کثافتِ بی‌تفاوتی، به کثافتِ دورویی، به کثافتِ قناعت به آب‌باریکه‌ای از زندگی آغشته می‌کنند.

حالا تو برو در آن شرکت کثافتت و با همکارهای کثافتت در جو یادگیری، چیز یاد بگیر و کد بزن. بعد هم برو تا کاشفان مرزها برای تمدید هر روزِ اقامت‌ات، مثل کسی که به‌اشتباه دنیا آمده نگاهت کنند، و با فاند شندرغاز دانشگاه توی یک اتاق با سه‌نفر دیگر بلول و گُل بکش. احمقی مثل تو جز این به دردِ دیگری نمی‌خورد.

بله. فلسفه ویرانگر است. به‌مجردِ خواندنِ اولین جمله و فهمیدنش، دیگر آرام نخواهی ماند. می‌دانی حقیقت همیشه در فرار است. می‌دانی حقیقت به‌چنگ‌نیامدنی‌ست. فقط از دو چیز می‌توانی مطمئن باشی و آن اینکه حق وجود ندارد؛ همه‌چیز مجموعه‌ای از نسبت‌هاست. و دوم اینکه همه‌چیز با سرعتی سرسام‌آور درحال سیلان است و تو در آن شرکت کذایی‌ت، تنها یک چرخ‌دنده‌ای؛ یک بازیگر، آن هم نه از نوع مرغوبش، نهایتا، دلقکی که اوضاع را فهمیده اما مشغولیت‌اش مسخرگی‌ست. بله؛ فلسفه ویرانگر است. فلسفه هیچ‌گاه بی‌تفاوت نیست. فلسفه معمولا آدمِ آرام هم نمی‌سازد. بله، فلسفه ویرانگر است و قصدش هم تویی؛ که ویرانت می‌کند. تو را، خوش‌خیالی‌ات، گوشه امنت را.

فلسفه روی سرِ خوش‌خیال‌ها خواهد ریخت. چه تو باشی، چه آن پیرمرد که در فکر متنِ سخرانی فرداش است.



شنیدن

شبیه این است که فقط یک بدن باشی. جشنِ من روزی‌ست که بتوانم به چندنفری بفهمانم اینکه درونِ خودم نیستم معناش چیست. بیشتر اوقات شبیه جزئی از اجتماعم، در زندگی فردی‌ام کمتر تاریخی دارم، تقریبا قریب‌به‌اتفاق بسترهایی که ممکن است پتانسیلِ منطقی برگرداندنِ فردیت‌ام را داشته باشند، با قیدی که به من و زیست‌ام چندان ارتباطی ندارد، به من متصل‌اند. درواقع، این بسترها در حالتِ ایده‌آل می‌توانند من را متوجه خودم کنند، اما درحالِ حاضر من اصلا در آن‌ها حضور ندارم. چگونه می‌توانم داشته باشم وقتی آنقدر از خودم خالی‌ام که اراده‌ای برای حفظِ یک دوستی ندارم؟ وقتی در لحظاتی اندک و بی‌فروغ دلتنگِ کسی می‌شوم و سخت است بتوانم احساس مشخصی را که تا این حد خالی نباشد در خودم شناسایی کنم؟

هرکس چه‌وقت تبدیل به خودش می‌شود؟ شاید وقتی بازخوردی از حضورش پیدا کند. شاید فرایندِ تشکیلِ من» تا سال‌ها پس از کودکی نیز ادامه داشته باشد. من به آن شدتی به خودم نزدیکم که تقریبا از درکِ قریب‌به‌اتفاق رفتارهایم عاجزم؛ مگر اینکه رفتارها ساختگی باشند، به بیانی دیگر، اغراقی در آن‌ها موجود باشد. گاهی توانسته‌ام تصویری از خودم را وقتی رفتاری از اعماقِ وجودم ظاهر می‌شود، در عکسی، در لحظه‌ای تاریخی، گیر بیندازم. این‌ها تمام چیزی‌ست که من از خودم می‌دانم.

دلم می‌خواست یک نفر باشد که بداند این‌ها حقیقت است. که من از حس‌نکردنِ خودم درد می‌کشم. انگار خودم» وجود مشخصی نیست؛ جامی‌ست در مهمان‌خانه‌ای و هرشب کسی لبی به آن می‌زند و برای لحظاتی درونِ خودش را درونِ من می‌ریزد؛ ساعتی می‌گذرد و من باز تهی‌ام. آنچه شبِ قبل داشته‌ام از آنچه امشب دارم، به قدری متفاوت است که یک مردِ غمگین فراری، از زنی که شادمان نوزادی را در اوج تازگی بغل کرده. همنقدر بی‌ربط. همنقدر پراکنده.

احتیاج به یک بازخورد دارم. احتیاج به یک آینه دارم. احتیاج به یک چشم دارم که تماشایم کند. تکه‌هایم را به هم ربط بدهد، چیزی از من» به دست بدهد تا بدانم کجا چه می‌کنم. یا اگر تکه‌هایم آنقدر بی‌ربط‌اند که جمع نمی‌شوند، به من» بگوید وجود ندارم. به من بگوید توهمی هستم در ذهن هزاران فرد؛ هربار از روزنه‌ای دیگر می‌تابم، هربار به تاریکی دیگری روانه می‌شوم.

از هر احساسی خالی‌ام. تاریخچه‌ای دارم که می‌گوید بعد از شنیدنِ خبر مرگ باید ابرازِ ناراحتی کرد. پیوند و ازدواج خبر خوشحال‌کننده‌ای‌ست. به کسی که با او زندگی می‌کنی باید محبت کرد. گاهی، برای چند لحظه، واقعا دلتنگ می‌شوم، واقعا عاشق می‌شوم، آغوشی را به یاد می‌آورم که آشناست و می‌شناسمش و می‌خواهمش؛ اما زیاد طول نمی‌کشد.

من از آن بسترها می‌خواهم آینه باشند. و آن‌ها فرصتش را ندارند، یا اصلا نمی‌دانند معنای این آینه‌بودن چیست. ممکن است به‌زودی گمان کنند خودشیفته‌ای و تشنه شنیدن از خودت، شاید گمان کنند از اینکه چشمی روی زندگی‌ات باشد و از اینکه کسی لحظاتت را به‌تمامی تماشا کرده باشد، از اینکه بیننده‌ای داشته باشی لذت می‌بری؛ حالا هم می‌خواهی چشم‌های آنان را که در دامت افتاده‌اند به بردگی بگیری.

از لذت‌بردن عاجزم. مهدی گمان می‌کند دلیلش این است که ما در چرخه بینهایتی از رقابت گیر افتاده‌ایم. درس و کار برایمان موضوعاتِ مهمی بوده و یادگرفتن و خواندن همیشه اولین اولویت، پس تا وقتی کسی هست که از ما بیشتر خوانده و از من بیشتر بلد است، زندگی دل‌پذیر نیست. شاید این بخشِ ثابتی از من است که کاملا می‌شناسمش. دستاویزی برای بازگشتن به خودم از دنیاهای معلق. عشقم به خواندن و آموختن. و حسرت. به هرکس که بیشتر از من می‌داند. به هرکس که نبوغ بیشتری برای فراگرفتن دارد. اما وقتی به عمقِ این ناتوانی، ناتوانی در لذت‌بردن، فکر می‌کنم، به یک فضای خالی می‌رسم. به یک آرزوی برآورده‌نشده، ندیده، به یک آرزوی منعقدنشده، به یک مفهومِ کاملا نامعلوم. و این برای من که در ریشه‌یابی علامه‌ام، معنایش این است که بُعدِ ایده‌آلیست من، کمتر نقشی در این ناتوانی از کسب لذت دارد. من از اجزای دیگری در حیطه‌های دیگری از زندگی لذت نمی‌برم. از دوستی، از رابطه عاطفی، از جمع، از خودم.

همیشه زندگی متوسطی داشته‌ام، پدرومادرم تقریبا تأمین‌ام کرده‌اند، و درست است که درکی از بی‌پولی به‌معنای واقعی ندارم. البته که وسواس‌هایی دارم، مثل اینکه زندگی در خانه اجاره‌ای روحم را خراشیده می‌کند، و رفتامد با مترو که هفتِ صبح جولان پرولتاریاست آزارم می‌دهد، دوست ندارم لباسی با جنسِ پارچه مزخرف بپوشم، و شیفته ادویه‌های گران‌قیمت‌ام. اما می‌توانم یک سال لباس نخرم، می‌توانم یک ماه بدونِ پول برای کارهای شخصی زندگی کنم، می‌توانم خیلی کمتر از حالا بخورم؛ شیوه اندیشیدنم اجازه نمی‌دهد پول را بر اشتیاقم ترجیح بدهم، حسرتی برای پول نداشته‌ام. پول برایم معنای خاصی نداشته. این ناتوانی‌ام در لذت‌بُردن، به بی‌پولی برنمی‌گردد.

برمی‌گردد به فقدانِ شخصی که بناست لذت ببرد.

کسی آنجا نیست که لذت ببرد.

دوماهِ تمام زندگی زهرِ مار من و مهدی شده بود. من زندگی را زهر مار هردویمان کرده بودم. از مهدی انتظارِ خلق دنیایی تسکین‌دهنده داشتم. در زیستنِ طولانی و عذاب‌آور این دنیای آشوب‌زده، درمانی نمی‌دیدم و گمانم این بود برای تزریقِ توان تحملِ هزارساله این رنج، باید تسکینی داشت و آن تسکین عشق است. باید دنیایی خلق می‌کردیم و هر روز لحظاتی را در آن به سر می‌بردیم. آغوشی، نفسی، بوسه‌ای، در دنیای متفاوتی که دنیای ما نبود. از او انتظارِ خلق لذت داشتم. انتظارِ اتفاق تازه‌ای در ساحتِ این زیستِ دونفره، که او باید خالقش باشد، تا مگر لحظه‌ای از این عذاب بی‌نهایت رها شوم.

انتظارم بی‌جا بود. این من‌ام، که نیستم. که یا توانِ لذت‌بُردن ندارم، یا اصلا کسی آنجا نیست که لذت ببرد. اینجا یک خارج است. و من یک توهم‌ام که چیزی ماورایی بدنی به آن بخشیده.

یک شب خوابش را دیدم. مثل همیشه‌ی این دوماهِ اخیر از او عصبانی بودم. می‌خواستم با مشت توی سینه‌اش بکوبم. از خانه‌مان بیرونش کنم. بگویم دیگر تحمل ندارم حضورش را ببینم و بدانم از من لذتی نمی‌برد و من هم از او لذتی نمی‌برم. از اتاقمان آمدم بیرون. روی مبلِ راحتی کنارِ دیوارِ آبی خانه‌ی رؤیاهایم خواب بود. نمی‌دانم در آن صحنه چه بود که متوجه فقدانِ خودم شدم. مهدی حقیقت داشت، با امیالی حقیقی، با یک ساحتِ زیستِ مشخص. و من گوشه‌ی کوچکی از زندگی‌اش بودم، برای آغوش‌های کوچک، برای ، برای لمسِ تنِ نرمی که ذره‌ای از امنیت بهشت در آن است. بالای سرش رفتم و سرش را آرام بلند کردم، نشستم و روی پاهای خودم گذاشتمش. بیدار نشد. نوازشش کردم. نگاهش کردم و او احتمالا همان آدمِ آرام سربه‌زیری بود که من دوستش داشتم.

و از خواب بیدار شدم.

باید دست از تلاش برای فهمیدنِ خودم بردارم. من» اصلا وجود ندارد.


ریاضیات و فلسفه؛
بهترین چیزهایی که می‌توانی عاشقشان باشی.
در دیالوگ کوتاهی که امروز با علی الف داشتم -که حینِ برگشتن از کافه مشاورم ناگهانی در انقلاب دیدمش- مفهوم تازه‌ای به من رخ نمود. مفهومِ ظهور و بروز در لحظه». به علی الف گفتم، این ترکیبی که به کار برد، معنایش واقعا م است: وقعی ننهادن نه به گذشته و نه به آینده. فرض کن تو آن لحظه‌ای. آن لحظه خاص ظهور و بروز؛ تو اصلا نه می‌دانی در گذشته چه اتفاقی افتاده، و نه مسئول آینده‌ای. نه در ادامه گذشته رخ می‌دهی نه محصولِ آنی. در بندِ زمان نیستی. این، برای من، در آن لحظه، چیزی شبیه به این مفهوم بود: یافتنِ معیارِ دیگری برای سنجش، به جز زمان. صبر، تاب‌آوری، پاکیزگی. برای آن‌که صاحبِ آن لحظه باشی، برای آن‌که آن لحظه یک بار در تمام عمرت برایت اتفاق بیفتد، ندانی از کجا آمد و به کجا رفت، و نانوشته، بگذرد، باید همیشه منتظرش باشی. آغوشت باید همیشه برای آن وقوع باز باشد. و شرایط را تاب بیاوری. میانمایگی‌ات در جلب‌کردن توجه معشوقت را، با رقص و خوشی و صبر بپوشانی، همانطور که پیش‌تر در آن پستِ کوتاه گفته بودم: قهرمان همیشه به رقص است. یا، همیشه‌به‌رقص‌بودن، درحالیکه رنج را می‌فهمی و تحمل می‌کنی اما تاب می‌آوری، تو را به قهرمان‌ها -لاأقل- مانند می‌کند.
من اینجا درحالِ تحریف واقعیت‌ها نیستم. امر واقع (fact) علاوه‌براینکه واقعیت است، حقیقت دارد. ژن‌های من در من‌اند و حقیقت دارند، ژن‌های من میانمایه‌اند. باتوجه‌به‌اینکه من در تمامیت‌خواهی، تنه به تنه یک مسلمان واقعی می‌زنم، تحملِ پیروزی سلحشوری دیگر را ندارم، اگر من آن بازیگر جزئی‌ام که بناست میانه جنگ بمیرد و نامه‌ای برساند؛ بی‎حضور در ضیافتِ روزِ پیروزی. من آن‌چنان برای خودم رسمیت پیدا کرده‌ام، و آنچنان رنج کشیده‌ام، که اگر من در باده‌نوشی پیروزی نیستم، پیروزی را هم نمی‌خواهم. پس مهم نیست اگر من با مرگم، و نرساندنِ نامه، یک پیروزی را نابود کرده‌ام: من این لذت‌های جزئی را نمی‌خواهم. یا، من این لذت‌های جزئی را تا وقتی می‌خواهم، که لذتی از پیروزی به من برسد. من در زندگی تنها به دنبالِ لذت‌ام. نه در حسرتِ نامی‌ام در تاریخ، نه حتی دوست دارم این دریوزگان نام من را بدانند؛ من بیشتر لذت را می‌خواهم، آن هم برای خودم. من با داستانی که ساختم، نخواستم در رؤیای خودم به امور واقع غلبه کنم. یا توهمِ این را نداشته‌ام که درحالِ غلبه بر آن‌ها هستم. من چیزی را تغییر نداده‌ام. فقط، دانسته‌ام، در لحظه‌ای متوجه شده‌ام، که جز این واقعیات، حقایق دیگری هم وجود دارند. و جز رابطه‌ای علت و معلولی که زمان آن را ایجاب می‌کند، گستره‌ای به نام تاب‌آوری هست که نه حتی با شدّت و حدّت، بلکه به‌شکلی مطلق با خودش سنجیده می‌شود، اما نمی‌دانم چگونه.
انسانی که قهرمان بوده، انسانی که تاب آورده، انسانی که میانمایگی را تاب آورده، قطعا شایسته وقوع آن لحظه‌ست. لحظه ظهور و بروز».
نه، من از آرام‌کردنِ خودم بیزار بوده‌ام. من از هرچیزی که کمترین شباهتی به افیون داشته باشد بیزار بوده‌ام. من درحالِ کنارآمدن با حقیقتی نیستم، من درحالِ کشف یک حقیقت‌ام.
اینجا بازیگران لذت و حرکت و تاب‌آوری و شادی‌اند. اینجا پارادایمی نیست که ژن‌ها را راه بدهد، چراکه این عناصر برای برساختنِ چیزی که نیاز داریم کافی‌اند. لحظه ظهور و بروز اصلا به اینکه تو کیستی نگاه نمی‌کند: مهم‌ترین مسئله برای او این است که آیا تو به‌اندازه کافی حرکت کرده‌ای، تاب‌آورده‌ای، لذت برده‌ای؟ و چرا اهمیت ندارد تو کیستی؟ معما اینجا حل می‌شود و معنا در اینجا آفریده می‌شود: لذت آفریننده است. به‌مجردِ اینکه دچارِ نهایت لذت شوی، شایستگی آن لحظه را پیدا می‌کنی.

فاطمه؛ باید تاب بیاوری.

خِرد» متفاوت است از انباشتنِ اطلاعات. اما، گمان کنم، خِرد واقعی در مواجهه دقیق با اطلاعات، یا همان دانش، اتفاق می‌افتد. بی‌دانش، تجربه ما محمولی‌ خالی‌ست، و بنابراین، از ارزیابی خود ناتوان است. تجربه، و شهود، در طی سال‌ها تربیت می‌یابد. این تربیت‌شدن، به‌معنای گیرافتادن در چرخه قناعتِ به یک دیدگاه -هرچند دیدگاهی منطقی- نیست، که خودش از عوامل مهم گرفتاری در بند تکرار است؛ یا، این تربیت، به‌معنای دوری از عصیان‌گری نیست. یا، به‌معنای ساکت‌نشستن نیست، یا، چیزی که از همه بیشتر ممکن است به آن مشتبه شود، فرایندی برای کسب ادب و اخلاق نیست. این تربیت، درواقع تکامل تجربه است. تکاملِ شهود. تکاملِ روشی که تجربه ما ابژه‌ها -یا اعیان- را درمی‌یابد. هم‌این‌است که آدمِ خردمند، قبل و بعدِ خواندنِ حکومت نظامی خوسه دونوسو، یکی نیست. یا قبل و بعدِ خواندنِ 2666 روبرتو بولانیو، یکی نیست. یا اگر خردمند، توانایی گذار از فضای کلاسیک جن‌زدگان به شهرهای مدرن را داشته باشد، بعد خواندنِ آن، یا هر اثر دیگری از داستایوسکی، با قبلِ خود متفاوت است. بعد از اینکه سعی می‌کنی در صحنه‌ای از فیلم‌های بلاتار جا بگیری، تجربه‌ات، ابدا یکسان نمی‌ماند. اگر تجربه یک محمول باشد، با درکِ جهانِ هرکدامِ این‌ها، جزئیاتی در تجربه تراشیده می‌شود که اگر دریافت‌هایت از ابژه را در آن بریزی، ازآن‌جا که دریافت‌ها سیال و شکل‌پذیراند، ابعادِ بیشتری، و دقیق‌تری، از ابژه، بر تو پیدا می‌شود.

این‌ها را گفتم که کسانی را تکفیر کنم. اما دیدم بی‌فایده‌ست؛ آخرش آن‌ها رضاامیرخانی‌شان را می‌خوانند و لابد خاطرات سفیر هم می‌رود در دسته پرفروش‌های 30book. دربرابرِ این آدم‌ها باید نایس ماند. سکوت کرد و قضاوت نکرد و به سلیقه‌شان احترام گذاشت، حتی اگر سلیقه‌شان داشت جریانِ هنری یک مملکت را از بین می‌بُرد، یا داشت زبانی را به جهنم می‌کشید، یا داشت نویسندگانِ حقیقی را نفله می‌کرد. سلیقه چیز مهمی‌ست دوستان. سلیقه واقعا چیز مهمی‌ست.


دردناک‌ترین دردِ دنیا بعد از گذشتن از درد گرسنگی و بی‌خانمانی و جنگ، میانمایگی در چیزیه که عاشقشی. درحالِ تجربه چنان دردی هستم که حتی از بیانش عاجزم. حس می‌کنم عدم، و ازبین‌رفتن، از این خواستن و نتونستن بارها بهتر باشه.

می‌خوام دانشگاه رو ول کنم. عمیقا می‌خوام دانشگاه رو ول کنم. عاشق رشته‌مم، دیوانه رشته‌مم، دیوانه‌وار ازش لذت می‌برم؛ اما توش میانمایه‌م. توش میانمایه‌م. میانمایه‌م. ترکیبی از پرفکشنیسم و میانمایگی و رفتارِ غیرحرفه‌ای؛ کشنده‌ست. و من الان مُرده‌م.

کار درست اینه که وقتی آدم می‌بینه میانمایه‌ست رشته علوم پایه رو رها کنه و بره کد بزنه که بتونه کار کنه؛ که یه آدم بی‌مصرف نباشه. اما من، من نمی‌تونم. فقط نمی‌تونم و هیچ حرفی برام کارساز نیست. فقط عصبی‌ترم می‌کنه. فقط ناتوانی‌هامو به رخم می‌کشه. چقدر حالم بده. تابه‌حال توی زندگی‌م حالم اندازه یک ماه اخیر بد نبوده.

کاش تموم شه. کاش بمیرم و فقط تموم شه. چون قدرت جنگیدن ندارم. چون به خودم تسلط ندارم. چون بی‌نهایت خسته‌م و احساس ناتوانی می‌کنم. اینهمه انتخاب؟ انتخاب بین فرد و اجتماع، انتخاب بین علاقه و توانایی، انتخاب بین دیربازده و بی‌بازده و زودبازده. خسته شدم. خسته شدم. دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.

مسخره‌ست؟ می‌دونم.


پ.ن: اینکه کارگردانِ محبوبت فون تریه باشه، باعث میشه بشینی از دور به قهقرا رفتنت رو تماشا کنی و روش یه آهنگ از باخ یا بتهوون بذاری و از بدبخت‌شدنِ چنین آدمِ رقت‌انگیزی لذت ببری. من می‌تونستم یه فاشیست واقعی باشم؛ خنگ‌ها باید بمیرن. قبل از همه هم، خنگ‌ترینشون، من.


دین مرحله‌ای بالاتر از مدنیت است. یعنی، اخلاق دینی با فرض وجود یک ماهیت ماورایی، و با فرض جاودانگی انسان، بایدهایی را تصویب می‌کند که در مدنیت جایی ندارد. ادیان الهی، معمولا انسان را بستری برای کاشت می‌بینند، مخصوصا، در ادیان الهی، معمولا فردیت معنایی ندارد و انسان‌ها تا آن‌جا اهمیت دارند که جمع را جلو ببرند. در آنچه که علمای اسلام امروزه از دین ارائه داده‌اند، تمایل برای فتحی جهانی (البته در توهمات خودشان) مشهود است. اما، مدنیت، انسانی را تصور می‌کند که بسیار در معرض حرص نسبت به مال‌اندوزی‌ست، در طول زندگی‌اش می‌تواند اشتباهات نه‌چندان کوچکی مرتکب شود، و قابلیت این را دارد رذایل درذهن‌نگنجیدنی از خودش بروز بدهد؛ مدنیت سعی نمی‌کند با وضع باورهای احمقانه‌ای که حتی زندگی را تحریف می‌کند و آدمی را تقریبا در ابتدائیات مسائل عاطفی متوقف می‌کند، فرد را تحت کنترل در بیاورد، مدنیت در طی قرن‌ها دریافته که در جهانی متکثر نمی‌توان کسی را مجبور به انجام کاری کرد مگر با هزینه‌ای بسیار.

انسان برای اجتماعی‌بودن ناچار به گنجیدن در قوانین مدنیت است. در تمام دنیا.

اعمال هر قانونی فراتر از مدنیت بر سرزمینی که افرادی بدون انتخاب خودشان در آن متولد می‌شوند، هیچ اسمی جز غصب ندارد. هر خواستی برای تحت سلطه گرفتنِ ابعاد شخصی زندگی افراد، هیچ مفهومی جز استثمار را بازنمایی نمی‌کند. هر رفتاری که با استفاده از قدرت حکومتی و اعمال زور و خشونت، خواستار جلوگیری از طیّ سیر طبیعی-مدنیِ انسان‌ها باشد، تا مبادا کلونی موردنظرشان از زیستنِ آدم‌ها آزرده شوند، اسمی جز وحشی‌گری ندارد.

این‌ها بدیهیاتی‌ست که کسانی در این کشور نمی‌فهمند. ما مسئولِ حفظ دینِ شما نیستیم. اگر با موی پریشانِ کسی دینِ آبکی‌تان به خطر می‌افتد، به‌جهنم، بگذار بیفتد. تعجبم بیشتر از خودمان است که چطور این استثمار را در تمام این مدت برتابیده‌ایم. چطور پذیرفته‌ایم بلندگوهای حرف‌های مفت بی‌حدوحصرشان در خیابان‌هایمان باشد. چطور تنها راهی که به‌نظرمان رسیده، درس‌خواندن تا سرحد مرگ، پذیرفته‌شدن در دانشگاهی خوب، و باز درس‌خواندن تا سرحد مرگ، و بعد فرار است؟ چطور این هیبت پوچ، چطور آن زندان‌ها ما را تااین‌اندازه ترسانده؟

من هم می‌ترسم. زندگی‌ام برایم عزیز است. دوست دارم تا جان در بدنم هست عاشق باشم. دوست دارم تا لحظه آخر عمرم ریاضی بخوانم، دوست دارم بخت‌ام را برای بودن در بهترین دانشگاه‌های دنیا امتحان کنم، دوست دارم بی کابوس جنگ بخوابم، دوست دارم غذا بخورم، برقصم، بدانم دستی روی گلوی هنرمندی نیست تا نفله‌اش کند مبادا این ظلم آشکار را روی صحنه ببرد، امیدی به ساختن داشته باشم، بدانم اهل فنی نیست که استخوان‌هایِ تنِ مُرده‌اش، پایه‌های برپایی این کثافت‌ها شده باشد، بدانم دانایی نیست که سکانی نداشته باشد چون به افکارِ این نادان‌ها پایبند نیست.

در این مملکت کسی هست که بی‌استثنا، صریح یا ضمنی، در هر سخنرانی غصب فلسطین را تخطئه می‌کند، و خودش غاصب است.

دنیا هیچ‌گاه به‌تمامی پاکیزه نبوده. احتمالا، سیستم جهانی، همان سرمایه‌داری، درحالِ بدبخت‌کردنِ عده‌ای‌ست -ممکن هم هست نباشد- اما چیزی که در اینجا اتفاق می‌افتد، کمترجایی در جریان جهانی دارد؛ ما درحالِ نابودکردنِ خودمان هستیم.

نمی‌توانستم برای کسی شرح بدهم زمزمه‌های کتابخانه چقدر مرا رنجانده. هربار کتابخانه دانشگاه بهانه‌ای برای گریه شبم بوده. از راهرو که عبور می‌کنی، چندصدا می‌شنوی که در گروه‌های جداگانه درباره رفتن صحبت می‌کنند. من اسمش را می‌گذارم فرار. من هم می‌خواهم فرار کنم. به‌جبرانِ رنجی که هرروز متحمل می‌شوم و کسی نمی‌داند، چراکه آدم‌ها امروز مشغولِ رنج‌های شخصی ارجحی هستند.

کدام احمقی حتی لحظه‌ای تصور کرده‌بود که می‌شود بی‌ترس مرگ فریاد کشید؟ به سرِ کدام بی‌مغزی حتی یک بار خطور کرده‌است که می‌شود از زیر سایه وحشت از زندان بیرون آمد و آواز سر داد؟

من خسته‌ام. درحالِ فرار اگر بودید، من را هم صدا بزنید. بگذارید این سرزمین را رها کنیم برای کسانی که حقشان نبود؛ تا مبادا آسایش پوشالی‌شان با موی ما، فریاد ما، اعتراض ما، کاردانی ما، فنِ ما، هنر ما، روابط ما، موسیقی ما، تا مبادا آسایش پوشالی‌شان، با زندگی ما خدشه‌دار شود. بیایید خودبه‌خود تصفیه شویم. بیایید خانه‌مان را به غاصب بسپاریم.

من به مرزها اعتقادی ندارم؛ اما سردمدارانِ خط‌کشی‌های این دنیا، چرا. اینجا خانه ماست. خانه نفرین‌شده ما. بیایید همگی با هم خانه‌مان را به غاصب بزرگ واگذاریم.


پ.ن: کلمه‌ها، ترکیب‌ها، گزاره‌هایی که به هر نوع به دین ارجاع می‌دهد، دینی را مدنظر دارد که تحریف‌شده، اغراق‌شده، و نامشخص است. دینی که بانیان‌اش نه منطق و عقل و فلسفه، بلکه شبه‌آدمیانی هستند که عقده سلطنت داشته‌اند و دارند.


خسته‌ام. چشم‌هایم در شرفِ بسته‌شدن‌اند. اما باید اشک بریزم تا نمیرم. باید برایت تا صبح بنویسم تا نمیرم.

 

قدرت، قبل از پول تفاخر به همراه می‌آورد. قبل از اینکه بخواهی به ماشینِ وارداتی آخرین مدلت بنازی، دعوت‌نامه‌هایت موجب تکبرت هستند. هرچه فامیلی‌های روی دعوت‌نامه‌ها مشهورتر و گردن‌کلفت‌تر باشند، تو هم به‌شکلی وابسته و حتی ناخواسته، ارتقا پیدا می‌کنی. معامله‌ها اصلا زیاد به پول ارتباط ندارند، پول فقط یک فاکتور فرعی‌ست، معامله‌ها در مهمانی‌ها شکل می‌گیرند، جایگاهِ تو را مهمانی‌هایی تعیین می‌کنند که دعوت می‌شوی، بچه‌های هر پدر طبق رده‌بندی‌ها با هم مرتبط می‌شوند، فرزندِ سخنگوی فلان وزارتخانه معمولا مرکز گروه نیست، مرکزِ گروه پسرِ یکی از وزرای اصلی‌ست، یا نوه بنیان‌گذارِ آخور، او احتمالا در مهمانی نقش آهنربایی را دارد که گرده‌ها سمتِ او جذب می‌شوند. مناسبات قدرت: ازدواج‌های درون‌کلونی، مهمانی‌های درون‌کلونی، رفت‌وآمدها، دوستی‌ها، معاشرت‌ها؛ همه‌چیز باید درون خودشان باشد. تو برای آن‌ها اصلا وجود خارجی نداری. تو حتی به‌عنوان یک احتمال هم برای آن‌ها مطرح نیستی. و آن‌ها هم، حتی خودشان نیستند. بستگی دارد پس‌انداخته چه کسی باشی.

 

عزیزم، چیزی فراتر از پول ما را ما» می‌کند و آن‌ها را آن‌ها». چیزی فراتر خط بطلان می‌کشد به هر نوع رابطه‌ای که ممکن است بین ما باشد. ما در مسیرهای دایره‌واری که آن‌ها برایمان کشیده‌اند مدام درحالِ دویدن‌ایم و حتی فکرِ دغدغه‌های آن‌ها برای ما بی‌معنا و مسخره است. آن‌ها زندگی خودشان را دارند اما اینجا همه‌چیز را برای ما بی‌معنا می‌کنند. حقیقت تلخ و زننده است. ما مثل آن‌ها به دنیا نیامده‌ایم. دقیق‌ترش این است که ما از پدر و مادر آن‌ها به دنیا نیامده‌ایم. ما کاملا معمولی هستیم و مهم نیست چقدر خوب می‌توانیم مسئله‌ای ریاضی را حل کنیم یا در حرفه خودمان چقدر روبه‌رشدیم، ما هرگز دعوت‌نامه‌ای از آن‌ها» نمی‌گیریم. تفاخر آن‌ها» به چیزی که مسئولِ به‌دست‌آوردنش نبوده‌اند، به اتفاقی که مفعولش بوده‌اند و نه فاعلش، ما را از تلاش ناامید می‌کند. مهمانی‌های آن‌ها، نوع نگاهشان به زندگی، سفرهایشان، هدیه‌های تولدشان، برای ما عجیب است، برای ما موجی از حسرت به دنبال می‌آورد، ما برای چیزهایی که آن‌ها هدیه می‌گیرند باید چندسال هفته‌ای هفتادساعت کار کنیم، باید از خانه امن خودمان بیرون بیاییم و کوله‌ای سنگین به دوش، در خیابان‌های شلوغ و کثیف این شهر راه بیفتیم و این شهرِ زشتِ بخیل، هیچوقت جز ترافیک و هجومِ تندِ آدم‌های بدشانسی مثل ما، چیزی برایمان نداشته. معماری این شهر برای بدبختی ما طراحی شده. خیابان‌های کثیف و تنگ، شلوغی ناشی از لولیدن مردمِ خسته‌ای به هم، که دقیقا مثل ما هستند، کمی بدبخت‌تر، کمی خوشبخت‌تر، اما درحالِ فراراند، نه به خانه‌ای که عشقی در آن منتظرشان باشد، نه به خانه‌ای که آن‌ها را به تجربه لحظه کوتاهی از خوشبختی وادار کند؛ نه. فقط جایی که تنها باشند، که خودشان باشند و تنهایی خودشان، که از سرسامِ آدم‌های شبیه خودشان فاصله بگیرند، که تااین‌حد مجبور نباشند بدبختی‌های خودشان را مدام در دیگران ببینند، و حالا که از تماشای زندگی سیاهِ خودشان فارغ‌اند، از دیگرانی که یاداور خودشان هستند هم، فاصله بگیرند.

 

‌آن‌ها» تلاش ما را، شب‌بیداری‌های ما را، آن‌ها روشن‌ترین جلوه‌های زندگی ما را، تبدیل به تصویر رقت‌انگیزی از دویدن در یک دایره کرده‌اند. مهم نیست چقدر تلاش کنی، مهم نیست چه چیزهایی می‌دانی یا چه تجاربی را از سر گذرانده‌ای، آینده دیگر مبهم نیست، بلکه اصلا وجود ندارد. کاش آینده مبهم بود. کاش همه‌چیز به توانایی تحمل ابهام و پیش‌رفتن اندک‌اندک بستگی داشت. اما نه، آینده به کلی محو شده است، آینده از بین رفته، همه‌چیز تا ابد تکرارِ همین روزِ ملال‌آور خواهد بود که از سر گذراندی. شب‌ها به خلوت خودت پناه می‌آوری و باز می‌نشینی بانیانِ بدبختی‌ات را دوباره و دوباره تماشا می‌کنی. تو از آن‌ها بیزاری اما آن‌ها تمام چیزی هستند که تو برای تماشا داری. آن‌ها خودشان را در چشمِ تو فرو کرده‌اند و از اینکه تلاش تو را بی‌معنا کرده‌اند لذت می‌برند. بی‌معناشدنِ تلاش تو چیزی به اقتدار آن‌ها می‌افزاید، چراکه هر شبی که تو تسلیم می‌شوی، آن‌ها مطمئن می‌شوند راهی از هیچ‌جا به دایره آن‌ها نیست، و بیشتر، بیرون از دایره آن‌ها رنگ‌ها و خوشبختی مُرده است؛ حقیقت بینهایت تلخ است عزیزِ من، اما آن‌ها با دانستنِ این حتی خوشبخت‌تر هم می‌شوند. نه اینکه خباثتی ذاتی داشته باشند، یا آدم‌های بدی باشند (که هستند)، جایگاهی که در آن قرار گرفته‌اند، نسبت‌هایی که به هویتشان معنا داده، اینگونه ایجاب می‌کند. آن‌ها پا به خصوصی‌ترین ابعاد زندگی ما گذاشته‌اند. آن‌ها، ما را حتی از عشق‌ورزیدن ناامید کرده‌اند. آن‌ها ما را مطمئن کرده‌اند چیزی بهتر نمی‌شود و یا باید مُرد، یا باید به باریکه‌ای از زندگی قناعت کرد، به ساعات پایانی روز که به‌عنوانِ حسنِ ختام، مشغول تماشای زندگی آن‌هایی.

ما نمی‌توانیم چشم از زندگی آن‌ها برداریم. ما همانقدر که از آن‌ها بیزاریم آرزو داریم تا به آن‌ها تبدیل شویم. ما به همان نسبتی که چنین آرزویی داریم، از خودمان، از طبقه خودمان، و از لذت‌های کوچک خودمان بیزار می‌شویم. کاش بیان‌شدنی بود اینکه با نوشتنِ هر کلمه چه دردی را تحمل می‌کنم. آرزوی داشته‌های آن‌ها لذت‌های کوچکمان را هم از ما می‌رباید. اعتقادمان به درستی را، اعتقادمان به تلاش را، عشقمان به آموختن را، یا باورمان به آن لحظه‌ کوتاهی که در آغوش هم لم داده بودیم. و ما هیچ می‌شویم. موجودِ مبهوتِ رقت‌انگیزی در میانِ چیزی که نمی‌تواند باشد و نفرت دارد که باشد، و چیزی که هست و نمی‌خواهد باشد.

 

عزیزِ من؛ صحبتم اصلا از احمق‌هایی نیست که در جایگاه قدرت‌اند. حتی وقتی کمی در خودم غور می‌کنم، میلی به حُمقی که در آن دست‌وپا می‌زنند در خودم نمی‌بینم. صحبتم درباره چیزهایی بسیار ریشه‌ای‌تر است. درباره روندِ جهان، درباره روندِ تربیت برده، درباره همه آن چیزهایی که جایگاهِ قدرت، فارغ از اینکه چه کسی صاحبش باشد، ایجاب می‌کند. قدرت، در مرحله اول به‌وجودآورنده خاندانِ قدرت است. قدرت هیچگاه متعلق به یک نفر نیست، بلکه در حقیقت متعلق به بستگانِ اوست. و در مرحله دوم، قدرت همان وسعت روابط است. تازه در مرحله سوم است که فردی که به هر دلیلی در آن لحظه از تاریخ در جایگاه قدرت قرار گرفته، توهمِ برتری می‌یابد. توهم پیامبری، توهم کسی که باید از زندگی‌اش بگوید، از کیک عروسی‌اش عکس به اشتراک بگذارد، یا به تو یاد بدهد چطور باید کودکت را تربیت کنی. موجود متوهم محقری که دقیقا جایگاهش او را مم می‌کند تا از جدابودن لذت ببرد، از مرزی که میانِ او، روابطش، و جایگاهش، و بقیه، وجود دارد. تلاشِ بی‌وقفه تو حداکثرکردنِ اقتدار اوست. نگاهِ تو به سمتِ او حداکثرکردنِ اقتدار اوست. او حتی به این باور دارد که تو در آرزوی زندگی او هستی، دقیق‌ترین چیزی که او را می‌کند، مهم‌ترین چیزی که در اعماق وجودش او را وادار به لذت‌بُردن می‌کند، فاصله‌ای‌ست که با ما» دارد. این شکافِ عمیق بین ما و آن‌ها. و این گزاره دیگری را قطعی می‌کند: او برای آن» بودنش، احتیاج به ما»یی دارد که ما باشیم، حتی اگر خودش آگاه به این حقیقت نباشد.

 

عزیزِ من؛ با تمامِ وجودم به رنجت آگاهم. دلشوره‌های شبانه‌ات را از برم. میلی که به هر لذتِ کوچکی از دست داده‌ای زندگی کوچکِ من است که در گرو لذت تو بود و از دست می‌رود. من طعمِ این درد را چشیده‌ام. من شب‌هایی را با اشک گذرانده‌ام چراکه آینده‌ای پیشِ رویم نبوده. من حسرتِ این را داشته‌ام که فقط یک روز کنار تو از خواب بیدار شوم بی‌آنکه اضطرابِ اجتماعِ ناآرامم آرامشم را تباه کرده باشد. آرزویم بوده فقط یک بار در آغوشت لم داده باشم بی‌آنکه فکر فقرِ کودکی که در مترو دیدم آزارم بدهد. آرزویم بوده به‌تمامی، سر تا پا، تجربه‌ات کنم بی‌آنکه توانِ بهره‌مندشدن را ازدست‌داده‌باشم. بی‌آنکه بدانم لذتم در برابر نهایت لذت‌های این دنیا بسیار کوچک است. بی‌آنکه بدانم زیستنم از دور و به چشمانِ کثیفِ صاحبان قدرت، بسیار محقر است. بی‌آنکه سنجه‌ام چشم‌های آن‌ها باشد. بی‌آنکه بدانم ریشه نهفته قدرتِ آن‌ها تحقیر من است، لازمه وجودِ کلونی‌های آن‌ها توده‌ای‌ست که باید برای آن‌ها بقیه باشد.

 

عزیزم؛ مهم نیست من و تو از آن اتفاق شوم، از آن دریای کثافت، مدت‌هاست که بیرونیم. مهم نیست این پدیده احمقانه، این اجتماع وحشیانه عکس‌ها و کپشن‌های احمقانه‌تر، جایی در زندگی ما ندارد. این نسبت‌ها و سنجه‌های ماست که اینستاگرامی شده. این اجتماع ماست که بی‌آنکه بداند ناگزیرِ دویدنی بی‌وقفه برای رسیدن به حسرت‌هایش است. و ما، از آنجا که میان همین اجتماعیم، از این آلودگی برکنار نیستیم. مهم است که قلب‌هایمان ردی از حسرت به خود نگیرد. مهم است که محکم باشیم، که اعتقادمان را به اصول زندگی‌مان، اعتقادمان را به درستی، به انصاف، به تلاش از دست ندهیم. مهم است که خودمان را از چشم هم تماشا کنیم و نه از چشمِ کثیفِ این مردمِ حریصِ حسرت‌زده. مهم است که از اجتماعِ آلوده‌مان بیزار نباشیم و اگر آن‌ها از ما بیزار بودند، باز ما در هیئت پیامبری، در هیئت پیامبرِ زندگی، بر آن‌ها، بر اجسادِ روانشان در خیابان‌ها طلوع کنیم. مهم است که بدانیم زندگی لحظه‌های کوچکِ لذت است هرچند کسانی برای متمایزکردنِ خودشان، برای رسمیت‌دادن به اقتدار خودشان، برای ایجادِ تمرکز در کلونی خودشان، بخواهند ما بقیه»ای پراکنده باشیم که سهمی از لذت نداریم. بیا در زمانه‌ای که کالا، کارکردِ خودش را که برطرف‌کردنِ نیاز است ازدست‌داده و بدل به چیزی متظاهرانه برای چشمِ دیگران شده، ما خداوندگار سادگی باشیم. بیا در شهرِ پاساژها خودخواسته لباس‌های قدیمی ارزان‌قیمت بپوشیم. بیا با تن‌های کم‌شمارِ خودمان، با همین دو نفر، با همین من و تو، برهم‌زننده نظمی باشیم که نتیجه‌اش ربودنِ زندگی‌ست. 

 

عزیزِ دلم؛ حتی این شهر هم شهرِ لذت‌های کوچک نیست. شبی ندارد که با قدم گذاشتن در آن بتوانیم برای خودمان تسکینی دست و پا کنیم. رودی ندارد که صدای خروشیدنِ آرامش در شب، نقضِ هرچیزِ غیرطبیعی باشد. چیزی ندارد که به یکسان به همه ما عرضه کند. حتی این شهر هم، شهر رستوران‌ها و پاساژها و کافه‌هاست. این شهرِ بخیل. این شهرِ زشت. حتی این شهر هم خود را از ما دریغ می‌کند. دنیا دست به دست هم داده تا ما هم را فراموش کنیم. تا ما از عشقی که به هم داریم بیزار باشیم. تا ما آنقدر از خودمان، از تلاشمان، از زندگی‌مان بیزار باشیم که حتی نتوانیم هم را دوست بداریم چراکه ما شبیه هم هستیم. آینه هم هستیم. اما بیا ما قوی باشیم. بیا ما باور نکنیم دست‌هایمان خالی‌ست. بیا با این بی‌آیندگی، با این پوچی، با این زندگی محقر، در اعماق خودش شجاعانه مواجه شویم و اگر مُردیم هم مُردیم. بیا چشم از آن‌ها» برداریم، با سینه ستبر به زیستنِ زندگیِ کوچکِ خودمان دل گرم کنیم، چون این زندگی ابدا کوچک نیست. چون تلاشِ ما وقتی شکلِ آگاهی به خود می‌گیرد، وقتی متوجه دسیسه‌ها می‌شود دیگر کوچک نیست. چون حیاتِ ما وقتی مصمم می‌شود خودخواسته سازوکارها را نادیده بگیرد، عظمتی می‌یابد که شاید حتی قادر به شکستن ساختارهاست.

 

عزیزم؛

تن به توطئه‌ها نده. من برایِ تو زنده‌ام. با من، برایِ من، زنده بمان. من تماشاگرِ جوانه‌ای هستم که از اعماقِ خاکت سبز می‌شود. کنارِ من تحمل کن. کنارِ من رنج بکش. من رنج‌هایت را از برم.

تجربه ناامیدی در سیاه‌ترین حالاتش، و بعد زاییدن دردناک امیدی آگاهانه: این بطلانِ طلسم سیاه ماست.


بالاخره آقانسیم‌طالب هم دهنِ مبارک رو گشودن و با جملاتی موجز احمق‌هایی که به هراری رفرنس میدن رو شستن و گذاشتن کنار.

با MahdiNews از عطسه و سرفه نسیم‌طالب هم بی‌خبر نمونید.

پ.ن: هرشب یادم میاد چقدر ما کوچیک و بی‌اهمیتیم. وقتی چنددقیقه‌ای شروع می‌کنم به چرخیدن توی بلاگ‌های به‌روزشده، توی چنل‌های شخصی آدمایی که نمی‌شناسم؛ و با خودم میگم، خدایا، چقدر با پیشفرض مهم‌بودن زر می‌زنن، یک آن به خودم میام و می‌بینم ما از دور هیچی نیستیم. سرسام‌ایم. توده‌ایم. یه جمع توی هپروت درحالِ هذیون‌گفتن. و بعد کمی از این شدت از حقارت آروم میشم. این‌ها احساساتی سطحی هستن که احتمالا از ۱۴-۱۵سالگی باهام موندن، اما همچنان در موارد اندکی، مثل امشب، و البته دیشب، جواب میدن. من تازه متوجه شده‌م، احساساتی که در سطحن و در بی‌حوصله‌ترین حالات بهت برمی‌گردن، احساساتی هستن که امکانِ پناه‌آوری دارن. احساساتی که هنوز در کانتکست خودشون به طور کامل درک نشدن، و هنوز باهاشون غریبی، و هنوز نمی‌تونی روابط منطقی بین عناصر نظمِ حاکم بر اون‌ها رو بفهمی، اون احساسات معمولا برای پناه‌بردن نیستن. برای بیشتر مشغول‌شدن، برای بیشتر به‌فنارفتنن. مهم نیست، واقعا مهم نیست، اما مغزم مقاومتِ عجیبی دربرابرِ خواب داره، حتی وقتی درحالِ بیهوشی‌ام. چون مدام باید بخونم و بنویسم و بشنوم، چون معتاد شدم، انبارِ اطلاعات شدم. هرشب دوزش میره بالاتر. و دارم به ساحاتی وارد میشم که درکی مطلقا ازشون ندارم. و اون‌ها جلوی من رو می‌گیرن، برای غوطه‌ورشدن در سطح

 

پ.ن دو: ایرج آذرفزا کانتکست» رو ترجمه کرده هَمامتن». می‌خوام بگم در این مقطع زمانی چیزی که به ما رسیده یکی از بدترین زبان‌های دنیا برای اندیشیدن و فلسفیدنه.


بالاخره آقانسیم‌طالب هم دهنِ مبارک رو گشودن و با جملاتی موجز احمق‌هایی که به هراری رفرنس میدن رو شستن و گذاشتن کنار.

با MahdiNews از عطسه و سرفه نسیم‌طالب هم بی‌خبر نمونید.

پ.ن: هرشب یادم میاد چقدر ما کوچیک و بی‌اهمیتیم. وقتی چنددقیقه‌ای شروع می‌کنم به چرخیدن توی بلاگ‌های به‌روزشده، توی چنل‌های شخصی آدمایی که نمی‌شناسم؛ و با خودم میگم، خدایا، چقدر با پیشفرض مهم‌بودن زر می‌زنن، یک آن به خودم میام و می‌بینم ما از دور هیچی نیستیم. سرسام‌ایم. توده‌ایم. یه جمع توی هپروت درحالِ هذیون‌گفتن. و بعد کمی از این شدت از حقارت آروم میشم. این‌ها احساساتی سطحی هستن که احتمالا از ۱۴-۱۵سالگی باهام موندن، اما همچنان در موارد اندکی، مثل امشب، و البته دیشب، جواب میدن. من تازه متوجه شده‌م، احساساتی که در سطحن و در بی‌حوصله‌ترین حالات بهت برمی‌گردن، احساساتی هستن که امکانِ پناه‌آوری دارن. احساساتی که هنوز در کانتکست خودشون به طور کامل درک نشدن، و هنوز باهاشون غریبی، و هنوز نمی‌تونی روابط منطقی بین عناصر نظمِ حاکم بر اون‌ها رو بفهمی، اون احساسات معمولا برای پناه‌بردن نیستن. برای بیشتر مشغول‌شدن، برای بیشتر به‌فنارفتنن. مهم نیست، واقعا مهم نیست، اما مغزم مقاومتِ عجیبی دربرابرِ خواب داره، حتی وقتی درحالِ بیهوشی‌ام. چون مدام باید بخونم و بنویسم و بشنوم، چون معتاد شدم، انبارِ اطلاعات شدم. هرشب دوزش میره بالاتر. و دارم به ساحاتی وارد میشم که درکی مطلقا ازشون ندارم. و اون‌ها جلوی من رو می‌گیرن، برای غوطه‌ورشدن در سطح

 

پ.ن دو: ایرج آذرفزا کانتکست» رو ترجمه کرده هَمامتن». می‌خوام بگم در این مقطع زمانی چیزی که به ما رسیده یکی از بدترین زبان‌های دنیا برای اندیشیدن و فلسفیدنه. البته من ایشونو نمی‌شناسم، ضمنِ اینکه، ایشون کتابِ مهمی رو ترجمه کرده‌ن، به اسم ضیافت افلاطون به‌نزد اشتراوس» و اینکه انتشارات علمی‌فرهنگی ترجمه چنین کتابی رو به فردی تااین‌حد جوان سپرده عجیبه. گرچه متن کتاب به‌ظاهر ساده‌ست اما لایه‌های زیرینی داره که به راحتی امکان بروز سوءتفاهم رو فراهم می‌کنه. و نهایتا، دوتا یادداشت توی اورنوت و دوتا پیشنویس توی همین بیان دارم که شروع کردم راجع به این کتابِ عجیب نوشتن، و طبق معمول تنبلی و ثقل مفهوم زمینم زده. در همین حد عرض کنم که الان می‌تونم در کنار گودل و کانتور و بخشی از دوستانِ دیگه، عمرمو بدم که چندهفته بیاد روی عمر آقااشتراوس.

 

پ.ن سه: بهترین راه برای به‌سُخره‌گرفتنِ این سانتیمانتال»های .، مثل خودشون صحبت کردنه. و یو نو»؟ سبک، زبان، نظامِ سخن، که ازدست بره یا کلیشه بشه، شما تقریبا موجودیتت رو ازدست میدی هانی». اما براوو». برا همون توییتر و پسر/دخترهای .ش خوبی.

 

پ.ن چهار: امیدوارم یه روزی محقق بشه با پشت دست بزنیم تو دهنِ هرکسی که نمی‌فهمه نسبی‌گرایی نباید باعث بشه محدوده‌های مطلق به شوخی گرفته بشن.

 

پ.ن پنج: همه اینارو گفتم که این یکی رو بگم اما یادم رفت: از صبا ممنونم برای

این موزیک دیوانه‌کننده‌ای که بهم داد و من ازش غافل بودم تمام این مدت. باید یه پست جدا براش بنویسم.


دیروز حدودِ ساعت پنج‌ونیم، در فضای غمگنانه‌ای که دانشکده بعد از ساعات شلوغ پیدا می‌کند، با مهدی نشسته بودیم. دست‌هایش را نگاه می‌کردم و حالتی که آن‌ها را روی صورتش می‌گذاشت و شکلی که با دیگری با کدهایش روی لپ‌تاپ بازی می‌کرد. چندنفری بیشتر آنجا نبودند. صداها به نسبتِ باقی روز کم بود و خورشید آسمان را ترک می‌کرد و فضا خاکستری بود. چیزی نمانده بود گریه‌ کنم. راهی طولانی روبرویم بود و اطرافش مردمانی ایستاده بودند که سنگم می‌زدند. من ناخواسته به هیئت پیامبری در آمده بودم که نمی‌دانست با این خلقِ بی‌فکر بدگمان چه کند. لال مانده بودم و اصلا قصدکردم بگویم من پیامبر نیستم که دیدم لالم، صدایی از گلویم بیرون نمی‌آمد. پس به‌ناچار در همان هیئت پیامبر ماندم اما از درون از آن مردم بیزار شدم. شب‌ها که مردم می‌خوابیدند و تنها شب‌بیداران سنگم می‌زدند، فرصتی بود تا به کشفِ موقعیت‌ام بپردازم؛ باید می‌دانستم قرارگرفتن در وضعیت مغلوب، به من درستی نمی‌بخشد. شب‌های زیادی گذشت تا من توانستم به خودم بفهمانم احمقم. و اتفاقا یک احمقِ تنها. لالی به پشتیبانی‌ام آمد؛ نمی‌توانستم بالای پشته‌ای سوار شوم و وعظ کنم، یا نمی‌توانستم خوانده‌هایم را لای هم بپیچم و از آن‌ها، راهی جدید بگسترانم و رهرو پیدا کنم. یا حتی نمی‌توانستم سنگ‌زنندگان را توصیه کنم پوسته را بدرند و از بیرون به خود نگاه کنند شاید چیزِ تازه‌تری دیدند، یا حتی نمی‌توانستم شعری بخوانم که اشکی از نهادِ مردمان برآورم که گرچه من در چشمشان پست و سیاه بودم، به‌واسطه احساس، سنگم نزنند. تنها امکانِ من این بود که در خودم به خودم نگاه کنم و تنها کسی که بود من بودم. از حماقتِ من بود که دیر فهمیدم خیابانی که تنها نصیب من از آن سنگ خوردن است، جایی برای ماندن من نیست؛ اما عاقبت فهمیدم. شبی ردای پیامبرگونه‌ام از تنم افتاد، درست وقتی که فهمیدم همه‌چیز بازی مبهمی‌ست و برای بازی تفاوتی نمی‌کند اگر یک مشت احمق زیرِ دستِ ظلمی که دوستش دارند، بمیرند، یا من حتی مسئولِ مرگِ نوزادِ کوچکی نیستم، یا مسئولِ مرگِ کودکی، که قیمومیت‌اش را همان احمق‌های راضی به ظلم در دست دارند. ردایم افتاد و صبح مردمان گویی از مشغله‌ای مهم فارغ شده باشند، تا من را دیدند که م و پیامبری در کار نیست، سراغِ گاوهایشان رفتند.

و من از آن خیابان رفتم، درحالیکه می‌دانستم برای کسی تا‌این‌حد خالی که به این بازی زشت پی بُرده، در سراسر جهان خیابانی نیست.

به دانشکده برگشتم، روبرویم باز مهدی نشسته بود و من می‌خواستم جهان در آن لحظه متوقف شود زیرا که من شکلی از او را پیدا کرده بودم که می‌توانستم به‌هرحال به آن تن بدهم. ژستی از بی‌تفاوتی، خروج از زمان، ژستی از کسی در او بود که تنها خواهانِ لذت است، و من همین را می‌خواستم. مهم من‌ام که زیبا زندگی کنم؛ مهم ماییم که زیبا زندگی کنیم. به دورترینِ جهنم‌ها اگر تنها برانگیختگی مردمِ مُرده‌ای، هنگامی‌ست که خیابانی را احاطه می‌کنند تا پیامبری را سنگ بزنند. حتی، به دورترینِ جهنم‌ها، همان پیامبرِ بعدی که حماقتی مرتکب می‌شود به عمقِ تن کردنِ ردای پیامبر، در احاطه گاوها.

سلام به بازی. به پوچی. به زیستنی سراسرشخصی که هیچ گاوی را به آن راهی نیست. به تنهایی سترگی که برآمده از کناره‌گیری‌ای سودجویانه‌ست، حال‌آنکه تو طوفان را دیده‌ای که می‌آید، اما به اندازه فریادِ بی‌جانی برایت مسئله نیست، اگر تمامِ این مردم و گاوهایشان بدل به شهری زیرِ آب شوند.


بعد از مدت‌ها چندتا کتاب سفارش داده بودم. قرار بود امروز برایم ارسال شوند که ناگهان پدرم بعد از یک هفته، کلید انداخت توی قفل درِ خانه، و با چهره‌ای برافروخته در چارچوب ظاهر شد. در خانواده‌ای معمولی، این ترس وقتی رخ می‌دهد که منتظرِ رسیدنِ بسته‌ی مواد مخدر باشی، یا چندنفر دوستِ بدمست هم‌جنس و ناهم‌جنس شب را در خانه گذرانده باشند. اما من قرار بود بسته‌ای شامل چندتا کتاب دریافت کنم و وحشت‌زده بودم. آنقدر وحشت‌زده که حتی نمی‌توانستم باور کنم انقدر ترسیده‌ام. نفسم بالا نمی‌آمد، تمام تنم یخ زده بود، می‌لرزیدم، و طبقِ معمولِ همه‌ی واکنش‌های بدنم به وحشت‌زدگی، دچار حالت تهوعی عجیب بودم گویی حالاست که قلب و معده‌ام از دهانم بیرون بریزد. مدام تصاویری از روزهایی در ذهنم مرور می‌شد که پدرم کتاب‌هایم را از کتابخانه بیرون ریخته بود، یا روزهایی که با فریاد من را منحرف و گمراه خوانده بود و تهدید کرده بود که کتاب‌هایم را آتش می‌زند. فقدانِ هویتی که پدرم به‌عنوانِ مهم‌ترین عنصرِ ابتدایی زندگی‌ام باید به من می‌بخشید و نبخشیده بود، آنچه که او باید در من به رسمیت می‌شناخت و نشناخته بود، همه این‌ها در چنددقیقه به من بازگشتند، انگار من همیشه در برزخِ خیالاتِ او می‌زیسته‌ام و از خودم وجودی نداشته‌ام. چند سناریو در ذهنم مرور کردم. بگویم کتابِ درسی‌ست. بگویم لباسِ زیر است. بگویم یک مشت وسایلِ تزیینی برای جشنِ ورودی‌جدیدهای دانشکده‌ست. هرچیزِ دیگری که تمایلی برای دیدنش نداشته باشد. بعد فکر کردم اگر وقتی که مادرم از مدرسه آمده، کتاب‌ها را بیاورند و من ناگزیر، دربرابر او که تنها دارایی‌ام است دروغ بگویم، از هیئت فردِ صادقی که در چشمش بوده‌ام خارج می‌شوم. طبق پیشینه قبلم از سایتِ خریدِ کتاب، می‌دانستم احتمالا زمانِ ارسال را تغییر نمی‌دهند. بااین‌حال نهایتا به‌ پیشنهادِ صبا با آن‌ها تماس گرفتم؛ خواستم کتاب‌ها را چهارشنبه بیاورند با این آرزو که پدرم مثلِ اکثر اوقات خانه نباشد. عجیب بود که همکاری کردند.

در پسِ این ماجرا ناگهان چیزی را متوجه شدم. اینکه از نقشِ قربانی بیرون آمده‌ام. همچنان از فقدان‌هایم درد می‌کشم، همچنان، گرچه فاقدِ گذشته‌ام، ضربه‌هایی در گذشته‌ام که در رابطه با پدرم است به جزئی از تاریخم بدل شده و رخدادِ کوچکی کافی‌ست تا من را به حالِ بدی بیندازد. اما از نقشِ قربانی بیرون آمده‌ام. گاهی احتیاج دارم به کسانی از ترسی که در این خانه تحمل کرده‌ام بگویم، گرچه ممکن است بورژوایی به‌نظر برسد؛ اما دیگر قربانی نیستم. دیگر آن دختربچه نحیف فاقدِ اراده‌ای نیستم که موردِ ظلم واقع شده از سمتِ کسی که می‌باید پناهی برای او می‌بوده و بدل به وحشتی عظیم شده. ترس‌ها با من مانده اما این سایه قربانی‌بودن رفته. حالا فاعلانه از او بیزارم، در پسِ سکوتی که برای آرامش خودم پیشه کرده‌ام بیزاری بزرگی نهفته که از دیوارها رد می‌شود و به او می‌رسد و قلب و مغزش را دردناک می‌کند. متوجه شدم دیگر از خودم نمی‌پرسم چرا در چنین خانواده‌ای متولد شده‌ام. بی‌پول بوده‌ام حال‌آنکه جیب‌های او از انباشتِ پول به پایین مایل شده، و این بی‌پولی بیشتر آزارم نمی‌دهد. وعده‌های غذایی‌ام در دانشگاه، مدل‌های مختلفِ لباسم، تبدیل به کتاب شده‌اند و من حتی متوجه نبوده‌ام دارم بی‌دلیل مسائلی را تحمل می‌کنم که به‌سادگی می‌توانسته‌اند نباشند، اگر حاکمانی تصمیم نمی‌گرفتند لشکری بی‌مغز تربیت کنند تا سرمایه حماقت‌های آن‌ها باشد. هربار که میلی به نوشتن نداشته‌ام و برای رومه‌ای که دوستش نداشته‌ام چیزهایی نوشته‌ام برای پول، هربار که دنبالِ مشغول‌شدن در قامتِ معلم بوده‌ام، این اواخر هرگز به یاد نیاورده‌ام که همه‌چیز می‌توانسته بهتر باشد. که من چقدر سیاه‌بختم. درد کشیده‌ام اما نه در لباسِ یک قربانی. دوره‌ای‌ست که می‌گذرد و منم که می‌مانم.

من برای پدرم هیچ‌گاه فرزند نبوده‌ام. جسمی بوده‌ام تا در من بدمد، بادم کند و راهم بیندازد، شاهدی برای چشمِ دوستان و همکاران، تا بدانند چطور باید سربازی» برای ایدئولوژی مقدسشان تربیت کنند. وسیله‌ای بودم برای نمایشِ ایدئولوژی. چادرم را که برداشتم حتی نخواست کسی من را ببیند. من چیزی نبودم جز وسیله‌ای برای تحققِ یک منظومه فکری، انسانِ طرازِ حکومتی، روشنفکرِ اسلامی. و بعد ناگهان من به‌لطفِ زندگی شروع کردم به اندیشیدن درباره خودم، درباره آنچه که سال‌ها درونم تحریف شده بود، درباره متقن‌ترینِ افکارم در امن‌ترین گوشه‌های ذهنم، و او ناگهان دید همه آنچه برایش برنامه ریخته بود، از هم می‌پاشد، به‌سرعت و بدون توقف.

برای دیگران ساده است من را محکومِ به تعصب کنند، چراکه زمینه خانوادگی‌ام کاملا مناسب است که یک کینه‌جو تربیت کند تا یک اندیشمند. اما من امروز حتی متوجه شدم که تنفرم از این احمق‌ها، ارتباطش با وضعیت خانوادگی‌ام را ازدست‌داده. دلیلی هم دارد و آن اینکه من بیشتر در نقشِ قربانی افکار و اعمالِ ظالمانه پدرم نیستم. تمام عواملی که پدرم از طریقِ آن‌ها در زندگی‌ام نقشی داشت کمرنگ شده‌اند. پانزدهمِ ماه به بعد جیبم خالی‌ست، دو دست لباس دارم، و هربار مجبورم از نیازهایم صرفِ نظر کنم، اما همه این‌ها برایم اهمیتشان را ازدست‌داده‌اند. تا دیروز حرفِ اولِ چیزی را نگفته بودم که فراهم بود، امروز این است و مهم هم نیست. شانه‌ای بالا می‌اندازم و رد می‌شوم و حالا گیریم که دو دست لباس را هرروز هم پوشیدم. این‌ها مهم‌اند چون من را از سایه خودم بدل به خودم کردند. پدرم ستونی بود که فروریخت و همراه با او همه آنچه که نمادش بود هم فروریخت، اما من همان رام‌نشدنی محکمی بودم که ستون را دوباره ساخت که با تبر خودش شکسته شود. تا دیروز قربانی پدرم بودم، امروز نیستم و این یعنی از اثراتِ او رها شده‌ام، هرآنچه که او خلط کرده بود بیرون کشیدم و بین تنفر از او و تنفر از مسلک او تمایز قائل شدم. قربانی او نیستم و این در مراحلِ بعد به آنجا منتهی می‌شود که قربانی مسلک او هم نیستم؛ و قربانی نبودن یعنی فاعلانه بیزاری‌جُستن. درد می‌کشی، اما قربانی نیستی. عمرت را جایِ تخصص‌ات بر جنگ‌های اجتماعی می‌نهی اما قربانی نیستی. ترجیحاتِ زمانه‌ات را در مرتبه بالاتری از ترجیحاتِ شخصی‌ات قرار می‌دهی، اما قربانی نیستی.

و این معناش این است که روزی بالاخره راه می‌افتی.


چندی پیش،

وحید جلیلی، نامه‌ای در انتقاد از حسین محمدی، که رابطِ نهادهای فرهنگی با آیت‌الله ‌ای‌، و یکی از معاونان بیتِ اوست، نوشت، تا مسائلی را به‌زعمِ خود موشکافی کند. می‌دانید که چنین کاری در این مملکت جرم بزرگی‌ست، چراکه اگرچه مطمئنا تمامی رئیس جمهورهای همه کشورهای همه دنیا، -به جز بشارجانِ اسد!- یک مشت حرامزاده آلوده به حیله و کثافت‌اند، رأس اداره این مملکت یک شبه‌معصوم است که نوچه‌هایش معتقدند چشم بصیرت دارد و بنابراین هیچ نقدی مطلقا به او و کسانی که به او منتسب‌اند، وارد نیست و ناقدان گمراه و بی‌عقل و غرب‌زده‌اند. البته که وحید جلیلی خودش هم، تنها یکی از مسیرهایی‌ست که جمهوری اسلامی برای سردرگم‌کردنِ جماعت و حفظ توده و پوشاندنِ لباس عقلانیت و منطق به شاهِ ِ نجاست‌هایش متصور شده است، اما مسئله مهم این است: بعد از این نامه و در واکنش به آن، علی الفِ عزیزم، نامه‌ای نوشت که خواندن و فهمیدنش، احتیاجی به دانستن و پیگیری پیشینه آن ندارد. نامه‌ای که بخشِ کوچکی از مناسباتِ جماعت حزبل با نظامِ ظالمانه فعلی را موشکافی می‌کند، و گرچه برای حوصله مردمانی که چشم‌هایشان به دنبال کردنِ بیشتر از ۲۸۰ کاراکتر توییت عادت ندارد، ۱۸ صفحه مفصل به نظر می‌رسد، اما این فقط نوشته کوچک -اما دقیقی- برای ارزیابی وضعیت موجود است.

 

فکر کردم بهتر باشد به اندک‌مخاطبانِ بی‌حوصله اینجا، خواندنش را پیشنهاد کنم.

لینک چنلی که پی‌دی‌اف نامه در آن قرار گرفته، (که پیشنهاد می‌کنم عضو شوید) و

لینک مستقیم خودِ نامه در تلگرام.

و اگر به لطفِ این ظالمانِ بی‌همه‌چیز، نمی‌توانید به تلگرام وصل شوید، این

لینک مستقیم خودِ نامه‌ست.

پ.ن: البته که به اشتراک گذاشتنِ آن با دوستانی که می‌دانید بهره‌ی کوچکی از عقل بُرده‌اند، و توصیه مؤکد بر خواندنش، فاتحه‌ای‌ست نثارِ روح عقلانیتی که سال‌هاست در این سرزمین کُشته‌اند!


احمقانه‌ست که روزانه چنددقیقه‌ای به دست‌خطِ کسی و سادگی جمله‌ای که از فردِ بی‌احساسی تراوش شده، خیره شوی. احمقانه‌ست و من احمق‌ترینم. گویا چیزی در این دست‌خط نهفته باشد، یک صداقت، جمله‌ای در نهایتِ سادگی که با دست‌هایی نوشته شده که به دکمه‌های کیبرد آشناترند تا به قلمی که بخواهد چیزی برای محبوبش بنویسد. 

تو حقیقتا که احمقی فاطمه.

 

 

 

پ.ن: که من چقدر حتی در لحظاتی که از تو بیزار بوده‌ام، دوستت داشته‌ام و این قلب درحالِ انفجارِ مرا فشرده؛ که من چقدر از خودم بیزار شده‌ام به‌خاطرِ تو و باز بیشتر دوستت داشته‌ام. باز بیشتر خواسته‌امت. باز بیشتر محو تصویر پسربچه معصومی شده‌ام که از کلماتِ من بیزار بود. از آرزو برای "کسب" ستایش‌گری ابدی، رسیده‌ام به لذتی که از نفرتِ تو از کلماتِ من، و ریشخندشدنِ کلماتِ من، تنها دارایی‌هایم، می‌برم. و مشکل است بخواهم حرفی از آن بزنم. چراکه تو چندوچونِ من را و کلماتِ من را ندانسته‌ای و هرگز نمی‌خواهی بدانی. عزیزم.


مردِ بی‌داستانی انتهای اتاقِ سایه‌روشن‌خورده‌ نشسته بود، تنها، و از تنهایی هیچ ملول نبود. و گرچه ملول بود، اما به آن قطعیتی تنها بود، و به آن قطعیتی به تنهایی خو گرفته بود، که دانسته بود حتی این ملالتِ روزهای قبل مرگ، ابدا، مربوط به تنهایی نیست. البته که مرد به‌زودی مُرد؛ گرچه قبلِ مرگ، جز نگاهی خیره به نقطه‌ای تهی در روبرو، توصیه‌ای نداشت. لحظاتی بعد از "اتفاق"، از صندلی با صورت زمین خورد، و هرگز حتی به یاد نیاورد که تنها بوده.


چندصفحه فحش برایت پُر کرده بودم، یک آن به خودم بازگشتم و پرسیدم چرا اینهمه تکرار؟ فحش‌ها که همان است و تو هم همان. این‌بار باید کارِ تازه‌ای بکنم. نه حتی به تازگیِ مترکردنِ اتاق با دستِ مشت و اشک به پهنای صورت و رعشه از عصبانیت، بلکه بیشتر. چیزی که این‌بار دامن‌ِ تو را بگیرد. چرا همیشه دامنِ من؟

اما تو فعلا بخواب.


از چت بیزارم. معمولا با عزیزانم چت نمی‌کنم؛ اگر امکانِ دیداری، هرچند دور باشد، ترجیح می‌دهم چندان رابطه‌ای را بندِ به چت نگه ندارم. اما آن شب متفاوت بود. یادم نیست چقدر، اما بیشتر از حد معمول، با علی الف چت کردم. عصبانی بود. و بدحال. امثالِ منی، و امثالِ اویی، که پیش‌تر تا خرتناق در لجنِ این رژیم منحوس بوده‌ایم، یک‌بار به تمامِ حیله‌های کثیفشان برای حفظ توده، و حفظ قدرت، آغشته‌ایم و بعد ناگهان ایستاده‌ایم و گویی تابه‌حال نزیسته‌ایم و خاطره‌ای نداریم، به آن»‌ها نگریسته‌ایم که در جهانی دیگر شکلشان، راه رفتنشان، حرف زدنشان، بسیار بی‌معنی‌ست، و بعد برگشته‌ایم، راحت است فهمیدنِ اینکه سرمایه‌های احمقِ اجتماعیِ این‌ها با کدام سازوکارِ ذهنی تن به این تحمیق داده‌اند، و دردناک، که نمی‌توانیم وادارشان کنیم یک‌بار بایستند و نگاه کنند به شکلِ عجیبِ خودشان، به صداهایی ناموزون که از گلویشان بیرون می‌پرد، به حرکاتِ دست و پاشان، به چشم‌هاشان. هردو عصبانی بودیم. من می‌گریستم و می‌نوشتم. بعد خودم را محکم می‌گرفتم که اشک نریزم، او دوباره جمله‌ای می‌گفت در مقامِ مردِ بالغی که از خودش برای این انفعال بیزار است، راهی تا چهل ندارد و در کسوتِ تماشاگری دست‌وپابسته، سوختنِ کسی را از نزدیک دیده، و من دوباره اشک می‌ریختم.

چندباری گفت بحث را عوض کنیم. شبِ بلندی بود. شبِ تاریکی بود. اما نمی‌توانستیم. عادت دارد از تازه‌خوانده‌هایم از من می‌پرسد و تقریبا تنها کسی‌ست که من همیشه برایش مکاشفه‌های گاه‌گاهی‌ام و پیشرفت‌هایم در فلسفه را، تا جایی که زبانِ الکنم قد بدهد، توضیح می‌دهم. این روزها مشغولِ آگامبن‌ام و معمولا از چارچوبِ فکری او جهان را می‌فهمم؛ اما این واقعه چندباری گفت بحث را عوض کنیم و تازه‌خوانده‌های من کتاب‌هایی از آگامبن بودند. درباره زبان؛ درباره تجربه‌ناپذیری. همگی آثاری در پیِ پروژه والتر بنیامین بعد از جنگِ جهانی هستند، بخشی از آن‌ها سعی می‌کنند موقعیت‌هایی را کشف کنند که انسانِ مدرن در چنین وقایع هولناکی برای اولین‌بار در آن‌ها به‌تمامی حضور داشته، بنابراین، خود به نوعی دلشوره آغشته‌اند. نوعی دلشوره عظیم از آنچه درونت زندگی می‌کند، می‌اندیشد و نمی‌فهمی اندیشیده، در خیابان‌ها راه می‌رود، می‌بیند و صدای همهمه جمعیت را می‌شنود، اما تجربه‌های او آنچنان دگرگون شده، و درونِ او، شهودِ او، آنچنان دچارِ زیروزبرشدنی ناگزیر است، که گویی هرگز حضور نداشته. چند باری گفت بحث را عوض کنیم و من نتوانستم.

من بسیار متوسطم. بسیار میانمایه‌ام و در هیچ‌چیزی فهمِ درست و کاملی ندارم. آگامبن دیریاب است. جزء آخرین‌های کاروان فیلسوف‌های زنده که یکی‌یکی ما را ترک می‌کنند. بدیهی‌ست که من نباید چیزی درباره او بگویم. البته که نباید بگویم. اما، وقتی کسانی، اینجا خودشان را برای برگشت به یک نُرم، برای زیستنی ساده و عادی، می‌سوزانند، حتی آگامبن برای من کسی‌ست که دور از واقعه نشسته در کافه‌ای و سیگار دود می‌کند.

البته که اشتباه است. اما من اینجایم. من منم. در این سرزمین. در این موقعیت. و کسی خودش را سوزانده. فلسفه نجات‌دهنده‌ست اما بر زخم‌های ابتدایی ما نمی‌نشیند. نجات‌دهنده‌ست اما بر تاریخِ منحطّ ما نمی‌نشیند. فلسفه نجات‌دهنده‌ست، اما بر متنِ منی که می‌دانم حتی اگر خودم را آتش بزنم، پدرم روبروی این چشم‌های کثیف دریوزه خواهدگفت که افسرده بوده‌ام، که سربه‌راه نبوده‌ام، که گمراه بوده‌ام، نمی‌نشیند. فسلفه نجات‌دهنده است. اول خوابِ چشم‌هایت را می‌گیرد. بعد از کافه‌ها بیرونت می‌کند. بعد سرش را پایین‌انداخته واردِ روابط دوستانه و عاشقانه‌ات می‌شود. بعد زندگی شخصی‌ات را بدل به تکاپویی فرساینده برای کشفِ حقیقتی کوچک می‌کند. دست زیر چانه‌ات می‌برد، سرت را وحشیانه بالا می‌کشاند، و وادار می‌کندت در چشم‌های واقعه در فاصله‌ای مناسب، مستقیم نگاه کنی. این کارکردِ فلسفه‌ای‌ست که متعلقِ به خودت باشد. به متنِ خودت. به خودسوزی کسانی. به فقر. به یک پدرِ وحشیِ مستحیل در ایدئولوژی. و آن فلسفه، آن که آن شب باید بحث را با گفتنِ از حزئیاتش عوض می‌کردم، متعلقِ به ما نبود. خوب بود؛ بهترین چیزی بود که می‌توانستی در حیاتت بدانی. آن منفیتی که آگامبن از آن حرف می‌زند، آن فاصله میان زبان و مفهوم، آوا و زبان؛ مسحورکننده‌ترین چیزی‌ست که کسی می‌تواند به آن بیندیشد و خیرگی به دقتِ باورنکردنی‌اش نهایتِ لذت. اما از ما بسیار دور است. ما جایِ بسیار دوری از جهان هستیم. متنِ ما حتی از وحشیانه‌ترین چیزهایی که برای آن»ها رخ داده متفاوت است. باقی‌مانده‌های آشویتس»؟ بیاوریدش. شاید این بتواند چیزی از ما بگوید.

انتقام بگیرید.

انتقام بگیرید از کسانی که آرمان‌هایشان نقضِ زیستِ ساده شما بود. برای هر شبی که سوخته‌اید، برای هر شبی که زمزمه‌های عاشقانه‌تان بدل به سرودی دردناک در رثای بچه‌سیمرغِ مرده‌ی آرزوهای جمعی‌مان شده، برای هرباری که شک کرده‌اید بمانید یا بروید، هرباری که در ذهنتان راهی فرودگاه شده‌اید، به اجتماعِ دردمندتان نگاه کرده‌اید و بازگشته‌اید، برای هرکدامِ این‌ها انتقام بگیرید. برای هرباری که آگامبن را به کناری انداخته‌اید، بودریار دست گرفته‌اید بعد به کنار انداخته‌اید، به فوکو پناه برده‌اید بعد کنار انداخته‌اید، برای هرباری که هرکسی سعی داشت به شما بفهماند وضعیت عادی‌ست، برای هرباری که کسی سعی در تحقیر دردهایتان داشت، انتقام بگیرید.

تجربه‌ام دگرگون شده.

تجربه‌ام سوخته.

بحث دیگر با هیچ‌چیز عوض نمی‌شود. بحث تا روزِ مرگِ این سایه شوم همین خواهدماند. بحث تا روزِ شکفتنِ این خاکستر همین خواهد بود. من این خاکستر را ناچار می‌کنم بارور شود. من امیدِ مُرده‌ام را ناچار می‌کنم باز به تپش بیفتد. من این سیمرغ را ناچار می‌کنم زنده شود؛ چرا که این خاصیت ماست. از میانه خاکستر سوختنمان، دوباره زنده شدن.


شنیدن

 

ظهور علائم ارگانیک و محرک، اموری فرعی نیستند بلکه بررسی آن‌ها جزء لاینفک مطالعه‌ی هیجانات و عواطف است. هنگامی که عاطفه‌ای مانند ترس را تحلیل می‌کنیم چه می‌یابیم؟ نخست و پیش از هرچیز تغییراتی در گردش خون، انقباض رگ‌های خونی، شدیدتر شدن ضربان قلب و سطحی و تند شدن تنفس مشهودند. احساس ترس، آگاهی به همین حالاتِ فیزیولوژیک است، چه در حالِ رخ‌دادنشان و چه پس از آن که رخ داده‌اند. اگر بکوشیم با نوعی آزمایش ذهنی همه علائم جسمانی را از عاطفه ترس بگیریم؛ مانند تند زدن نبض، لرزش پوست و ماهیچه‌ها، چیزی از ترس بر جای نمی‌ماند. همچنانکه ویلیام جیمز گفته است ماده ذهنی» جدا و مستقلی [از علائم جسمانی] وجود ندارد که بتوان عاطفه را با آن ایجاد کرد.»

این‌ها سطرهایی از اسطوره دولت» کاسیرر بودند، که امشب وقتی بعد از دوباره خواندنِ آن جمله سعی کردم اشک‌هایم را داخلِ چشم‌هایم برگردانم، برایم تداعی شدند. ته‌ همه اینا هورمونه». باز به یادم آمد این جملات همان زمانِ دوری که به کاسیرر گیر کرده بودم، گرچه اوایل کتاب است و بعدها مباحثِ اصلی‌تر مطرح می‌شوند، آنقدر ذهنم را درگیر کرده بودند که حتی یادم مانده بود کجا باید دنبالشان بگردم. عاطفه‌ای که فاقد علائم جسمانی باشد وجود ندارد و صرفا وجودی است انتزاعی.»

از این‌همه حساسیت خسته‌ام. با کوچک‌ترین صدایی به سرعت عصبی می‌شوم، جمعیتِ بی‌هدفی که با نگاه‌های گنگشان در شهر روان‌اند و نمی‌دانم کجا می‌روند و نمی‌دانم چه کسانی هستند، این حجمِ بزرگِ آدم‌های غریبه، و اینکه حتی بیشتر موجوداتی ایستاده روی دو پا نیستیم و پیچیدگی‌های بیشتری داریم که ما را از درکِ هم عاجز می‌کند، حتی اینکه بیشتر در روستاهای کوچکی زندگی نمی‌کنیم که لازم نباشد هربار زیر هجومِ بی‌رحم توده غریبه فشرده شویم؛ همه این‌ها معذب می‌کندم. اینکه در برابر تنها غذا خوردن مقاومت می‌کنم، اینکه دوست ندارم کسی غذا خوردنم را تماشا کند، اینکه منشأ هر رفتارِ کوچکی را می‌فهمم، اینکه انقدر سریع موج‌های آشوبِ پیش رو را دریافت می‌کنم تا حتی وقتی آشوبی در کار نیست من آشوب‌زده باشم؛ اینکه تااین‌حد کسانی را دوست دارم، اینکه تااین‌اندازه کوچک و آسیب‌پذیرم؛ همه این‌ها آزارم می‌دهند. امشب این جمله را شنیدم و باز به خاطر آوردم روزی را که گفته بود خودت برو پست‌هاتو بخون!» که یعنی همه‌چیز را همه‌جا گفته‌ای و من بی‌اینکه حتی تا امروز به خودش گفته باشم با حالِ زار علی الف را ملاقات کرده بودم و شاید یک ساعتی او سرم را به سینه‌اش می‌فشرد و من با شدتی ناکاستنی می‌گریستم انگار می‌خواهم تا انتهای دنیا گریه کنم.

چرا من این‌همه حساسم؟ چرا من گرچه روزنه‌های ثبتِ تاریخ‌ام را ازدست‌داده‌ام، باز در لحظاتی انقدر دقیق متوجه می‌شوم چه اتفاقی درحالِ رخ‌دادن است؟ چرا با کوچک‌ترین تغییری در آب‌وهوا حالاتم تغییر می‌کنند و برای شروعِ یک صحبت باید مدت‌ها با ترسم از دچارشدن به تصنع بجنگم؟ گناه آدم‌های اطرافم چیست که ناچار به تحملِ بازی‌های من‌اند؟ مگر غیر از این است که همه‌چیز واقعا فقط به این هورمون‌های لعنتی بستگی دارد؟ پس من چرا با شنیدنش انقدر به هم ریخته‌ام؟ چرا چیزی درونم این را به من القاء می‌کند که به احساساتم توهین شده؟ که من را نادیده گرفته‌اند؟

کاش همه‌چیز هورمون بود عزیزِ من. کاش همه‌چیز در همین تپش‌های قلب و گردشِ خون خلاصه می‌شد. کاش اینهمه چیزهای متناقضی که من روزانه تجربه می‌کنم، به‌ناگهان و بی‌واسطه و ناخواسته، می‌توانستند توجیهی در بستر هورمون‌هایی داشته باشند که حرفشان را می‌زنی. کاش این غربتی که من هرروز بیشتر در این جهان احساس می‌کنم، کاش این عدمِ تعلقی که انگار یکسره من را در به خیابانی تاریک و تنها تبعید کرده که باز هم موقتی‌ست، کاش آن عشقی که وادارم می‌کرد آن شب‌هایی که به‌سختی به خواب می‌رفتم، در اوجِ آمادگی تنِ رنجیده‌ام برای خواب، خودم را به قلمی و کاغذی برسانم تا بنویسم چطور و با چه کیفیتی دوستت دارم که مبادا فراموش کنم، کاش همه این‌ها توجیهی داشته باشند با آن عناصرِ هورمونی تو. کاش روزی برسد که من ایمان بیاورم این فشردگی قلبی که نمی‌دانم کجاست، از شدتِ دوست‌داشتنت، تقلبی‌ست. کار هورمون‌هاست. می‌خواهم بالاخره جوابی داشته باشم برای خودم که از من می‌پرسد تا کجا باید این راه را تنها رفت و چرا، می‌خواهم بالاخره با فراغت تن بدهم به این حجمِ دوست‌داشتن، و بدانم اشتباه از من و از شعرهایم و از آسمانی که خیرگی شبانه به پرستارگی‌اش شاعر بارم آورده نیست، اشتباه از هورمون‌هاست که به اختیارِ من، به حرفِ من نیستند، می‌خواهم بدانم، می‌خواهم بالاخره یک روز واقعا بفهمم اینکه من همیشه کسی هستم که قلبش می‌تپد، لحظات را با دقت احساس می‌کند و واژه‌ای برای توصیفِ دقیقشان، هرچند به‌زحمت، تدارک می‌بیند، از حماقتِ من نیست، بلکه یک مشت هورمون پشتِ این صحنه عاطفی‌ست، یک مشت عوامل فیزیولوژیک، و این کثافت، این کثافتِ همیشه همه را دوست‌داشتن با عمق و دقت و به همان اندازه دوست‌داشته‌نشدن، یک روز که این هورمون‌های لعنتی بمیرند، یک روز که با یک داروی لعنتی به کشتنشان بدهم، تمام خواهد شد.

خسته‌ام از غربتی که گریبانم را گرفته. خسته‌ام از اینکه خاکی ندارم. ریشه‌ای ندارم. خسته‌ام از احساسی در آن لحظه‌ای که ولیعصر را از بالا تا پایین طی می‌کنم و انگار همه در حالِ ترک من و جهان و رؤیاهای من‌اند، خسته‌ام که برای هر لحظه حسی تازه دارم، خسته‌ام از حس کردن. از اینهمه حس کردن. امشب می‌دانم که بالاخره خواسته‌ام این کثافت پایانی داشته باشد. رفتنِ راهی که به‌ذات تنها رفتنی نیست، تنهارفتن، احمقانه است؛ می‌خواهم پا روی پا بیندازم و تماشا کنم، می‌خواهم متعلق به مبلِ راحتی خانه‌ام باشم، انسانِ هورمونی انسانِ ساده‌تری‌ست، توجیه رفتارهایش ساده‌تر است، می‌خواهم بدانم چرا انقدر می‌خواهمت، چرا انقدر کسانی را دوست دارم، چرا انقدر در این جهان غریبه‌ام، چرا هیچ خیابانی ندارم، چرا مدام تصویری از خودم می‌بینم که در تاریکی عمیقِ خیابانی فرو می‌رود و می‌ترسم، کاش می‌شد هرکدام از این احساس‌های دیوانه‌کننده را به نامِ یک هورمون می‌شناختیم، انگشتِ اتهام به سمتِ هورمون‌ها می‌گرفتیم، به سمتِ این کلمه ناموزون که به فارسی نمی‌نشیند و کلماتم را ناخوشایند کرده، اما عزیزم فقط یک لحظه تصور کن، این حالِ خرابِ من در حضورِ هورمون‌ها چقدر بهتر می‌شد، اگر می‌توانستم این وحشت‌زدگی‌ام از حضور در این دنیا را به چیزی اینچنینی نسبت بدهم، اگر می‌توانستم به همین سادگی دلایلی برای احساساتِ پیچیده‌ام پیدا کنم؛ تصور کن، این دنیا بهشت نبود؟

کاش این کثافت خط پایانی داشت. می‌رسیدی آنجا، پرچمت را با بی‌تفاوتی در قله فرو می‌کردی و از بازی خارج می‌شدی. کسی آنجا منتظرت بود، با سرنگی پرشده از ماده‌ای که هورمون‌هایت را می‌کشت، جز آن مقداری که برای زنده‌ماندن و بقا ضروری‌ست، مثل ترس از حیوانِ وحشی، ترس از گرسنگی، ترس از مرگ. از اینهمه احساسِ لعنتی خسته‌ام وقتی حتی یک نفر نیست که چیزی از آن‌ها بداند، وقتی تنهایی غریبم، تنهایی عاشقم، تنهایی تنهام.

کاش این کثافت پایانی داشت. کاش واقعا پایانی داشت.

پ.ن: بعضی شب‌ها بی‌که اتفاق مهمی افتاده باشد، میلم به ترکِ این جهان به مرزهای خطرناکی می‌رسد.


چنددقیقه‌ای از اینکه بالاخره حقوقی با پسوند میلیون گرفته‌ام خوشحال بودم؛ بعد رفتم دیجی‌کالا، مانتوهای برند مورد علاقه‌ام (مانگو) را دیدم و فهمیدم غلط کرده‌ام که خوشحالم.

 

پ.ن: تو اون لحظه قشنگی هستی که اینتلیجی کرک میشه؛ عزیزِ دلم.


تبلت ۷تومنی بعد آپدیت اندرویدش مثل جی‌ال‌ایکس کار می‌کنه، و واقعا گند کشیده به اعصاب من. عح، عح، عح.

عح.

پ.ن: این ولی بهانه‌ست. کلا منتظر تلنگرم که بغلتم به قهقرای دپرشن.

پ.ن دو: اون وقت‌هایی که اگه تمام دنیا هم تلاش کنن نمی‌تونن قانعت کنن چیز خوبی در وجودت هست و آینده خوبی خواهی داشت و لیاقت اینو داری که اتفاق خوبی بیفته برات. نجمه بازم حالش بد شد، ولی پر از رویاست برای آینده‌ش. برای زندگی‌ش. بدترین چیزی که آدم می‌تونه دچارش بشه سرطان نیست. پدرِ روانی‌کننده‌ای مثل پدر من نیست. بدترین اتفاق اینه که حتی خودتم باور کنی لیاقت نداری اتفاق خوبی برات بیفته. و کاملا بی‌دلیل به این حال بیفتی: حتی نتونی جلوی اشک‌هات رو بگیری.

پ.ن سه: نمی‌دونم، صدبار، دویست‌بار، همینجوری کد می‌زدم و distorted angels آرکایو رو گوش می‌دادم.

Winter is waking
Calling on motion
Fueling descending
Falling unending
Caught up in circles
Distorted angels
This place is crazy

God it's so cold

پ.ن چهار: کاش وجود داشتی. باید به یکی بگم حالم خیلی خرابه. باید به یکی بگم حالم واقعا خرابه. باید به یکی بگم اما فقط مجبورم با تکنیک‌های کپ‌کردن ضربانِ قلبمو بیارم پایین، و باز پناه ببرم به درس و کتاب و اون اضطراب عمیقِ ته دلم رو نادیده بگیرم، اضطرابی که حتی نمی‌دونم کجاست.

پ.ن پنج: عکس پایین رو دیروز پنجشنبه توی کتابخونه دانشگاه گرفتم. دانشگاه مثل خانه ارواح بود، کتابخونه هم همینطور. شلوار راحت پوشیده بودم و حالم خوب بود. درس مورد علاقه‌م رو می‌خوندم، بعدش هم می‌خواستم مهدی رو ببینم و قدم بزنیم با هم. عصر هم که شد و آفتابِ لعنتی رفت، عیش من کامل شد. بوی درخت‌های دمِ عمران با بوی ادکلن سردِ یه دختره قاطی شد و من فکر کنم کاملا رفتم آسمون. خلاصه دیروز حس کردم ممکنه حتی اگه بیشتر عمرم رو توی کتابخونه بگذرونم، بازم خوشحال باشم. عمیقا خوشحال.

 

پ.ن شش: حالم بهتر میشه. آره. حالم حتما بهتر میشه.


ولی من واقعا از زندگیم متنفرم. و حتی وقتی حرفی از این تنفر به کسی می‌زنم، انگار دوبرابرش کردم. اما این اصلا مهم نیست؛ مهم اینه که غیر قابل هضمم. وایب محیطی که توش هستم با وایب من متفاوته و آدمایی که دورم هستن از بیشتر اخلاق‌های من بدشون میاد. دلم می‌خواد همه رو ول کنم و برم پیِ زندگی‌م، اما حتی نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام. نمی‌دونم واقعا چی می‌خوام. بعضی وقتا حتی بزرگ‌ترین رؤیاهام هم از رنگ‌ورو می‌افتن، بعد دیگه هیچی ندارم. هیچی.

چرا من انقدر مسخره‌م؟

چرا زندگی انقدر سخته؟

چرا تحمل رفتارهای عادی من مشکله حتی؟

چرا مدام از هرکسی از هرفاکینگ‌کسی می‌شنوم داری الکی پیچیده‌ش می‌کنی.»؟

حالم از زندگی‌م به هم می‌خوره.

چرا تموم نمیشه؟

حالم از من بودن به هم می‌خوره. حس می‌کنم بار سنگینی از داشته‌ها و نداشته‌ها، بوده‌ها و نبوده‌ها، رفته‌ها و نرفته‌ها روی دوشمه. راه‌هایی که اومده‌م و دیگه نمی‌تونم برگردم، به‌شکل یه نوارِ سنگین و ادامه‌دار طولانی در اومدن و من مجبورم همه اونا رو روی دوشم بکشم. چرا نمی‌تونم توضیح بدم توی ذهنم چی می‌گذره و وقتی هم موفق میشم این کار رو بکنم، به نظر بقیه احمقانه‌ست؟ نکنه واقعا احمقم؟ نکنه واقعا همنقدر بی‌فایده‌م؟ اصلا فایده چیه؟

چرا انقدر بود و نبودم تفاوتی نداره؟

آرزو می‌کنم امشب بمیرم و تموم شه.

دیگه نمی‌تونم حتی یه تنش دیگه تحمل کنم. دیگه نمی‌تونم حتی یه بار دیگه سمتِ هیچکس برم.

حالم از خودم به هم می‌خوره.

حالم از خودم به هم می‌خوره.

خدایا! حالم از زندگی‌ای که برای خودم درست کردم به هم می‌خوره.

 

پ.ن: الان که مرور می‌کنم حتی یک لحظه» هم نبوده که واقعا خودم رو دوست داشته باشم و از وجودِ خودم خوشحال بوده باشم. یک وجودِ دردمندِ درگیر با خود، کسی که به واسطه تنفر از خودش، کسانی رو که بیش از اندازه بهش نزدیک میشن، نمی‌تونه تحمل کنه.


عزیزم؛ جهان روزبه‌روز به ما تنگ‌تر می‌شود. ما در مقطعی از تاریخ به تنگنای مغزهای کوچکِ عده‌ای احمق گرفتار آمده‌ایم و آن‌ها غرقِ لذت از غصبِ ما، غصبِ خودِ ما، خونِ زندگی‌هایمان را می‌مکند. عزیزم؛ مجالِ بیشترنوشتن نیست. تا چند دقیقه پیش با تو صحبت می‌کردم و تلاشِ زیادی می‌خواست متوقف کردنِ اشک‌هایم، باز نمی‌خواهم بنویسم و پای هر کلمه‌ام اشکی روانه کنم. وقت خواب است. اما خلاصه اینکه، جهان را روزبه‌روز به ما تنگ‌تر می‌کنند، دنیا را قسمت‌به‌قسمت از ما می‌گیرند، و من هربار پناه می‌برم به رؤیایی دور از خانه‌ای گرم که در آن با هم زندگی می‌کنیم. هرچقدر بیشتر حقم برای زیستن در گلوی کثیفِ این دژخیم بلیعده می‌شود، بیشتر می‌فهمم، اگر رؤیای تو نبود، رؤیای بهره‌مندی‌ بی‌نهایتم از تو در خانه کوچکمان نبود، دیگر چیزی برایم نمی‌ماند. هرچقدر بیشتر خیابان‌هایم را از من می‌گیرند، و کلماتم را سر می‌بُرند، و مغزم را به خوردِ مارهای ناپدید شانه‌های آن پیرمرد می‌دهند، بیشتر به تو برمی‌گردم. هرچقدر فشارِ چکمه آن روبات‌ها بر گلوی انسانی‌ام بیشتر می‌شود، من با نگاهم بیشتر پیِ تو می‌گردم، پی آغوشی که شب حتما در تصاحبِ من است، پی تختی که در احاطه تشکِ فرورونده‌اش در تو غرق می‌شوم، پیِ شبی که به‌راه است کنار تو و پنجره و باران.

تو افیونِ من نیستی. تو آن زیستِ شخصی نیستی که من از دردهای اجتماعی به آن پناه بیاورم و فراموش کنم چه بر ما گذشته. تو آن معشوقِ برکنار از دردهای من نیستی که تنها تنی باشی برای پیچیدن به آن، برای معاشقه. من به تو پناه نمی‌آورم، بلکه به تو رجعت می‌کنم و از تو باز به دردهای خودم بازمی‌گردم بی‌آنکه ترسِ هزیمت داشته باشم. عزیزم؛ حالا، عظمتِ زندگی‌ام در حلقِ دژخیم بماند و به جهنم روانش کند، یا نه، من تو را داشته‌ام، قلبم را به تو تقدیم کرده‌ام و از محبتی که به تو دارم، آنچنان عظمت یافته‌ام که هیچ قدرتی را یارای هزیمت‌کردنم نیست. عزیزم؛ تو آرمان من نیستی، آرزوی من نیستی، تو چیزی نیستی که برایش می‌جنگم یا لاأقل می‌خواهم که بجنگم، و تو آنقدر کوچک نیستی که تسکینِ غربتِ من در خیابان‌هایی جز خیابان‌های خودم باشی؛ اما ببین، اگر من زیسته‌ام، اگر من زنده مانده‌ام، اگر من توانسته‌ام بجنگم، عزیزم؛ همگی برکتِ آغوشِ تو بوده. من برای تو نجنگیده‌ام اما برای تو زنده مانده‌ام. من برای تو زیسته‌ام، سرشار، عظیم، زیبا.

حالا، عزیزم، شکوهِ زیستنم کنارِ تو، در گلوی این دژخیم بماند و رهسپارِ جهنمش کند یا نه، یادِ این تاریخِ دریوزه باشد، که ما در وحشی‌ترینِ اوقات، وقتی که سرسام‌آور احساس می‌کردیم جهان بر سرمان آوار می‌شود، عاشق بودیم. زیستیم. و شب را پاییدیم کنار هم تا صبح، بی‌آنکه ملالی دچارمان کند. بی‌آنکه از سیاهی بترسیم. بی‌آنکه بگذاریم دژخیم تنگ‌نظر عشقمان را به تباهی بکشاند.

شب را پاییدیم و زنده ماندیم. برای هم زنده ماندیم. به‌سختی، ولی به کوری چشم دژخیم. بله، زنده ماندیم.


بعد کسی که اومد له‌ام کرد و رفت به خاطر عقاید احمقانه‌ش، بعد کسی که عاشق عقایدم شده بود نه خودم، بعد کسی که منو فقط به خاطر می‌خواست چون به نظرش خوابیدن با دختری که پل ریکور خون» باشه جذاب بود، بعد کسی که عاشق تصورش از من شد، بعد کسی که ذره‌ای پایداری در عشقی که ادعا می‌کرد نداشت و وقتی نه شنید افتاد به فحش دادن و تخریب، بعد کسی که عاطفه پیشرفته‌مو موقع توصیف دقیق خودش و ی نیازهای عاطفی‌ش می‌خواست و وقتی همون پیشرفتگی منجر می‌شد رم کنم و وحشی بشم نه؛ بعد کسی که اشتباه دوستم داشت چون شبیه زنِ بی‌انصافِ سابقش نبودم، تو اون قشنگه‌ای، اون اتفاق خوبه که بالأخره میفته، اون زیبایی، شکوه، تویی که همیشه خودت رو دست کم گرفتی اما حدأقل چیزِ بزرگی که داشتی، موندن پای پستی بلندی‌هایی بود که گذروندیم و فقط خودمون می‌دونیم چقدر جدی بودن، موندن پای کسی بود که خودت میگی آدم موندن نیست، موندن با اون روی وحشی و بیچاره آدم متفاوتی که یا معشوق بود یا منفور.

تیتر رو نوشتم که بخندی. عاشق بازی مسی‌ای. این چیزیه که من بیشتر از همه‌چیز درونت دوست دارم. اون لذت در سطح، اون فهمت از زیبایی. یه بار به شوخی ازم پرسیدی دوست دارم با هم بریم کربلا؟ گفتم نه، دوست دارم بریم نیوکمپ. دوست دارم یکبار از نزدیک صدای تماشاچی‌های یه ورزشگاه تا کیپ پر رو بشنوم. تو دلم داشتم می‌گفتم دوست دارم  یه بار تماشات کنم وقتی داری از نزدیک از فوتبال لذت می‌بری. از زیبایی. از روونی و داینامیک و هیجان و حرکت؛ مسی رو حتی از من هم بیشتر دوست داری، برای همین حتما مسخره‌م می‌کنی وقتی میگم تو مسی منی. ولی هستی. همونقدر زیبا. همونقدر مهیج. همونقدر ساکت اما حرفه‌ای. دقیقا عینِ مسی وقتی نظری راجع به مسی‌بودنش نداره، اما میاد و بازی رو تغییر میده. دقیقا مثل مسی که خودش نمی‌دونه در اون لحظه چقدر زیباست، اما اوج زیباییه. دقیقا مثل مسی که گرچه نمی‌خواد، اما وقتی وارد بازی میشه، مجبوره معادلاتشو از اول بنویسه. مجبوره بازی رو خراب کنه و یه بازی جدید بسازه.

مسی منی. همونقدر زیبا. همونقدر شگفت‌انگیز. و اون لحظاتی که گذشته و جبر این زندگی گه رو فراموش می‌کنی و شروع می‌کنی به بازی، همونقدر باشکوه.

ایستادم ابتدای دهه سوم زندگی‌ت، و قراره درخشان‌ترین سال‌های عمرت تماشات کنم و نه فقط از گل‌هات خوشحال و بهره‌مند بشم، بلکه از بازی‌ت لذت ببرم. بیشتر، از لحظه‌ای که محکم می‌خوری زمین اما انگار بازی رو به تنت دوختن، انگار بازی به تنت تنیده شده، چیزی از درد نمی‌فهمی؛ تنها چیزی که می‌فهمی بازیه. بلند میشی و ادامه میدی.

عزیزم؛ مسی این تیمِ دونفره بمون. نذار زندگی شکستمون بده.

پ.ن: حسام می‌گفت تو بابِ دلِ مردهای سی‌سال به بالایی. هم‌سن‌های خودت عمرا سمتت نمیان. دوست دارم به‌عنوانِ تنها حافظِ این رابطه، تنها مراقبِ این رابطه، تنها ملاحظه‌گر، تنها درک‌کننده، تنها جمع‌کننده خراب‌کاری‌ها، ببرمت نشونش بدم. بگم داره دو سال میشه. الکی‌الکی.


بچه‌ها بچه‌ها؛

خیلی لطف بزرگی به من کردید اگر بیاید اینجا راجع به بازی‌های رایانه‌ای که انجام دادید، حسی که از اون بازی گرفتید، و دلیلی که ادامه دادید بازی رو، بهم بگید. نمی‌خوام تحلیل بازی برام بنویسید، یعنی بیشتر تجربه خودتون برام مهمه. مثلا من در تمام عمرم توی دبستان دوتا بازی کامپیوتری کردم. هردو بازی‌هایی بودن که ترکیبی از فکرکردن و ایده دادن و پیش رفتن بودن، تمرکز روی کاراکتر بود، فضای سورئال داشتن، وقتی بازی می‌کردمش گویی توی جلد کاراکتر بازی می‌رفتم و بازی فضاهایی رو برام به وجود میاورد که در دنیای واقعی قادر به تجربه‌ش نبودم. نه از لحاظ ویژگی‌های فیزیکال فضا، از لحاظ حس موجود در فضا. برادرم پنج‌سال از من کوچیک‌تره و تمام مدت می‌نشست من رو نگاه می‌کرد، حتی وقتی تو یه مرحله گیر می‌کردم هم نمی‌رفت. بعضی شب‌ها بیدار می‌شدم توی تاریکی کامپیوترم رو روشن می‌کردم که بازی کنم و مدام چشمم به در بود که مامانم نیاد؛ و یه نگاهم به کیس بود که صدای هولناکی داشت. اینا هرکدوم واقعا انگار الان زنده‌ن. چیز بیشتری از درونِ بازی و اینکه چه حسی درباره‌ش داشتم یادم نمیاد. امشب بهش فکر می‌کنم. ولی می‌خوام چنین چیزی برام بنویسید. لطف بزرگیه. پیشاپیش خیلی ممنونم.

 

ببینید

محمدعلی چقدر خوب نوشته: (نظراشو از وقتی می‌بینه تایید نمی‌کنم خصوصی می‌ذاره:)) )

آره. مو به مو یادمه. در واقع جزو معدود مواردیه که خوب یادمه.

نمی‌دونم دقیقا چی میخوای. برای همین خاطره‌نویسی میکنم. طولانی میشه =|

اوایل خرید کامپیوترمون، توی یکی از جعبه‌های کامپیوتر، یه سی‌دی بود که عکس یه ماشین مسابقه‌ای روش بود. ترسیدیم که کامپیوتر خراب بشه و دست بهش نزدیم :))) بعد یه چند هفته، با داداشم و مامانم رفتیم سی‌دی فروشی و دوتا بازی خریدیم. PES 2004 و GTA. پی‌اس که فوتبال بود. البته اینم باید بگم که قبل از کامپیوتر، سگا داشتیم. سگا یه بازی سونیک داشت. اون‌جا هم من داستان‌سازی می‌کردم. الان یادم اومد :)) آره، من از سونیکِ سگا این‌کاره شدم. خلاصه، پی‌اس فوتبال بود. برای من جذابیت خاصی نداشت. هرچند با اونم داستان می‌ساختم. کمتر. خیلی کمتر. اما جی‌تی‌ای، همونی بود که ذهنم لازم داشت. قاعدتا اون موقع بچه بودم و زن‌های بیکینی‌پوش و رقص و کلوپ‌هاش برای من اصلا به حساب نمی‌اومدن. برای من رانندگیش جذاب بود. ساختمون‌ها و خیابون‌هاش. چراغ‌قرمزش. پلیسش. می‌تونستم ماجراهای خودم رو، همون داستان‌هایی که دوست داشتم رو بسازم. اگه منظورت اینه که بگم چه داستان‌هایی، خب نمیشه زیاد گفت. فقط اینکه برای خودم یه زندگی جدید/جدا/موازی» ساخته بودم. خوب یادمه بعد دوهفته بستری، توی کلاس دوم، وقتی برگشتم خونه، قرار شد فرداش رو نرم مدرسه. صبح بود. اون موقع اینجوری بود که اجازه می‌گرفتم برای بازی کردن. البته خب فرمالیته بود. اجازه میدادن و من گاها شیش‌ساعت هم شده بود که پای جی‌تی‌ای بشینم. بازی اون روز، همون روز که بعد دوهفته بستری، مدرسه نرفتم، یه طعم گوارای خاصی داشت. یه آرامش عجیبی داشت. لذت تمام بود. فکر کنم حدود یه سال بعد بود که پدر و مادرم، تصمیم گرفتن که من دیگه جی‌تی‌ای بازی نکنم - چون ی داشت :)) - یه سی‌دی بازی دیگه خریدن. از این سی‌دی‌ها بود که چندتا بازی توی یه سی‌دی و اینا. دوتا بازیش به کارمون - من و داداشم! - اومد. یکی MASHED و اون یکی کراش! اولی مسابقه‌ای بود و با داداشم بازی می‌کردم و عالی بود! اینجا دونفره داستان میساختیم :) حالی میدادا. یکی از بهترین بازی‌هایی بود که داشتیم. در این حین هم PES 2008 رو گرفته بود و اونم بود. کراش زیاد جای داستان‌سازی نداشت. نمیتونستم خیلی باهاش ارتباط بگیرم. فضای خلوتی داشت. زمان‌بندی و این مسخره‌بازیا داشت. ولی حتی با اونم من داستان ساختم. لذت بردم. :)) همین جاها بود که رفتم سراغ سی‌دی بازی‌ای که توی جعبه‌ی کامپیوتر بود :)) یه ماشین‌بازی خیلی ساده بود. اما به شدت از لحاظ رانندگی، واقعی و رئال‌طور. دنده میخورد و فنرهای ماشین عملکرد داشت و اینا. این بازی، دوتا بخش داشت. مسابقه؛ که من فقط برای رسیدن به یه‌دونه ماشین خوبش انجامش میدادم و بعد گرفتن ماشین دیگه سراغش نمی‌رفتم. و اما بخش اصلی، آزاد بود. حالا شاید فکر کنی که چی بود! نه. یه دشت خییلی بزرگ بود که دورش جاده بود. همین. و البته، یه راه خاکی و فرعی که می‌رسید به یه برکه/تالاب خیلی بزرگ که اطراف اونم جاده بود. توی اون دشت، دوتا خونه کنار هم بود. توی این جاده تالاب، یه خونه بود، بالای یه تپه که می‌شد با ماشین بالا رفت. نمی‌دونم می‌تونی تصور کنی که منِ ده ساله، چجوری غرق این دوتا جاده می‌شدم یا نه! بابام هم یه چندوقتی به این بازی علاقه‌مند شد :)))) رسماً یه زندگی ساخته بودم. توی اون خونه‌ها خودم رو تصور می‌کردم. ماجراهای خودم رو داشتم. و خلاصه، عاالی بود. الان حسرتشو دارم که یه بار دیگه بتونم اون‌قدر شفاف و سالم و دقیق، تخیل کنم و غرق تخیلم بشم. زمان‌بندیش از دستم در رفته، ولی یه‌بازی دیگه هم بود: NEED FOR SPEED. این بازی هم از لحاظ وسعت نقشه عالی بود. اما پلیسش خیلی گیر بود و خب، داستان‌هایی که می‌ساختم حول و حوش پلیس می‌گشت :)) قد بازی قبلی نمی‌شد زندگی ساخت. همچین باید گنگستری زندگی می‌ساختم :)) اینم خیلی ماجرا داره بازیش. یادش به‌خیر. رفتیم قم. اون‌جا هم یه بازی دیگه خریدم که عالی بود. یه بازی دیگه هم گرفتم که مسابقه و رالی بود و زیاد دوستش نداشتم، هرچند وقتایی که این بازی هنگ بود یا نبود، با همون هم داستان می‌ساختم :| وسط پیست رالی داستان می‌ساختم :| :))))))))) حیف که زمان‌بندی داشت :)) از این بگذریم، همون بازی اولی که قم خریدم، عالی بود. بهشت رانندگان یا همچین چیزی اسمش بود Driver's Paradise. خیلی خوب بود. بزرگراه داشت مثل نید فور اسپید. شهر نسبتا بزرگی بود که هنوزم همه‌جاشو ندیدم. خلاصه، کامل بود تقریبا. ماشین‌هاش خیلی متنوع بود. ساختمونا و مکان‌های خاص زیادی داشت. اینجا دیگه آخرای داستان‌سازیم بود. ماجراهای زیادی درست کردم. زندگی‌های زیادی درست کردم. ولی اینجا کم کم داشتم عاقل می‌شدم. می‌دیدم فقط تخیله، فقط تخیل. البته دو سه سال اینو بازی کردم. حتی وقتی برگشتیم رشت، روی لپ‌تاپ داداشم نصب کرده بودم و وقتی از مدرسه برمی‌گشتم، بازی می‌کردم نیم ساعت اینا. بعد مدرسه، مثل مُسکّن بود. همه‌ی دنیا رو ول می‌کردم و می‌افتادم به جون زندگی‌ای که نیست. من همینجوری از خوابیدن و خواب متنفر شدم. من توی خواب هم داستان میساختم. کلاس هشتم بودم، که خیلی سعی می‌کردم همون خوابی رو ببینم که قبل خواب بهش فکر می‌کنم. یکی دوباری هم موفق شدم. ولی کم کم دیدم اینا جواب نیست. دیگه تسکینم نمی‌داد. این که توی تخیلم دارم زندگی می‌کنم، دیگه ارزشش رو برام باخته بود. بازی‌ها رو حذف کردم. دیگه خسته شده بودم. 


علی الف از احتمال متنفر بود. می‌گفت در دوره‌ای که تصمیم گرفته ریاضی بخواند، با خروارها اندیشه ضدونقیض دست‌به‌گریبان بوده، با هزاران‌هزار پارادایمِ متفاوت که همگی با هم در جنگ بوده‌اند و او تحتِ ومِ زیستن و انسان‌بودن ناچار به انتخابِ یکی از آن‌ها، و تبعا سردرگم؛ پس به قطعیت ریاضی پناه آورده. اما احتمال همان فیلدِ نفرین‌شده‌ای‌ست که قطعیت او را تهدید کرده.

این را یک شب در خیابانِ انقلاب وقتی اتفاقی من را دید و دست روی شانه‌ام گذاشت، بعدِ مدت‌ها که کمی از او فاصله گرفته بودم، به من گفت. همان‌جا گفتم اشتباه می‌کند. احتمال درحالِ خدشه‌دارکردنِ قطعیت ریاضیات نیست. بلکه احتمال فیلدِ واقع‌گرایی‌ست که می‌داند پسِ این‌همه قانون قطعی و مدل‌های شُسته‌رُفته، پیچیدگی‌هایی وجود دارد، دنیایی واقعی وجود دارد که از مدل‌شدن فراری‌ست؛ تا به روی کاغذ کشیدنشان عزم می‌کنی، تو را می‌شکند. اما احتمال آمده که بگوید من می‌پذیرم چیزهای بیشتری هست که دانستنشان و درآوردنشان به شهروندی، کارِ پدرِ من -ریاضیات- نیست؛ من آن‌ها را می‌پذیرم، طردشان نمی‌کنم، کنارشان نمی‌زنم، تظاهر به ندیدنشان نمی‌کنم؛ بلکه به شیوه‌ای دیگر با آن‌ها رفتار می‌کنم. احتمال مدل‌سازی عدم قطعیت‌هاست. بخشیدنِ قطعیتی نسبی به پدیده‌هایی واقعی که از قطعیتِ کامل می‌گریزند. سیال، منعطف، مهربان؛ شبیهِ خویِ بازی‌گونه زندگی.

و همین است که آن را دوست‌داشتنی می‌کند.

پ.ن: تازگی‌ها مقاله‌ای از گوته خوانده‌ام به‌نامِ درباره طبیعت». می‌شود هزارباره خواند و خسته نشد. به‌زودی اینجا می‌نویسمش اگر فرصتی پیدا شد. گوته برای آلمانی خواندن کافی نیست؟ یا اکو برای ایتالیایی خواندن. یا قبانی برای عربی خواندن. تف به این عمرِ محدود. نه؟ تف.

پ.ن دو: خسته شدم انقدر رفتم صفحه فیلم‌های کارگردان‌های مورد علاقه‌مو رفرش کردم. چه چیزهایی که عادی نیست و چون درونش متولد شدیم عادی به‌نظر میاد؛ فکر کنید. marriage story, joker, irish man. همه اینارو می‌تونستیم به‌جای آشغال‌هایی مثل ولش کن، به‌جای این آشغال‌های حکومتی روی پرده سینما ببینیم. مثل همه دنیا. خیلی عجیبه که سعی می‌کنن با مغلطه‌هایی مثل "دغدغه‌تو بزرگ کن"، "عجب دغدغه‌هایی داری"، "دغدغه ما فقره" و امثال این، جلوی این رو بگیرن که متوجه شی داری تو یه کشور غیرعادی زندگی می‌کنی. ولی نمیشه. وقتی عکسی رو می‌بینی که مرضیه امیری جلوی زندان انداخته، کسی که از کمترین حقوق شهروندی‌ش استفاده کرده و بر خلاف ما خفه‌خون نگرفته، و فیلمی پخش میشه که توش خبرنگاره بی هیچ ترسی داره به رئیس‌جمهور فاکین ایالات متحده فاکین آمریکا فحش میده، مگه میشه نفهمی همه‌چیز غیرعادیه؟ می‌فهمی. فقط خفه میشی. یا درس می‌خونی و ۲۰ می‌گیری و میری.


داری از کی انتقام می‌گیری که قربانی هزارباره‌ش کسی جز خودت نیست؟

 

پ.ن: اگر بنا باشه آسیب‌پذیری‌هامو برای خودم نگه دارم و اجازه بدم همگی تماشام کنید وقتی دارم می‌سوزم و شما حتی نمی‌تونید بفهمید چرا می‌سوزم، و فقط از زیبایی اون آتش بهره‌مند بشید، از رقصِ ناخوداگاهی که کسی موقعِ سوختن داره، در اون صورت دقیقا باید منتظر باشم با کدوم بخشِ من ارتباطی از خارج شکل بگیره؟ کدوم بخش من واقعی‌تر از تنفریه که از خودم دارم؟ کدوم بخشِ من واقعی‌تر از میلِ شدیدم به خودسوزیه؟ کدوم بخش من واقعی‌تر از این حساسیتِ آزاردهنده‌ست که هر کسی رو خسته می‌کنه؟ اگر من این بخشِ خودم رو عرضه نکنم، اگر بهتون نشونش ندم، اگر زنِ قوی بی‌رحمی باشم که همیشه خودش رو نگه داشته و کم‌کم روزنه‌های احساسش رو بسته، در اون صورت من به چی تبدیل میشم؟ فکر کردید نمی‌تونم؟ من قادرم تصوراتم رو به واقعیت بکشونم، و این یکی از تصاویر ذهنی منه؛ زنِ قدرتمندی که از یه جایی بیشتر به هیچکس نزدیک نمیشه، زنی شبیه زنِ

Elle، در فاصله از همه، حتی کسانی که باهاشون رابطه جنسی یا عاطفی داره. چنین زنی، یا درواقع تصویرِ چنین زنی، هاله‌ای از قدرت اطرافِ خودش داره. اما از درون فروپاشیده و ناشناسه. اونقدر لمس نشده که حتی برای خودش هم ناشناخته‌ست. به‌قدری در معرض قرار نگرفته که جز در عالم سخنِ خودش معنایی نداره. شما تحملِ من رو ندارید. تحملِ دیدنِ منو ندارید. تحملِ دیدنِ بخش‌های واقعی من رو ندارید. و واقعا اتفاقی که دوست دارم بیفته، اینه که، همه‌تون هرچه‌زودتر گورتون رو از زندگی من گم کنید که لاأقل بدونم هیچ‌گاه لمس نخواهم شد و باید خودم از پشتِ چشم‌های خودم که البته قابلیتِ کمی دارند که سوژه خودِ من بشن، خودم رو تماشا کنم. خودم رو بشناسم. خودم رو لمس کنم. که لاأقل بدونم نهایتا تنها کسی که حاضر به تحمل من خواهد بود خودمم. ناشناختگی همون رازآلودی‌ست. رازآلودی همون قدرته. من قادرم با قدرتِ خودم همگی شما رو مچاله کنم، اما در اون صورت ناچارم چنین تصوری از خودم داشته باشم؛ هر واقعیتی احتیاج داره که پیش از این تصویری واقعی در ذهنِ سوژه تصورکننده خودش داشته باشه. قبل از مچاله کردنتون و به وجود آوردنِ هاله رازآلودی، من ناچارم در ذهنم تصور کنم دست‌هام دورتون حلقه میشه و مچاله‌تون می‌کنه، و اتفاقا شما به‌طرزی مازوخیستی از مچاله‌شدن در دستِ چنین فردِ قدرتمندی لذت می‌برید؛ اما من، خودم، در اون صورت چی هستم؟ وقتی برای خودم رازآلودم، وقتی برای خودم در فاصله‌م، وقتی ناچارم قدرت رو به شناختنِ خودم و لمس خودم ترجیح بدم؛ در اون صورت، خودم، خودِ من چی هستم؟


دوستان، پیرهنِ مشکی با آستین‌های ساتن که طرح گل رز طلایی داره مناسبِ دانشگاه نیست. ستادِ امر به معروف و نهی از منکر. (واحد پردیس برادران)

انصافا با اون پیرهن چجوری می‌خوای معادله صفحه مماس بر رویه رو به دست بیاری؟ چجوری سیالات پاس می‌کنی با اون؟ چجوری وقتی روزی رو به یاد داری که چنین چیزی پوشیدی می‌تونی به ذهنت متبادر کنی که دینامیک ماشین پاس میشی؟ جواب بده برادر. چجوری با لباس شبِ دامادی اومدی دانشگاه و همزمان این انتظارات رو از خودت داری؟

پ.ن: خروارها درس و تمرین تحویلی دارم. دارم دفن میشم. ولی انقدر حالم حینِ برگشتن از دانشگاه بد بود که حس می‌کنم تا کیلومترها اعماقِ وجودم خالی و بی‌حسه.

آپدیت: محمد تجسم خنده‌ست. اصلا ژستش خنده‌داره. من نمی‌بینمش اما قرابت ارواح‌مون ایجاب می‌کنه متوجه باشم در چت هم چه حالاتی بهش میره. و بنابراین با هر جمله‌ش از شدت خنده پخش، و سپس جمع میشم.

آپدیت بعدی!: استادی که باهاش برنامه‌نویسی C داشتم الان پروژه همون درس رو تو AP داده با این تفاوت که باید تو جاوا بزنم. احساس خسران می‌کنم واقعا. [خنده عصبی]. چقدر همه‌چیز دل‌انگیزه. چقدر من لذت می‌برم از این وضعیت. دلم می‌خواد تا ابد بشینم این تمرین‌ها رو نگاه کنم و لذت ببرم. [نوتیف تلگرام؛ استادِ دیگری تمرین گذاشته]. او مُرد.


داری از کی انتقام می‌گیری که قربانی هزارباره‌ش کسی جز خودت نیست؟

 

پ.ن: اگر بنا باشه آسیب‌پذیری‌هامو برای خودم نگه دارم و اجازه بدم همگی تماشام کنید وقتی دارم می‌سوزم و شما حتی نمی‌تونید بفهمید چرا می‌سوزم، و فقط از زیبایی اون آتش بهره‌مند بشید، از رقصِ ناخوداگاهی که کسی موقعِ سوختن داره، در اون صورت دقیقا باید منتظر باشم با کدوم بخشِ من ارتباطی از خارج شکل بگیره؟ کدوم بخش من واقعی‌تر از تنفریه که از خودم دارم؟ کدوم بخشِ من واقعی‌تر از میلِ شدیدم به خودسوزیه؟ کدوم بخش من واقعی‌تر از این حساسیتِ آزاردهنده‌ست که هر کسی رو خسته می‌کنه؟ اگر من این بخشِ خودم رو عرضه نکنم، اگر بهتون نشونش ندم، اگر زنِ قوی بی‌رحمی باشم که همیشه خودش رو نگه داشته و کم‌کم روزنه‌های احساسش رو بسته، در اون صورت من به چی تبدیل میشم؟ فکر کردید نمی‌تونم؟ من قادرم تصوراتم رو به واقعیت بکشونم، و این یکی از تصاویر ذهنی منه؛ زنِ قدرتمندی که از یه جایی بیشتر به هیچکس نزدیک نمیشه، زنی شبیه زنِ

Elle، در فاصله از همه، حتی کسانی که باهاشون رابطه جنسی یا عاطفی داره. چنین زنی، یا درواقع تصویرِ چنین زنی، هاله‌ای از قدرت اطرافِ خودش داره. اما از درون فروپاشیده و ناشناسه. اونقدر لمس نشده که حتی برای خودش هم ناشناخته‌ست. به‌قدری در معرض قرار نگرفته که جز در عالم سخنِ خودش معنایی نداره. شما تحملِ من رو ندارید. تحملِ دیدنِ منو ندارید. تحملِ دیدنِ بخش‌های واقعی من رو ندارید. و واقعا اتفاقی که دوست دارم بیفته، اینه که، همه‌تون هرچه‌زودتر گورتون رو از زندگی من گم کنید که لاأقل بدونم هیچ‌گاه لمس نخواهم شد و باید خودم از پشتِ چشم‌های خودم که البته قابلیتِ کمی دارند که سوژه خودِ من بشن، خودم رو تماشا کنم. خودم رو بشناسم. خودم رو لمس کنم. که لاأقل بدونم نهایتا تنها کسی که حاضر به تحمل من خواهد بود خودمم. ناشناختگی همون رازآلودی‌ست. رازآلودی همون قدرته. من قادرم با قدرتِ خودم همگی شما رو مچاله کنم، اما در اون صورت ناچارم چنین تصوری از خودم داشته باشم؛ هر واقعیتی احتیاج داره که پیش از این تصویری واقعی در ذهنِ سوژه تصورکننده خودش داشته باشه. قبل از مچاله کردنتون و به وجود آوردنِ هاله رازآلودی، من ناچارم در ذهنم تصور کنم دست‌هام دورتون حلقه میشه و مچاله‌تون می‌کنه، و اتفاقا شما به‌طرزی مازوخیستی از مچاله‌شدن در دستِ چنین فردِ قدرتمندی لذت می‌برید؛ اما من، خودم، در اون صورت چی هستم؟ وقتی برای خودم رازآلودم، وقتی برای خودم در فاصله‌م، وقتی ناچارم قدرت رو به شناختنِ خودم و لمس خودم ترجیح بدم؛ در اون صورت، خودم، خودِ من چی هستم؟

پ.ن دو: حالا تک‌تک نزدیکانم میان تلگرام می‌پرسن چه‌ت شده؟ قبلا برای همه‌تون توضیح دادم. یک بار هم نه، چندین‌بار. دیگه توضیح نمیدم. بعد از هر باری که با شما صحبت کردم فقط سنگین‌تر شده‌م؛ گویا من گنگ‌ترین آدمِ دنیام و شما هم وقت و حوصله واکاوی جهانِ من رو ندارید، و البته حق هم دارید. اما من هم دیگه توضیح نمیدم. هنوز نبُریدم. هنوز تحمل دارم. هنوز می‌تونم سطح نازکی از خودم رو به اطرافیانم ارائه بدم و از همین روابط حداقلی خوشایندی اندکی کسب کنم. اما نزدیکِ بُریدنم. دیگه اما هشداری نمیدم، چون ازدست‌دادنِ من فقدانِ سنگینی نیست، بلکه یه دستاورده. بهتون اجازه میده در جهانِ وهم‌آلودِ خودتون بدوئید دنبالِ چیزهایی که به‌دستشون میارید، اما نگه‌داشتنی نیستن. درواقع من تا امروز بهتون هشدار می‌دادم که من درحالِ رفتنم، چون خودم از تنهایی می‌ترسیدم. اما من همین حالا هم تنهام؛ خودتون نیستید، بدن‌هاتون هم نباشه. بالاخره دیر یا زود می‌بُرم. این پست رو برنمی‌دارم، حذف نمی‌کنم، پیش‌نویس نمی‌کنم، می‌مونه اینجا و اون روزی که بُریدم و رفتم، هربار سراغی ازم بگیرید از پ.ن دو کپی می‌کنم و پیست می‌کنم تو چت‌هاتون. من خسته‌م، از تنهایی می‌ترسم، از نبودنتون می‌ترسم، می‌بینم که دارم همه رو، بدون استثنا از دست میدم، اما دارم با این تنهایی کنار میام. ترسناکه ولی نشدنی نیست.


شنیدن

من آن لحظه تاریکم که خسته و رنجیده به بت‌خانه برمی‌گردی برای مناجات و بت‌ها را شکسته می‌یابی. پناهگاه مُرده، پناهگاهِ تاریکی که تو محضِ برپاداشتنِ یک استثنای زیبا از تجمل دور داشته‌ای، تا تماشاگر داخل‌شدنِ مصرترین ذره‌های نور باشی، حالا مُرده. بدن، هرگز فقط زنجیری برای آنچه روح می‌نامیم نبوده. بدن درواقع تمامِ تعین ما بوده. تمام آنچه می‌توانیم به آن رنجی اعمال کنیم، به آن قانونی تحمیل کنیم، به آن چیزی ورای تحملش روا داریم، و در آخرین لحظه که همه‌چیز ما را ترک کرده، تنها بدنِ خود را می‌یابیم که در کنجی شکسته، بدن اوجِ نمایشِ خواستن و نتوانستن است. در آن لحظه‌ای که محتاجِ فرورفتن در تاریکی عمیقی هستی که هیچ نوری از آن بازنمی‌گردد، بدن ظلمِ افزاینده‌ای‌ست که هرچه بیشتر تقلا می‌کنی برای پیوستن به تاریکی، بیشتر نمایان‌ات می‌کند. بدن، پهلوآورده، سرتاسر یادگارهای چاق‌ولاغرشدن‌های ناگهانی مدام، بزرگ و وحشی و پیدا.

من نمی‌نوشته‌ام چون ترسیده بودم از جزئی از توده شدن. توده ناشناخته‌ای با بدنی ترکیبی، هر فرد یک جزء، بی‌اهمیت و ناگفتنی. من نه از آن حیث که بخواهم گفتنی باشم و بگویندم، یا بخواهم تماشاکردنی باشم و تماشا کنندم، یا بخواهم اسمی در تاریخ باشم یا بخواهم یادی و تصویری باشم که نمُرده و هیچ‌گاه نمی‌میرد -که اگر من زنده نیستم تمامِ جهانِ زنده به جهنم- من از این حیث‌ها نیست که می‌ترسم جزئی از توده باشم. ناشنیدنی، همهمه‌وار، لحظاتِ آخرِ یک مهمانی شلوغِ عروسی؛ من از توده‌بودن ترسیده‌ام چراکه توده برای من جایگاهی برای فراموش‌کردنِ مرزهای بدنم نبوده، چون مرزهای بدن هیچ‌گاه از میان نمی‌روند، و توده تنها شبیه‌سازی این ازمیان‌رفتن است، یک فریب، یک فریبِ هرچند زیبا، گاهی زیبا، چراکه توده جایی‌ست که تعین‌های خودت را ازدست‌ می‌دهی بی‌آنکه به‌تمامی محدودیت‌هایش را ازدست‌داده باشی. ترس من از این نیست که گوشی ندارم، چون من هرگز گوشی نداشته‌ام و هرگز نخواهم داشت، حتی تن‌سپردن به بارِ عظیم عشق گوشی برایِ من فراهم نکرد و من مدت‌هاست امیدم را به هر گوشی ازدست‌داده‌ام، اما، مسئله این است که توده تمایزِ صدایِ من را می‌گیرد. توده صدایِ من را می‌گیرد. توده من را می‌گیرد. این سکوت است که زهدانِ صداست، زهدانِ تمایز است، و توده سکوت را می‌گیرد.

می‌خواهم در شبی تاریک و عمیق حل شوم. بی‌که پیدا شود هرگز بوده‌ام. اما حالا که نمی‌شود، در آرزوی تسکین به ازدست‌دادنِ این تمایز متوسل نمی‌شوم. من آن وقفه کوتاهم بین همهمه‌ای طولانی. آن شبِ تاریکِ موقتی که شهر را فرومی‌برد، بی‌آنکه بتوان حتی تماشاش کرد.


دیشب خواب دیدم دوتا از دوست‌داشتنی‌ترین استادهای دانشگاه بهم گفتن تو به درد ریاضی نمی‌خوری». وحشتناک بود.

پ.ن: از همین تریبون در احوالاتِ فردی که فردا میانترم داره عرض می‌کنم. ساینس فتیشایز شده. برید از هوای دونفره لذت ببرید.


می‌خواهم شروع کنم به نوشتنِ داستانی درباره تو. تو، اولین انحرافِ دلنشینِ من از شق‌ورقی اتوکشیدگی. اولین هم‌نشین شیطنت‌آمیز من در فرار از مهملاتِ مدرسه‌هایی که سکوت و نگاه به‌نفعِ بلندگوهای وحشیِ ناانسانی از آن‌ها رفته بود، اولین پذیرا، اولین تماشاگر، اولین کاشف لحظاتِ ملتهبِ من وقتی جنونی، شوری آنی سرتاسر تنم را به حرکت وامی‌داشت.

تو حتما آمده بودی برای رفتن. همه ما می‌آییم برای رفتن. ماندنی درکار نیست و هیچ‌گاه نبوده. این‌بار کسی که می‌رود تویی. من از پشت سر نگاهت می‌کنم تا در آخرین خمِ میدانِ دیدم از چشم‌های من بروی. و برای رفتنت چیزی می‌نویسم. برای غروبت، چون تو گرچه هنوز در سینه آسمانی، در چشمِ من نیستی و من سوژه توئم، پس تو غروب کرده‌ای.

می‌خواهم از رفتنت بنویسم. تنها درباره تو، جاگرفته در همان تصویر همیشگی. مردی در شب در طولِ کوچه‌ای که از دوطرف، در احاطه سایه‌های دیوگونِ خانه‌های بلند بود، در طول کوچه‌ای طولانی، می‌رفت و رفتنش سر نمی‌آمد. رو برنگردان. چهره‌ای از تو در داستانم نیست. تو انسانی، یک نمونه انسانی برای آنکه من از زبانِ خودم انسان را بیان کنم. تو همه‌ای. همه‌ی مایی که می‌رویم و رفتنمان سر نمی‌آید، و من می‌خواهم این سرنیامدن را بنویسم. 


تی‌ای یکی از درسام نمره یکی از تمرین‌ها رو آپلود کرد با این توضیح: "کسایی که شماره دانشجویی‌شون تو این لیست نیست تمرینشون یا ایراد داشته یا ناقص بوده یا تحویل ندادن."

معنی این حرف توی دانشگاه که ممکنه تمرین‌ها خیلی هم تیپیکال نباشن اینه: به‌جای اینکه خودت روی تک‌تک سوالا کار کنی و احتمالا یکی‌-دوتاشو بلد نباشی، سوالا رو نفری یه دونه بین دوستات تقسیم کن و بعد همه‌تون هر سوال رو از روی کسی که اون سوال بهش محول شده بنویسید. اونم توی وقت ناهار. رو میزوصندلی‌های میان‌طبقه. وقتی دارید قرمه‌سبزی و کوکو می‌خورید و اون وسط راجع به فوتبال و اهمیت کیفیت رابطه عاطفی و اپلای حرف می‌زنید و به حکومت فحش میدید و چندتا تمرین هم کپی می‌کنید.

واقعا درک کردن بعضیا سخته. 


همه زیبایی‌ها زوال‌پذیرند جز آنانی که حتی وقتی درمی‌یابی چرا زیبا هستند، باز هم زیبا می‌مانند. زیبایی چیزی جز نوعی رازآلودگی نیست، نوعی تقدس، نوعی فاصله، نوعی نمود در اوجی گذرنده، مثل جوانی. به‌مجرد برافتادنِ پرده‌ها زیبایی زوال می‌یابد.

زیبایی زوال‌نیابنده، زیبایی پیش‌رونده، آن نوعی از زیبایی که فروتنانه زیباست و همین است که پس از برافتادنِ پرده هم چیزی را از دست نمی‌دهد، چراکه همواره در سکوت، در کنجی منتظرت بوده، بی‌آنکه آمدنت برایش معنایی داشته باشد، نوعی از زیبایی که به‌رخ‌کشیدنی در آن نهفته نیست، تظاهری ندارد، در شبی معمولی تو را شگفت‌زده می‌کند. پرده‌ها برمی‌افتد و او آنجاست. با رازِ زیبای کوچکش. تکیه‌داده بر ردیفِ کتاب‌های کنار دیوار، از پنجره‌ای سرتاسری شب را تماشا می‌کند. این همان زیبایی‌ست که هرگاه به آن بازگردی، هست، اما نگه داشته نمی‌شود. می‌توانی لمسش کنی، هرچند از میان انگشتانت می‌ریزد، اما آنطور نیست که با لمس‌شدن همانطور که زیبایی یک زن لمس می‌شود، تقدسش را از دست بدهد، گرچه تو هرگز آن را نخواهی داشت.

چنین چیزی را، چنین نوعی از زیبایی اتفاقا تفسیرشونده را که می‌تواند جز با شهود هم سروکار داشته باشد، جز در آسمان، و جز در ریاضی، هرگز نخواهی دید.

با عشق، ۲۰سالگی‌ات.


به نظر میاد آدم‌ها نهایتا محصول خانواده‌هاشون هستن و "تکنیک"های توسعه شخصی معمولا جز پوسته‌ای نازک از فرد رو تغییر نمیدن، مگر اینکه فرد جستجوگرانه با خودش مواجهه داشته باشه، گرچه تماشای ازنزدیکِ حجم لجن و کثافتی که خانواده نامناسب می‌تونه در کسی انباشت کنه، واقعا وحشتناکه، و اینکه این کثافات در توئن، ممکنه باعث بشه حتی طوری از خودت متنفر بشی که دست از جستجو، یا حتی خواستی برای بهترشدن، برداری.

اما کسی که جرئت کنه، کسی که اینکارو بکنه، اون آدم واقعا شگفت‌انگیزه.

پ.ن: خیلی راحت‌تره اگه این حجم از اضطراب و نفرت و انزجار و ترس رو بشه الحاق کرد به تغییرات هورمونی اما نمیشه.

پ.ن دو: اون لحظاتی که on the brink of chaos خودتو سفت می‌گیری که نگی "حالم بینهایت بده" چون این جمله‌ایه که نباید به زبون بیاری، اون لحظات، لحظات حیاتی تقسیم قدرته. داری به فروپاشی نزدیک میشی اما حتی به روی خودت نمیاری. فرومی‌ریزی و نمی‌فهمی. 

پ.ن سه: من تئاتر کار کردم قبلا. بعد پدرم مثل همیشه که جلوی همه کارهای منو می‌گیره نذاشت و گفت "درستو بخون" و بعد خودم فروغلتیدم به یه‌سری افکار باطل و احمقانه و کلا ولش کردم. دو روز پیش یه پیشنهاد بهم شد، اول قبول کردم و گفتم به احتمال ۷۰درصد میام. رفتم به دو-سه‌نفر گفتم، واکنش خوبی نگرفتم، فرداش رفتم امتحان ترکیبیات و اونجوری که می‌خواستم ظاهر نشدم، و این‌بار خودم گفتم "بشین درستو بخون". علنا همه زندگیمو بسته به چندتا فاکتور کردم که می‌دونم درباره من نتیجه نمیدن. من هیچوفت نمی‌تونم شغل آکادمیک داشته باشم. هیچوقت نمی‌تونم به اندازه کافی تو ریاضی خوب باشم. پس چرا خیلی جدی نمی‌شینم یه چیزی بنویسم؟ یه اثر کامل، یه چیز فکرشده و بزرگ. یا چرا هر پیشنهادی تو این حوزه بهم میشه، میگم "الان که مشغول درسم"؟ چرا اینجوری‌ام؟ چرا نمی‌خوام واقعیت‌ها رو بپذیرم؟ الان هم می‌خوام از خونه برم بیرون. کسی نیست باهاش برم. و خودمم روش فو نکردم چون توی بک‌گراند ذهنم فقط مشغول درس‌های تلنبار شده‌ست. به‌شدت احساسات منفی دارم و نشستم گوشه سرد اتاقم تا یه روز دیگه رو هم بریزم دور. چقدر سخته همه‌چی.


همه زیبایی‌ها زوال‌پذیرند جز آنانی که حتی وقتی درمی‌یابی چرا زیبا هستند، باز هم زیبا می‌مانند. زیبایی چیزی جز نوعی رازآلودگی نیست، نوعی تقدس، نوعی فاصله، نوعی نمود در اوجی گذرنده، مثل جوانی. به‌مجرد برافتادنِ پرده‌ها زیبایی زوال می‌یابد.

زیبایی زوال‌نیابنده، زیبایی پیش‌رونده، آن نوعی از زیبایی که فروتنانه زیباست و همین است که پس از برافتادنِ پرده هم چیزی را از دست نمی‌دهد، چراکه همواره در سکوت، در کنجی منتظرت بوده، بی‌آنکه آمدنت برایش معنایی داشته باشد، نوعی از زیبایی که به‌رخ‌کشیدنی در آن نهفته نیست، تظاهری ندارد، در شبی معمولی تو را شگفت‌زده می‌کند. پرده‌ها برمی‌افتد و او آنجاست. با رازِ زیبای کوچکش. تکیه‌داده بر ردیفِ کتاب‌های کنار دیوار، از پنجره‌ای سرتاسری شب را تماشا می‌کند. این همان زیبایی‌ست که هرگاه به آن بازگردی، هست، اما نگه داشته نمی‌شود. می‌توانی لمسش کنی، هرچند از میان انگشتانت می‌ریزد، اما آنطور نیست که با لمس‌شدن همانطور که زیبایی یک زن لمس می‌شود، تقدسش را از دست بدهد، گرچه تو هرگز آن را نخواهی داشت.

چنین چیزی را، چنین نوعی از زیبایی اتفاقا تفسیرشونده را که می‌تواند جز با شهود هم سروکار داشته باشد، جز در آسمان، و جز در ریاضی، هرگز نخواهی دید.

با عشق، ۲۰سالگی‌ات.


شنیدن

مهدی امروز دوتا امتحان پشتِ سر هم داشت. نظریه زبان‌ها و ماشین‌ها» و os». این‌ها را نمی‌نویسم چون جزئیات مهم است. این‌ها جزئیات مهمی نیست. اما لازم است وقتی این‌ها را بعدها دوباره می‌خوانم بدانم که خیلی خسته بود. یک‌ساعتِ تمام صبر کرد که از خانه برسم جایی اطراف دانشگاه. هوا بیش‌ازاندازه سرد بود. سه‌لا لباس پوشیده بودم، دست‌هایش توی جیبش بود، خسته، به من که رسید خندید. دست دادیم. رفتیم سمتِ یک کافه. گفتم کافه‌ها مگه الان بازه؟». فکر می‌کردم حالا که همه‌چیز تعطیل است لابد توهم توطئه اجازه نمی‌دهد بگذارند مردم جایی بنشینند و صحبت کنند. خندیدیم. مای به‌شدت استرسی. مای به‌شدت منزوی (من کمتر). مای به‌شدت بدبین. به وضعیت. به قطعی اینترنت. به آقای اسمشو نبر». به آقای یواش‌تر». به ج.ا. اما هیچ‌چیز خنده‌داری نبود. بعدِ دوسال می‌فهمم مضطرب بود. او هم حتما می‌فهمد گرچه دلتنگی یک هفته ندیدنش در آن لحظات بر همه‌چیز غالب بود آنقدر که مجبورش کردم خسته و له دانشگاه بماند تا خودم را برسانم، اما مضطربم. دیکشنری آنلاینم قطع شده. هیچ کتابی نمی‌توانم دانلود کنم. تمرین‌هایم بدون اینترنت روی هوا مانده. از یکی از آدم‌های مشترکمان صحبت می‌کردیم که با نزدیک شدن به ددلاین اپلیکیشن فرستادن برای دانشگاه‌ها، چه اضطرابی تحمل می‌کند. و به همه این‌ها می‌خندیدیم.

مهدی معتقد است من همیشه قضایا را به‌سرعت عاطفی می‌کنم. یا فرایندهای ذهنی‌ام اغراق‌آمیزند. اغراق‌آمیز می‌ترسم، عصبی می‌شوم، یا عشق می‌ورزم. مدام دنبال فرصت می‌گشتم وسطِ شوخی‌های بی‌مزه‌مان جایی پیدا کنم و خیره شوم به چشم‌هاش، بپرسم اگر روزی آب از سرم بگذرد حاضر است با من فرار» کند؟ دیشب پرسیده بودم اما می‌خواستم باز هم بپرسم. حاضری اعتقادت به ماندن و ساختن را زیر پا بگذاری و با من بیایی جایی که باید با ماهی دوهزاردلار فاند زندگی بگذرانیم و مدام نگران باشیم و غربت تحمل کنیم و با افکار خودآزارانه روزی هزاربار فکر کنیم نکند به آن پیرمردی که صبح‌ها التماس می‌کند از او رومه بخریم خیانت کرده‌ایم که رفته‌ایم. زرنگ ما دو نفر او بوده. او آقای مهندس بوده اما من فقط خانوم علوم‌پایه بوده‌ام. رتبه صد او بوده و من رتبه نپرس، رتبه کنکور خصوصیه». اما همیشه کسی که حرف از رفتن زده من بوده‌ام. باهام میای اونور دنیا؟ به خاطر من میای جایی که هرروز توش احساس می‌کنی به هویت خودت خیانت کردی؟». از هرکی برای تافل زبان می‌خونه متنفرم.» یادم می‌افتد. وقتی میری یعنی حاضر نیستی با عزیزانت رنج بکشی.» دوباره به یاد آوردم. ما اینجا فایده داریم.» دوباره. اینجا واقعا افتضاحه، اما من اینجا معنا پیدا می‌کنم.» باز هم.

به خاطر من میای جایی که بهت یک عمر حس خیانت‌کار بودن میده؟»

می‌خوام بدونم، اگه شرایط خیلی بد شد، بین اینجا موندن و من، کدومو انتخاب می‌کنی؟»

تو رو.»

من را. من را. من را. وسط گریه می‌خندم. حتی عاشقانه‌هایمان هم شبیه فیلم‌فارسی‌ست. فکر می‌کنم شاید ما اصلا در فیلم‌فارسی زندگی می‌کنیم که چیزی جز فیلم‌فارسی هم نمی‌سازیم. برای بار هزارم یادِ post mortem پابلو لارائین می‌افتم. فکر کنم اسم کارگردانش همین بود. اینترنت ندارم که چک کنم. عاشقانه‌ای وسطِ کودتای شیلی.

می‌روم جلوی آینه. به چشم‌های سرخِ خودم خیره می‌شوم. به خاطر من میای جایی که بهت یک عمر حس خیانت‌کار بودن میده؟»

پ.ن: ازت متنفرم. روزی که بمیری میام توی خیابون و می‌رقصم. قول میدم. هرچندنفری که توی خیابون بود. حتی اگر انداختنم توی ماشین‌های گشت ارشاد، لحظه‌ای که خبر مرگت رو بشنوم، از هر فضای بسته‌ای که توشم میام بیرون، و می‌رقصم. تا وقتی که حس کنم چقدر رقت‌انگیزم. تا وقتی دلم به حالِ خودم بسوزه و بتونم از خودم بپرسم چیکار کرد با زندگی‌ت که اینجوری حالت خرابه؟» تا وقتی مطمئن شم حالا که رفتی به درک، باز هم می‌تونم انتقاممو از کثافتی که برامون ساختی بگیرم.

پ.ن دو: بهش قول داده بودم قبل تموم شدن ترم کتابایی که تازه خریدم رو نخونم. اما پژوهش‌های فلسفی» از ویتگنشتاین عزیزم، تموم شد. نسبتش با ریاضی، و اینکه به‌طور جدی به بعضی از موضوعاتی که بیان کرده بود فکر کرده بودم، هیجان‌زده‌م کرد. کم پیش میاد کتابی رو دوباره بخونم. اما حتما این جزئشونه. دوباره، بلکه سه‌باره. یا بیشتر. علاقمندم یه یادداشت هم درباره‌ش بنویسم.


بعدازظهر لینک

این پست را اینجا گذاشتم که کامنتم برای آن را بخوانید. اما پیش‌نویسش کردم چون نمی‌خواستم دوباره دوستانم با عصبانیت از من بپرسند اصلا چرا با این آدم‌ها بحث می‌کنم. به‌هرصورت، خواندنِ پست و کامنت‌های من برای اینکه ادامه بحثم را متوجه شوید لازم به نظر می‌رسد.

ابتدا، چند فرضِ اولیه را روشن می‌کنم که گمانم پیش‌تر هم این کار را کرده بودم. گرچه، به‌کاربردنِ املای نادرستِ کلمات، عصبانیت، لحن توهین‌آمیز، و استفاده از کلمات نابه‌هنجار (که البته برای هرکس متفاوت است) از حرفه‌ای بودنِ بحث می‌کاهد، اما دست یازیدن به اینطور بهانه‌ها میانه یک بحثِ جدی، نشانی جز فرار ندارد. دقیقا همین فعلِ دست یازیدن برای این موقعیت مناسب است. وقتی که نمی‌توانی به‌دقت بحث را دنبال کنی، یا وقتی ترسیده‌ای، یا وقتی احساس کرده‌ای حمله‌ای صورت گرفته و وقتی انتظارش را نداشته‌ای چیزی به تو هجوم آورده، به‌جای ادامه‌دادنِ بحث، آن را به زمینی عوامانه می‌کشانی. خب، همه طرفدار ادب‌اند، پس بیا دست روی ادبِ نداشته طرفِ بحث بگذاریم! به چنین چیزهایی مغلطه می‌گویند. همینطور، جملاتی مثل تو خوبی»، تو تنها روشنفکرِ موجودی»، این‌ها هم همینطور. که در جواب‌های صاحبِ وبلاگ جز این چیزی نمی‌بینیم.

دوم، کسی که اولین جرقه شروع بحث را می‌زند، همیشه فردِ متهم خواهدبود. این یکی از قوانینِ بازی‌ست. کسی که زودتر دستش را دراز می‌کند نباش. کسی که زودتر آغوشش را برای فردِ روبرو باز می‌کند، نباش. کسی که زودتر سلام می‌کند نباش. کسی که سرِ حرف را باز می‌کند نباش. من این‌ها را می‌دانستم و کامنت گذاشتم. زیاد کامنت نمی‌گذارم. هرازچندگاهی این کار را می‌کنم. این‌بار هم یکی از آن چندبار بود. قصدم از کامنت گذاشتن، شروع بحث سالمی نیست، چراکه در اکثرِ موارد بحث‌هایی که مدیومِ آن‌ها وبلاگ، چت، توییتر، فیسبوک و هر مدیومِ اینچنینی دیگری باشد، محکوم به شکست‌اند. قصدم، این هم نبود که فردی را متوجهِ تناقضاتِ نهفته در رفتارش کنم. ضمنا، آنطور که صاحبِ وبلاگ به‌شکلی حقیرانه عنوان کرده، پیِ تخلیه عقده‌های خودم هم نبوده‌ام. البته که عقده‌هایی هست؛ چون خشمِ فروخورده‌ای هست. این گزاره را نگاه کنید: پرداخت نفقه‌ی زن مشروط به انجام وظایف شویی و تمکین توسط زن است.» فرض کنید شما زنی در کهگیلویه و بویراحمد هستید، استانی که تنها در شش‌ماهه اول امسال، یازده زن به علتِ قرارگرفتن تحت خشونت خانگی، یعنی از جانب شوهر، پدر یا برادر خود، خود را زنده‌زنده به آتش کشیده‌اند. واضح است چنین زنی هرگز حق انتخاب، تحصیل، و ساختنِ یک زندگی نداشته، بنابراین درامدی هم ندارد. البته که بحث‌های حقوقی پیچیده‌تر از این‌هاست، اما همین را در نظر بگیرید، که چنین زنی، در صورتِ عدمِ تمکین، یعنی همان برقراری رابطه جنسی که کم از ندارد، حتی به‌اندازه خوراک و پوشاک و نیازهای ضروری زندگی، از شوهرِ خود نفع نمی‌برد. خب، اگر شما می‌توانید چنین داستانی را دنبال کنید و خشمگین نشوید، تبریک می‌گویم، شما روبات هستید. اما البته من عاقل‌تر از آنم که قبل صورت‌دادن به خشمم، قبل از بخشیدنِ چهره خودم به خشمم، و برنامه‌ریزی برای یک فورانِ حساب‌شده، خشمم را سرِ دخترکِ بدبختی خالی کنم که کتابِ کتابخانه‌اش انسانِ دویست‌وپنجاه‌ساله است. اما هدفِ من از این کامنت، نمایندگی یک صدا بود. یک حرکتِ حداقلی. همانطور که پیداست، کسانی کامنت من را دیده‌اند و البته، خیلی هم عصبانی شده‌اند. مهم است که کسانی را متوجه کنید شما آنجایید. نابه‌هنگام و دقیق. کاری که مدت‌هاست نکرده‌ایم. جمع شده‌ایم در کلونی‌های خودمان و به کسانی که باید، فحش می‌دهیم. از منطقِ غلطی پیروی می‌کنیم و همچنان آن‌ها را قادر نگه می‌داریم تا در مفروضاتِ خودشان هرآنچه می‌خواهند به ما وصله کنند و ما را هرطور دوست دارند، البته که به شکل ضعیف و غیرمنطقی‌مان، آنطور که بشود احمق جلوه‌مان داد، تفسیر کنند. البته، دقیقا مثل همان قانون اول که گفتم، این هم قانونِ دیگرِ بازی‌ست، یکی از واضح‌ترین‌هایشان؛ طرفِ بحث هیچگاه قانع نخواهد شد، هیچگاه علاقه‌ای ندارد شما را فردی منطقی تصور کند، هیچگاه نمی‌تواند پاسخی منطقی به شما بدهد، و دلیلش واضح است: او ترسیده.

بعد از این دو مقدمه نه‌چندان کوتاه، بیایید سراغ اصل ماجرا برویم. کامنتِ من چند مقدمه داشت: مقدمه اول: شما به عنوان مسلمان اصولی دارید که از دل تاریخ بیرون آمده‌اند اما به‌هردلیل فکر می‌کنید بی‌زمان‌اند. اصول شما، قرآن، و آیات و روایات‌اند، و به‌رغم احادیثی که ادعا می‌کنند هیچ تناقضی میان حکم عقل و شرع وجود ندارد، و حتی اگر داشت، باید به عقل تکیه کرد، شما مدت‌هاست متون شرعی را جایگزین عقل کرده‌اید. شما به‌هرترتیب، سعی می‌کنید موقعیت فعلی را با یکی از موقعیت‌های پیشین تطبیق بدهید و نتیجه بگیرید. درواقع، رجوعِ شما به تاریخ، همیشه به همین شکل بوده، و اتفاقا در این کتاب هم دقیقا موضع نسبت به تاریخ اینگونه است. تاریخ تکرار می‌شود.» این برداشتِ دسته بزرگی از شما از تاریخ است. مقدمه دوم: شما هرگز قادر به فراگیری تمام آیات و روایاتی که باید به آن‌ها پایبند بمانید، و ارائه تفسیر شخصی از آن‌ها نیستید. البته نه هرگز، هرگز، اگر تصمیم نداشته باشید دروس حوزوی بخوانید. مقدمه سوم: وقتی از کتابی با حالتی ذوق‌زده نقل می‌کنید و نتیجه می‌گیرید احتمالا شیطان و و خاتمی و آمریکا و همه کشورهای دیگرِ جهان به جز عراق و سوریه باعث شده‌اند شما به این وضعِ خفت‌بار بیفتید، وگرنه این وضعیت مسخره‌ای که در آن هستیم به‌هیچ‌عنوان ثمره تصمیم‌گیری‌های این نظامِ دینی نیست، درواقع شما بی‌اینکه متوجه باشید، تن به تحلیلِ فردِ دیگری از تاریخی داده‌اید که خودتان قادر به برداشتِ مستقیم از آن نیستید، یا اگر باشید هم، برداشتِ شما رسمیتی ندارد، چراکه شما فاید مرجعیت و جامعیت‌اید.

نتیجه‌گیری: دقیقا همان کسی پشتیبانِ تمام قدّ فیلترینگ تلگرام بود، که شما به روایتش از تاریخ تن داده‌اید.

این تناقض از چشمِ من کاملا آشکار است. اگر برای شما پوشیده‌ست، برای این است که نمی‌توانید دقت کافی را به مسائل داشته باشید.

وضعیتِ امروزِ ما بسیار پیچیده‌تر از آن است که فکر می‌کنیم، و دقیقا غیر قابل مقایسه با هر کشورِ دیگری در طولِ تاریخ. ما حتی نمی‌توانیم منتظرِ این باشیم که بالأخره اتفاق خوبی در این مملکت بیفتد، این آدم‌های دیوانه کنار بروند و کاردان‌ها روی کار بیایند، و بعد از آن مطمئن باشیم می‌توانیم این کوهِ کثافت را از ابتدا روی پا کنیم. چندروزِ پیش دوستی می‌گفت از چندده‌نفر ورودی سال هشتادوچهار کامپیوتر شریف، فقط دونفر ایران مانده‌اند. این یعنی احتمالا حداقل دو-سه‌سالی از تمام شدنِ دوره دکترای آن‌ها در دانشگاه‌هایی که پذیرش شده‌اند می‌گذرد، و آن‌ها ترجیح داده‌اند برنگردند. آدم‌ها پروژه‌های بزرگی در زمینه‌های علوم نو اجرا می‌کنند که سرعتِ پیشرفتِ علم را چندبرابر می‌کند، و نهایتا ما باز هم آن کشورِ بدبختِ مغلوبی خواهیم بود که چیزی برای ارائه ندارد، واردکننده، مونتاژکننده، درحالیکه آدم‌ها در گوشه‌ای از دنیا کامپیوتر کوانتومی می‌سازند، ما اینجا میلیون‌ها دلار صرفِ یک لجبازی کرده‌ایم، و آن را تبدیل کردیم به مایه غرور یک ملت، فناوری هسته‌ای، که زمزمه‌های کنارگذاشتنِ آن به دلیل ناتوانی در دفع خطرات و آلودگی‌هایش، هر سال بیشتر می‌شود. کشور در پرآشوب‌ترین منطقه دنیا، که هیچگاه نمی‌تواند چیزی جز نفت صادر کند، حتی قادر به تولید پارچه‌هایی با کیفیت بالا نیست، تحریم قیمت کاغذِ انتشاراتی‌هایش را تا چهاربرابر بیشتر می‌کند و این یعنی او حتی نمی‌تواند کاغذ تولید کند، ایجادِ هیچ صنعتی در آن به‌صرفه نیست چون قادر به صادرات نیست، و هزینه‌های ایجاد یک صنعت به سودش همیشه می‌چربد، حتی همین بازارِ داخلی هم در دستِ الیت قدرت است تا کسانی با بگیروببند نمایشی چندتن از مخالفانشان که اتفاقا در دسته ها هم هستند، مانور قدرت راه بندازند. سال‌ها درحالی به تمرکز روی حفظ» قدرتی موهومی می‌گذرد، که هرگز جبران‌شدنی نیست. مثالش صنعتِ تولید تلفن همراه است: روزگاری بود که سامسونگ آشغال‌ترین چیزی که در مخیله بچه‌های ده-دوازده‌ساله امروز نمی‌گنجد به مردم می‌فروخت و آن‌ها با خوشحالی می‌خریدند، چون، آن چیز در آن روز بهترین چیزِ موجود بود. امروز بهترین‌ها دردسترس‌اند، بازار اجازه نمی‌دهد تو از تولیداتِ معمولی شروع کنی و به پیشرفت برسی؛ آن‌ها با برند تو جک خواهند ساخت. دلیلش باز هم ساده‌ست. تو دیر رسیده‌ای. 

بگذریم از اینکه نیمی از جمعیت هیاکلی گناه‌آلود تلقی می‌شوند که عمده تمرکزِ حکومت بر پوشاندنِ آن‌هاست، البته نه به این دلیلِ ساده‌لوحانه فعالان فرهنگی که می‌خواهند به آدم‌ها حجاب بپوشانند، نه به این دلیل که آن‌ها نگرانِ وضعیتِ سلامتِ جامعه‌اند، بلکه به این دلیل که حجاب، تنها نمادِ اعتقاد به آن‌هاست که در خیابان راه می‌رود. فرد محجبه یکی از معدود عناصری‌ست که می‌تواند شوی آن‌ها را در ملأ عام کامل کند، نمایش قدرت، نمایشِ سرمایه اجتماعی.

البته من فردِ شکست‌خورده‌ای نیستم. در دانشگاهی که دوست دارم در رشته‌ای که دوست دارم تحصیل می‌کنم، در تمام عمرم بیشتر از نود درصد هم‌سن‌های خودم، حتی با چندسال اختلاف، تلاش کرده‌ام، خوانده‌ام، دیده‌ام، بحث کرده‌ام و نوشته‌ام. بنابراین در حوزه شخصی خودم، گرچه آرزوهایی دارم، اما به‌اندازه‌کافی موفق هستم که نخواهم حسرت بخورم. در بدترینِ شرایط همیشه گزینه اپلای روی میزم هست و با بدترین معدل دانشگاهم آنقدر اعتبار دارد که بالأخره از یک جایی در یک گوشه دنیا پذیرش بگیرم. استعدادهایم هم آنقدر در زمینه‌های متفاوتی پخش هستند که بتوانم زندگی خوبی برای خودم بسازم.

مسئله اما، اگر نخواهیم مثل صاحبِ وبلاگ مذکور احمق باشیم، این نیست که هرکدامِ ما به‌تنهایی زنده بمانیم. به‌تنهایی موفق شویم، به‌تنهایی زندگی خوبی بسازیم. مسئله دقیقا این است که به‌عنوان یک ملت، به‌عنوانِ یک جمع، به‌عنوان یک مرز در دنیایی که به‌ناچار خط‌کشی‌شده است، زنده بمانیم. باقی بمانیم. نمیریم.

اگر رجوع کردن به عقلتان باعث نمی‌شود آشفته شوید، این سوال را از خودتان بپرسید: آیا ما با یک کشورِ ورشکسته مواجه نیستیم؟ خب البته در کمال تعجب جواب شما می‌تواند نه» باشد. چندوقتِ پیش یکی از هم‌دانشکده‌ای‌هایم در پاسخ به این سوال گفت نه». دقیقا مثلِ کسی که از او پیروی می‌کند. او گفته فساد در کشور ما موردی‌ست، نه سیستماتیک». به‌جای فساد، هرچیزِ بد دیگری می‌خواهید بگذارید. مجموعا نظرِ ایشان این است که این دقیقا گه»ی که در آن دست‌وپا می‌زنیم، چندان هم بد نیست، اگر فقط زیرِ سایه جمهوری اسلامی باشد.

دنیا پیچیده‌تر از آن است که بخواهیم به این برداشت‌های حداقلی از مفاهیمِ مهم جهانمان اکتفا کنیم. برعکس آنچه آن فردِ ساده‌لوح در یکی از کامنت‌های این پست نوشته، تاریخ بیشتر چیزی نیست که تنها از آن عبرت بگیریم. این عبارات مربوط به گذشته‌اند، گذشته‌ای که در آن زمین مسطح بود و انسان‌ها برای فرار از حیواناتِ وحشی گردِ هم آمده بودند و درگیر مناسبات یکجانشینی بودند. امروز وضعیت بسیار متفاوت است. ما ناچاریم دست از ساده‌لوحی برداریم و با دقت بیشتری به اطرافمان نگاه کنیم. تاریخ دقیقا چیست؟ آیا در کانتکستی تاریخ‌گرایانه، یک ملت تا ابد به تاریخِ خودش چسبیده؟ آیا اگر شبیه پدرانمان نیاندیشیم، جایی در این خانه برای ما نیست؟ آیا ما تا ابد ناچاریم شبیه گذشته‌های خودمان باشیم، فقط لباس‌هایمان را عوض کنیم و البته لپ‌تاپی هم داشته باشیم که ژاپنی‌ها برایمان ساخته‌اند و اینترنتی که دسترنجِ آمریکایی‌های پدرسگ است، که با آن‌ها درباره همان عقاید پیشینمان صحبت کنیم؟ آیا تاریخ مجموعه وقایعی‌ست که همواره می‌توان آن را به حالتی با چند عنصر مشخص تقلیل داد و سپس از آن الگوبرداری کرد؟ اتفاقا، تاریخی‌گرایی از پیچیده‌ترین مباحث فلسفه ی‌ست. تاریخی‌گرایی، به نتایجی شبیه این منجر می‌شود: انسان، حق طبیعی ندارد. یعنی چیزهایی نیست که هر انسانی در هرکجای دنیا مطلوب بدارد و بخواهد و برای داشتنش تلاش کند. و درواقع، تاریخی‌گرایی منجر می‌شود به نفی مفهوم انسان.

پیشتر هم گفته بودم؛ مذهب پله‌ای بالاتر از مدنیت است. همه ما انسان‌ایم، اما همه ما نیازی نیست که به مذهبی پایبند باشیم. بنابراین، برای اداره جوامعمان، احتیاج به قوانینی مدنی داریم، نه مذهبی. اعمالِ قوانینی بر پایه هرچیزی بالاتر از مدنیت، بر یک مملکت، گویی ارثِ پدری ماست و خدای خیالی ما آن مرز را به ما سپرده تا مردمش را به کیش خودمان درآوریم و اگر غیر از این بود از میانشان ببریم، نامی جز غصب» ندارد. برای نمونه، فقط یک مورد از ارکان فقه ی را که داود فیرحی آن را از شهید» (یکی از فقها) در کتابش (فقه و ت در ایرانِ معاصر) نقل می‌کند می‌نویسم: حفظ دین با جهاد و قتل مرتد. چیزی که ممکن است موضوعیتی برای یک انسانِ آزاد نداشته باشد، در قوانین اسلامی (که جایگزین قوانین مدنی شده‌اند) می‌تواند دلیلی برای قتل یک فرد باشد. شاید برای همین هم هست، که ابایی از هیچ عمل شنیعی ندارند. شکنجه، حصر بدونِ محاکمه، و حصر بر پایه قوانینی که مدنی نیستند.

صاحبِ وبلاگ می‌نویسد برو رفراندوم برگزار کن». همه شما می‌دانید چقدر احمقانه‌ست. احتیاج به توضیح بیشتر نیست. بماند که جلوی این جماعت نباید حرفی از زندگی زد. هرچیزی جز تحمل درد و رنج برای نیل به اهداف ورازمینی آن‌ها، هرچیزی جز آرمانِ فتح جهانی، برای آن‌ها مسخره است. شما کوچک‌اید، با دغدغه‌های کوچک، اگر فقط بخواهید زندگی کنید.

زمانی بود بین رفقای خودم شوخی مخصوصی داشتم. هروقت هرکس تزی می‌داد می‌گفتم برو بابا، ما چندتا اسلکتیویست بیشتر نیستیم.» ولی دوستان، الان با سکوت مرگ‌باری که شما اختیار کرده‌اید، همان هم نیستیم. لاأقل زیر پتوهایتان بروید و نماینده یک صدا باشید. از همین دور. قبل از اینکه شورای عالی فضای مجازی حق ناشناس ماندن در فضای مجازی را غیرقانونی بداند و برای جادادنش در قانون اساسی تلاش کند.

فرد موردِ نظر می‌نویسد رفراندوم برگزار کنید».

همه می‌خندند.

کارگرها، اسماعیل بخشی، سی ماه زندانِ لیلا حسین‌زاده، یک سال زندانِ پروینِ محمدی، نمی‌دانم‌چندسال‌زندانِ مرضیه امیری.

همه می‌خندند.


کاش چشمامو باز می‌کردم و می‌فهمیدم زندگی تو ایران فقط یه کابوس بوده.

پ.ن:

این آدما برای ما تصمیم می‌گیرن. به چهره کریه‌ش، جای مهر روی پیشونی‌ش، و ساده‌لوحی و کثافتی که توی جملات احمقانه‌ش موج می‌زنه نگاه کنید.

پ.ن دو: دیگه هیچ شکی ندارم که باید از اینجا برم. دوستانی که یه روزی گلو پاره می‌کردم براتون که باید بمونیم و بسازیم؛ غلط کردم.


عزیزم، سال‌هایی دور در این شهر مردمی می‌زیستند که سرزمینِ ما را گروگان آرمان‌هایی واهی گرفته بودند. در چشمِ این مردم، اگر می‌خواستی فقط و به‌سادگی زندگی کنی، از مصاحبت دوستانت لذت ببری و ریاضی بخوانی، گناهکار، فاسد و نابخشودنی بودی. آن‌ها، به‌همراهِ سرکده‌هایشان، سال‌های سال کوتاه‌ترین لمحه‌های زیستن‌های ساده را شکنجه کردند تا رهسپار فتوح جهانی شوند. آن‌ها، بی‌آنکه بدانند قدرت و تقدس با هم جمع نمی‌شوند، خیال می‌کردند "قدرت" آن‌ها از معادلات کثیفی که حفظ قدرت آن‌ها را ایجاب می‌کند، به دور است. آن‌ها سال‌های سال ما را کشتند، به گلوله بستند، و عده‌ای از ما را آنچنان در تنگنا و خفقان قرار دادند، که با چشم‌های خون‌بار ناگزیر به ترک شهرمان شدیم.

اما چیزی که آن‌ها قادر به دیدنش نبودند، زمزمه‌های ما در خفقان بود، آوازهایی که با کینه و نفرت، عشق و هیجان، سال‌ها، سال‌ها، سال‌ها در ذهنمان خوانده بودیم. خُرده‌آوازهایی که در خاطرات جمعی ما حک شده بود و دست هیچ جلادی به آن‌ها نمی‌رسید. 

عزیزم؛ حیف شد که جهنمی وجود ندارد. اما مهم این است که، ما در نهایت آن‌ها را کشتیم. آن‌ها زندگی را ازدست دادند، همانطور که پیشتر از آن محروم بودند.

عزیزم؛ دژخیم رفتنی‌ست. در گَرداگَردِ هیچ نبردی، هیچ‌گاه، هیچوقت، زورِ هیچ دژخیمی به قوتِ زیستن ساده‌ی ما، به عشق‌ها و شمع‌های کوچک ما، به زمزمه‌های آرام ما در مصاحبت‌های یواشکی، نچربیده. عزیزم؛ شعرها باطل‌اند، همیشه بوده‌اند. کثیف‌ترینِ چیزها را می‌توان به شعر سرود و گوش‌ها را وادار کرد اعتراف کنند آن کثافت زیباست. اما آنچه ما داریم، آنچه همیشه داشته‌ایم، آنچه نمی‌توانند از ما بگیرند، آنچه نمی‌توانند با شاعرانِ دریوزه خریدنی جعلش کنند چون هرگز بویی از آن نبرده‌اند، زندگی‌ست. 

عزیزم؛ رسالتِ ما زیستن است. شاد؛ و به‌تمامی.


تصمیم گرفتنِ اینکه از وبلاگ برم کار ساده‌ای نبود. اما فکر کردم دیگه نمی‌تونم تو مدیوم وبلاگ دووم بیارم. ازطرفی این روزها مناسبات اینستاگرامی در بلاگ هم رایج‌تر از هرنوع دیگری از تعامله، بنابراین چندان تفاوتی نداره. ترجیح دادم ازاین‌به‌بعد توی چنل تلگرام بنویسم. شاید باز هم اینجا آپدیت شد، شاید نه. شاید دوباره وبلاگ رو ترجیح دادم. به‌هرحال، من اینجام:

 

me_the_Mahan


شنیدن (بدون این خوانده نشود.)

 

امروز، یک‌ساعتی که در کتابخانه دانشگاه منتظرت بودم تا برسی و بعد از یک هفته، چنددقیقه‌ای گرچه زیرِ آوار درس و کار، کنار هم باشیم، سعی کردم برایت بنویسم. هزاران جمله مبهم و هزارهزار کلمه مغزم را تکه‌تکه کرده بودند، و بین من و واقعیت هاله‌ای نازک اما مبرهن ساخته بودند و تا نمی‌نوشتم واقعیت به حالتِ عادی بازنمی‌گشت، نتوانستم بنویسم. دستم به کیبرد لپ‌تاپ عادت کرده بود. دو صفحه برایت پر کردم اما انگار یک کلمه هم نگفته بودم، ازبس کلماتم رسا نبود، به بدنه ظریف واقعیت نمی‌نشست، قوس و خم تجربه‌ها و دریافت‌های ناچیزم، بیش از آن نیاز به مداقه داشت که بعد یک شب و روزِ سخت، در کتابخانه و با شلوار جین به پا، بتوانم چیزی درباره‌اش بنویسم.

اما حالا اینجام. وبلاگم را بعد از یک ماه ننوشتن در هیچ‌جا بالا آورده‌ام. چای‌ام در یک لیوان بزرگ کنارم است و آماده‌ام سال دومِ کنارِ تو بودن، در شبِ تولدت را، با بیانیه‌ام شروع کنم.

عزیزم؛ این یک بیانیه نیست. شاید فقط شبیه بیانیه باشد.

 

روزهایی هست که از خودم می‌پرسم چرا کنار تو مانده‌ام. این نه از این بابت است که تو نقصی داشته باشی، بلکه به سبب تفاوت‌هایی آنچنان عمیق است، که باعث می‌شود تو حتی این تفاوت‌ها را نبینی. جواب‌ها را با خودم مرور می‌کنم. آیا تو آکسیومِ فالش‌زدن‌های یک آدم به‌شدت حساسی، تا هربار مشخصه‌ای باشد و بعدِ هر پرتاب، دنیایم را گم نکنم؟ یا به عبارتی، با کنارِ تو ماندن، می‌خواهم نوعی ثبات به زندگی‌ام برگردانم؟ آیا تو آن امنیتی هستی که باید به‌هرحال نگه‌اش داشت؟ یا من از تنهایی بعد از تو می‌ترسم؟ از عرضه‌کردنِ دوباره‌ام به دیگری تا همراهی برای راه طولانی‌ام پیدا کنم؟ نه. من هیچ‌گاه ترسو نبوده‌ام. لاأقل چندمورد فقط خودِ تو در ذهن داری، که بی‌حتی بیقراری زیادی، کسانی که روزی بسیار مهم بوده‌اند ترک کرده‌ام، و گرچه حتی خدا هم احتیاج دارد برای پرستیده شدن خودش را عرضه کند، من راهِ خودم را می‌روم و همراه پیدا می‌شود، درست آنطور که تو پیدا شدی وقتی من راهم را می‌رفتم و چشمم به هیچ دری نبود.

مهدی عزیزم؛ نمی‌دانم دانسته‌ای یا نه، که چشم‌هایت چه می‌گویند. ندانستنش بهتر است؛ بعضی چیزها را فقط تا زمانی می‌توانی داشته باشی که ندانی داری. چشم‌هایت ذهنم را هربار به یاد تصویری مشخص می‌اندازند. شب است، ما در خیابانِ سنگ‌فرش‌شده شهری که درست از میانه‌اش رودی بزرگ می‌گذرد، راه می‌رویم و باد می‌وزد. گویا کسی از بیرون تماشایمان می‌کند. حرفی نمی‌زنیم. نه من نه تو نمی‌دانیم جلوتر چه چیزی در انتظارمان است. تنها چیزی که می‌بینیم خیابان است و اینکه مدت‌هاست در راهیم. در همین خیابان که گاهی گوشه و کنارش یک شیرینی‌فروشی دیده می‌شود، یا کافه‌ای کوچک که چندتا آدم غمگینِ مچاله را در مشتِ بسته خودش گرفته تا ده‌هزارمین لیوان قهوه را برای بیدارمانی در این شبِ طولانی بالا بکشند. باد لای موهای من پیچیده و سرمای خفیف اما همیشگی، دست‌های تو را خشک کرده. دست‌های ما توی جیب‌هامان است، حتی به هم نگاه نمی‌کنیم. تو کمی جلوتر می‌روی و من چند قدم عقب‌تر، دنبالت. شبیه این است که در خوابِ خودمانیم. کسی از بیرون تماشایمان می‌کند، انگار خودمان باشیم.

چشم‌هایت تمامِ این تصویر را، یک‌جا و فشرده در خودش دارد. تنهایی عمیقی که تازه بعد از سکوت خودش را نشان می‌دهد، تنهایی چگالی که هیچوقت رهایمان نکرده، که همیشه بوده و نمودهای گاه‌به‌گاهش در هیکلِ آن غربتی که همیشه حرفش را می‌زنی، پدیدار می‌شود، و تو این تنهایی را کشف کرده‌ای، تو این تنهایی را شناخته‌ای، به تاروپودش نفوذ کرده‌ای و آن را در همه حالاتش دیده‌ای.

بی‌نیازی که کسی را سمت خودت بکشانی. بی‌نیازی که کسی را متوجه کنی هستی. بی‌نیازی که روی شانه کسی بزنی و چهره‌ات را به او نشان بدهی. تو با این تنهایی ناگزیر یکی شده‌ای، و این است که روانی. از همه‌چیز آزاد. وقتی حرکت می‌کنی چیزی را سمتِ خودت نمی‌کشانی، مثل دستی سایه‌وار هستی که آخرِ شب بعدِ مهمانی روی همه شب‌مانده‌ها پتو می‌کشد و در تاریکی فرو می‌رود، مثل اولین لحظه روشنِ بعد تاریکی، اولین بارقه آبی که تنِ سیاه شب را می‌شکافد، بی‌صدا اما حیاتی، روشن اما نامتظاهرانه.

حتی ذره‌ای تظاهر در تو نیست. چراکه تو دقیقا این تنهایی را شناخته‌ای. آن شبِ بی‌نهایتی که مدت‌هاست کنار هم در آن راه می‌رویم و حتی به هم نگاه نمی‌کنیم، تو آن را شناخته‌ای. تو آن احساس غربت را پذیرفته‌ای، و نه پذیرفتنی از روی ترس، بلکه پذیرفتنی قهرمانانه؛ وقتی چیزی را می‌پذیری تا تاب‌اش بیاوری. وقتی بی‌نگاه به دستانت، تا امکاناتت را بسنجی، چشم‌درچشمِ حقیقت می‌شوی چراکه چه توانا چه ناتوان، پی بُرده‌ای چاره‌ای جز روانه راه شدن نداری. تو، چشم‌های تو، دریغِ آن لحظه‌ای‌ست که برای هم‌آغوشی با تلخی حقیقت، حتی پلک هم نمی‌زند.

شاید ندانی اما من که تماشاگرِ تو بوده‌ام، این‌ها را دیده‌ام. چهره مصمم‌ات وقتی به‌سمتِ دردی ناگزیر می‌روی، عمق احاطه‌ات به حقیقت، و زیستنِ کوچکِ شبانه‌ات که شبیه قطره‌های نافذ باران به ذرات شب می‌پیجد. زیستنِ کوچک‌ات که هرگز واقعا شاد نبوده، و دقیقا برای همین است که می‌توانی به شادی‌های موقتی و جشن‌های بی‌تجملش تکیه کنی؛ چراکه انکارِ واقعیت تلخ و کثیف، در شادی‌هایت جایی ندارد.

تو اسطوره واقعیتی. اسطوره گریختن از امیدهای احمقانه. اسطوره مشت‌های گره ضدّ رخوتِ امید خائنی که اجازه نمی‌دهد بدانیم همه‌چیز چقدر واقعی مُرده، و همه‌چیز چقدر واقعی راهی تا مرگِ همیشگی ندارد. و تو همه این‌ها را دانسته‌ای، در هر لحظه با تمام این‌ها زیسته‌ای، هر لحظه‌ای که شاد نبوده‌ای چون نمی‌شود شاد بود، هر لحظه‌ای که با زوزه باد و سمفونی برگ‌ها و خروشیدنِ رودِ رامِ شهری دست‌هایم را گرفته‌ای و با خودت دوانده‌ای و خندیده‌ای، اما همچنان هیبت غمگین‌ات را نباخته‌ای؛ موسیقی ما شب است و زوزه باد. رقص ما لحظه زبان‌درازی‌ست به واقعیت، از سر اینکه درد به نهایتش رسیده و ما لجبازتر از همیشه دست به انکارش می‌زنیم، چراکه بیشتر از هروقتی دانسته‌ایم هست.

مهدی عزیزم؛ همه آنچه ما در دست‌های خالی‌مان داریم، وضعیتِ وجودِ منفردِ ماست که اگر قادر به تماشایش باشیم، از من» و تو» برمی‌گذرد و به جهان تسری می‌یابد. وضعیتِ مبهمِ ما، وقتی که نه از وضعیتِ دیگران باخبریم، نه حتی آنقدر می‌بینیم که به ساخته‌های آن‌ها امید ببندیم. وضعیتِ دردناکِ ما وقتی تنهاییم، وقتی مدت‌هاست که در راهیم، وقتی تنها چاره‌ای که برایمان مانده رفتن است، پیش‌تر رفتن، باز هم رفتن، و دریافتنِ لحظه‌لحظه تلخی آن ناامیدی که مشخص‌ترین احساسِ این روزهای ماست، و تمنای قدرت در قلب‌هایمان که ما را وامی‌دارد در بی‌پرده‌ترین و بی‌واسطه‌ترین خواست‌هایمان، بخواهیم که این ناامیدی را تاب بیاوریم. این است که گاهی جرئت می‌کنم درباره جهان چیزی بگویم، درباره احساس جمعی بشر در این لحظه، درباره تجربه‌ای همگانی که درحال ازسرگذراندنش هستیم: ابهام. ویژگی ابهام این است که وادارت می‌کند تمام جهان باشی. تمام چیزی که دربرابرت است، تمام چیزی که می‌توانی درباره‌اش بگویی و از پیچ و خمش درباره جهان قضاوت کنی، تویی. جهان وضعیتِ وجود منفرد ماست وقتی درمی‌یابیم در واقعیتی مبهم هستیم، واقعیتی که همه‌چیز را بی‌ خواست ما، تحت تأثیر خودش می‌گیرد. دقیقا در لحظه دریافتنِ این حقیقت است که تو تبدیل می‌شوی به تمام جهان، گویی تمام جهان تاریک است و تنها چراغِ روشنِ اتاق توست که چشم‌ها را قادر به تماشا می‌کند، و تو بی‌اینکه خبری داده باشی در اعماقِ زیستنِ شخصی و دردناک خودت، درحالِ روییدنی، لحظه دریافتنِ این ابهام، به‌تمامی، و تصمیمی برای نمُردن، برای تاب‌آوری. این، این، این همانجاست که ما بدل به تمام چیزی می‌شویم که جهان می‌تواند داشته باشد. عظیم‌ترین و ارزشمندترین نیرویی که برای ورود به جنگ قدرت احتیاجی به پیوستن به بارقه‌های دیگر نیروها ندارد، یگانه نیروی موجود در آن لحظه‌ی خاص.

عزیزم؛ عزیزم؛

عزیزم.

لذتی که از تماشای چشم‌های مصمم‌ات می‌برم وصف‌ناشدنی‌ست. لحظاتی که شناختت نسبت به وضع موجود در چهره‌ات مشهود می‌شود، و بعد لحظه‌ای که در تاریکی از روی صندلی بلند می‌شوی و چراغ را روشن می‌کنی، نگاه می‌کنی به من از پشتِ شیشه‌ای باران‌آلوده که بین ماست و بعد نگاهت را برمی‌گیری و به جشنِ کوچکت دوباره مشغول می‌شوی.

من شاهدِ این جشنِ کوچک‌ام.

من همراهِ این جشنِ کوچک‌ام.

من آن تماشاگری هستم که صبورانه منتظر ظهور غبارهای نوری می‌مانم که کم‌کم شانه‌هایت را از تاریکی بزرگی که به آن فرو رفته بودی متمایز می‌کند. من آن همیشه‌ایستاده نگرانی هستم که نبض زندگی‌اش چراغ اتاق توست وقتی بعد یک تاریکی طولانی‌ روشن می‌شود. من آن کسی هستم که وجود منفرد تو برایش تمام دنیاست چراکه تلخی حقیقت را در بی‌واسطه‌ترین شکلِ خودش دریافته، من پیامبرم و وحی‌ من تویی، تمام جهان را دعوت می‌کنم تا شبیه تو دست از هر امیدِ کثیفی بشویند و اگر در ادعاهای بزرگشان صادق‌اند، زیستنِ کوچکِ خودشان را از چنگال واقعیت‌ِ بی‌رحم بیرون بکشند. من شاعرم و شعرم تویی، می‌خوانمت تا بدل کنمت به زمزمه‌ای حماسی، برای خوانده‌شدن در لحظه‌ای که تاریکی با تمام ابعادِ خودش، چگال و بی‌رحم بر وجود فرومی‌ریزد و تو، تصمیم می‌گیری زنده بمانی. برای زمزمه در لحظه‌ای که زندگی را انتخاب می‌کنی. برای زمزمه‌ای بودن در لحظه انقلاب‌های زیراتمی که از روشنی زردِ چراغِ اتاقِ آدم‌های تنها آغاز می‌شود.

زیبایی‌ات وصف‌ناشدنی‌ست و من شاهد این زیبایی‌ام. شاهد چهره‌ات از پشتِ شمع کوچکی که برای بودنت روشن کرده‌ایم. من همراهِ این جشنِ کوچک‌ام، جشنی که امشب بیست‌ویکمین شمعش را با نوک انگشت خاموش می‌کند بی‌اینکه آرزویی کرده باشد.

 

من اینجام. در تاریکی. تو گرچه من را نمی‌بینی، اما من تماشاگرت هستم. غبارهای نور را بر خطوط بدنت بپذیر، از تاریکی بیرون بیا. من اینجام. وجود نامعلومِ بی‌اهمیتی که زندگی‌اش بسته به لحظه خروج تو از تاریکی‌ست، تا به سمتِ تاریکی دیگری روانه شوی، باز فرو بروی و باز برآیی، بی‌آنکه بزدلانه انکارش کنی.

من پیامبرم تا وضعیت منفرد تو را به جهان تسری دهم، تا تو را در جهان بپراکنم، تا بی پناه آوردن به معجزه دروغین عشق، از جشن‌های کوچکِ چراغِ اتاق‌ها، از زندگی‌های روشنِ نامتظاهرانه، از سکوت‌های بارور بگویم.

تولدت مبارک.


شنیدن

بزرگ‌ترشدن همان ازدست‌رفتنِ خُرده آرزوهای باقی‌مانده‌ست. قانع شدن است. قبل‌تر می‌گفتی مهم نیست که باهوش نیستم، در عوض صبر می‌کنم. با حوصله دوساعتِ تمام روی یک مسئله نه‌چندان سخت وقت می‌گذارم. این پس‌زدن هرباره‌ام از سمتِ مسئله را نادیده می‌گیرم، اینکه هربار نمی‌توانم وارد فضای مسئله شوم، اینکه هربار چیزی را حل می‌کنم حسی از اینکه چیزی در ذهنم تغییر کرده، پیدا نمی‌کنم. حسی از این ندارم که الگویی را پیگیری کرده‌ام و ردش را زده‌ام، دانسته‌ام تکنیکی چطور کار می‌کند، و بعد اصلا از ابعادِ فرمال و تکنیکی داستان گذشته‌ام و شهودم آنچنان واضح برایم نمودار شده که حالا می‌توانم مراحل اندیشیدنم را طور دیگری، یعنی با زبان، فرمال کنم، هیچ حسی از این دست ندارم.

بزرگ شدن یعنی قناعت. یعنی خسته شدن. یعنی باهوش نیستم، صبر هم نمی‌کنم. بزرگ شدن یعنی تن دادن. یعنی دست از پافشاری کشیدن. یعنی اگر خوب فیلم می‌سازی برو فیلم بساز. یعنی بیشتر مهم نیست چیزی که مجذوبت می‌کند کجاست، چیست. بزرگ شدن یعنی رهاکردن آرزو، و مواجه شدن با واقعیت. یعنی حتی رهاکردنِ جنگیدن برای اثر کوچکی گذاشتن، رد انگشتِ بی‌اهمیتی گذاشتن، بر واقعیت.

بعضی‌ها معمولی متولد می‌شوند. بهتر است این را پذیرفت. بهتر است دست برداشت. گرچه صبرکردن یعنی سربه‌زیر و به‌آرامی و بی نگاهی به اطراف راه خودت را رفتن و دست‌وپانزدن و حتی چشم به در نبودن برای رسیدن آن لحظه طلایی، گرچه صبرکردن یعنی سپردنِ لحظه طلایی به راهِ خودش و فراموش کردنش و رفتن، گرچه صبر کردن یعنی رفتن بی‌اینکه دیگر بدانی لحظه طلایی‌ای بوده که دیگر وقتش است از راه برسد و فراموش کردنِ اینکه لحظه طلایی بی‌خبر و ناگهانی وقتی تو سربه‌زیر تلاش می‌کنی و در جاده دوطرف‌گندمزارِ ابری خودت می‌روی، می‌رسد؛ گرچه صبرکردن این است اما معمولی متولد شدن یعنی تو حتی قادر به صبرکردن هم نیستی. چون صبرکردن یعنی ندانستنِ اینکه فرایند اندیشیدنت بیش از اندازه طولانی‌ست، یعنی شهودها چندان به تو روی خوش نشان نمی‌دهند و وقتی می‌دهند هم معمولا در حد همان شهود باقی می‌مانند، صبرکردن وقتی می‌تواند واقع شود که تو مدام این چیزها را ندانی، مدام با آن‌ها مواجه نشوی، که اعدادی که واقعیتی به‌شدت انتزاعی مثل استعداد را اندازه می‌گیرند برایت رسمیتشان را ازدست بدهند تا بتوانی، بتوانی» صبر کنی؛ اما تو به‌حدی معمولی هستی که صبرکردنت کم‌کم بدل به دست‌وپازدنی رقت‌انگیز خواهد شد.

بزرگ شدن پذیرفتن این واقعیت‌های زهرآگین است. قناعت به چیزی که هستی. پذیرفتن این بدنِ ضعیف و این سردردهای وحشتناکی که بدل به جزئی از زیستنت شده‌اند و این صورت زشت و این حساسیت بی‌حد و این خانواده دوست‌نداشتنی و این حد دردناک از میانمایگی.

درست وقتی حس می‌کنی آن حالِ بد مداوم درحالِ بیرون کشیدن از مغز استخوانت است، ناگهان خودت را اشک‌ریزان و تنها و له‌شده زیر پتو پیدا می‌کنی. بزرگ شدن بازگشتنِ همیشگی به این زیستن دردناک معمولی احمقانه‌ست؛ هر صبح بیدار شدن در بدنِ آدم درونِ آینه که حتی از چشم‌هایش بیزاری.


یه چیزی قبلا نوشته بودم؛ اینجا بذارم باشه.

 

از کتاب connectography، پاراگ خانا.
در دنیایی که مرزهای ی، که در اون تنها دولت‌مردها قدرتمند و تعیین‌کننده هستند، کم‌کم درحالِ فروپاشیه، و به‌جای اون مرزهایی براساس قانونِ اولیه و ساده‌ی عرضه و تقاضا درحالِ شکل‌گیریه، درهای تمام دنیا به روی ما بسته‌ست. قانون عرضه و تقاضا اجازه میده در بدترین حالت عنان زندگیِ فقیرترین افراد که هیچ حق انتخابی برای شغل یا نحوه زندگی‌شون ندارن، به دست آدم‌هایی بیفته که می‌خوان سودِ خودشونو حداکثر کنند، اما قوانین حداکثرکردنِ سود، واضح و تعریف‌شده‌ست، و علاوه بر اون، زمین بازی تاجر و تولیدکننده بسیار کوچک‌تره از زمینِ بازی یک "دولت‌مرد". حتی اگه فردی باشی که به‌واسطه پیشینه خانوادگی‌ت هیچ سواد و توانایی خاصی نداشته باشی، و فقط یه کارگر باشی، تمام هزینه بیرون اومدن از زمینِ بازی یه تاجر، و ورود به زمینِ بازی یه تاجرِ دیگه، چندماه بیکاریه. اما مسئله مهم دقیقا اینه، که تو می‌تونی زمین بازی‌تو تغییر بدی! زمین‌های بازی متعددی وجود دارند که از تو نمی‌پرسند چی هستی و کی هستی و از کجا اومدی، می‌پرسند چی بلدی. کاری به زندگی‌ت ندارن، نفوذشون روی زندگی‌ت به‌شدت محدودتر از دولت و حکومته، و عملا نمی‌تونن براساس اوهام ذهنی خودشون، قوانین خودساخته‌شون، و آرمان‌های متوهمانه، تصمیم بگیرند، چون هدفشون حداکثرکردنِ سوده و برای هر تصمیم‌گیری حداقل ۲-۳نفر متخصص به‌صورتِ جزئی دخیل میشن.
بنابراین مهم‌ترین سودِ قضیه، تعدد زمین‌های بازیه، که خودش دوتا پیامد داره: انتخاب‌های بیشتر برای شما، و اعمال نفوذ و تعیین‌کنندگی خیلی‌خیلی کمترِ صاحبانِ کار و سرمایه، بر زندگی شما، نسبت به دولت‌مردان. 
و دیگری، داشتنِ دنیای معقول‌تریه که جبرها توش کم‌رنگ‌تر شدن، جبری مثل اینکه کجا به دنیا اومدی، چه دینی داری و پدرومادرت کی‌ان. توی این دنیا لازم نیست پس‌انداخته یک مقام حکومتی باشی، توانایی‌هات نشون میدن کی هستی که از این نظر قریب‌به‌اتفاق این پس‌انداخته‌ها از میدون خارج میشن.
و آخری‌ش هم اینه که، مشخصا می‌دونی صاحبان سرمایه بر چه اساسی دارن کار x رو انجام میدن. چراکه قوانین حداکثر کردنِ سود مشخصه، و، چون تمام عناصر زمین بازی توی سود و ضرر هم به‌طورِ درونی شریکن، (شکست‌خوردنِ شرکتِ مونتاژ قطعات کامپیوتر، شرکتِ تولیدِ سی‌پی‌یو رو به شکست نزدیک می‌کنه؛ به این میگن ارتباط درونی‌شده سود و زیان‌ها، چون مستقیما، و داخلِ این سازمان‌دهی، روی هم تاثیر می‌ذارن) تصمیمات کاملا راهبردی و در جهتِ حداکثرکردنِ سوده، و این یعنی، بسیاری از تصمیماتِ احمقانه‌ای رو که هدفش خط‌ونشون‌کشیدن برای دنیا و اعمال زور و قدرته، نخواهیم دید.

درحالیکه دنیا درحالِ تبدیل به چنین جاییه، و مرزهای سال‌های پیشِ رو، مرزهای supply and demand هستند، ما اینجا گیر احمق‌هایی افتادیم که دقیقا برای یگانه‌سازی زمین بازی که تنها فاکتورِ تعیین‌کننده‌ش "دلبخواه"بودنِ اعمال از چشمِ بتِ بزرگ و دایره اوست، دور ما رو روزبه‌روز بیشتر خط می‌کشن.
چیز ارزشمندی به دنیا ارائه نمی‌کنیم، نه علم، نه لباس، نه صنعت. یه فرش ایرانی و "سفران" کل سودِ ما برای دنیاست، با کلی آدم احمق که هرروز یه‌جای دنیا رو تهدید به انتقام‌جویی و نابودی می‌کنند. 
به‌زودی ایران به‌طورِ کلی از معادلاتِ جهان حذف میشه. پس‌انداخته‌های آقایان که فرار می‌کنند به خونه‌هاشون در بورلی هی، ما می‌مونیم و یه کشور ویرونه که نگاهِ پیرمردِ خمیده رومه‌فروشی که هرروز تو متروهاش می‌بینیم، اسیرمون کرده.


برای ترم دیگه مبانی جبر [مجرد] برداشتم و هی میرم رفرنسش رو نگاه می‌کنم و قلبم می‌تپه. بعد میرم سری Graduate Texts in Mathematics انتشارات springer رو نگاه می‌کنم، Geometric Group Theory، بعدی، کتاب لنگ، Algebraic Number Theory، از هیجان یخ می‌کنم.

زیبایی در رازآلودگی‌ست، و ریاضیات دقیقا اون چیزیه که، تنها چیزیه که، حتی وقتی مشتش رو باز می‌کنه زیباست. و چقدر دردناکه که من انقدر معمولی‌ام توش.


بزرگ‌ترین رسالت روشنفکر در معنای حقیقی آن (و نه در معنای آن واژه مستعمل که بی سیگارش فکر کردن نمی‌تواند) این است که حماقت عامه را تماشا کند و باز رغبت داشته باشد که راه خود را ادامه دهد؛ مخصوصا در آن دوره‌های بسیار طاقت‌فرسا، که حماقت هم پا دارد هم خیابان، هم اشک، هم زبان. و عقل پابُریده‌ی دست‌بُریده‌ی زبان‌بُریده‌ی مهجورِ زندانی‌ست. و اینجا حتی کارِ روشنفکر دشوارتر می‌شود: نماندن در رکاب توده سیاه‌روح متراکمِ خیابان، تا به خود مغرور شود و فقط آنقدر بیندیشد که جبرانِ حدودِ حماقت عوام باشد. روشنفکر همواره باید فراتر برود، چراکه حماقت قابلیت این را دارد، که بسیار پروار شود. 

اگر اندیشه‌ای اینچنین در ذهن ما هست که ابتدا به فریادِ خودمان، و بعد به فریادِ شب‌های تنهای بچه‌ای که بیست‌سال بعد بیست‌ساله است، برسیم، باید خیره به این مردم احمق، مستقیم، نگاه کنیم، عواطفشان که عقل‌هایشان را تحقیر کرده، به‌دقت وارسی کنیم، و هنوز یارای رفتن به راه خودمان را داشته باشیم. باید تاب آورد دوستان؛ باید برای آن نقطه درخشان تاریخی که عقل بالاخره غلبه خواهد کرد، تاب بیاوریم.

از مفاهیم اساسی نظام مفهومی نیچه، نیروست. و مشخصه نیرو دو چیز است: کمیت و ماهیت. و ماهیت نیرو تنها می‌تواند کنش‌گر باشد، و واکنش‌گر. نهایتا آنچه تعیین‌کننده است ماهیت نیروست. کمیت نیرو چیزی‌ست که در کشاکش نیروها پیدا و گم می‌شود، مسئله این است که نیروی کنش‌گر باشی. و کنش‌گر بودن، در این مقطع تاریخی، چیزی جز تن ندادن به نفرت از این عوام کالانعام نیست. چیزی جز پاسخی به نفرت آن‌ها نبودن، نیست. چیزی جز بی‌کینه، سربه‌زیر و آرام، به راه خود در این شب تاریک رفتن، نیست.


فاطمه؛

اگر با خودت آشتی نکنی هم خودت رو به کشتن میدی هم یکی-دونفر دیگه رو.

پ.ن: کودک هیجان‌زده‌ای با دامنه تحمل تپه‌های شنی جاده تهران-قم. دوست‌داشتنت سخت‌ترین کار دنیاست. چون با تمام نیروهام ازت متنفرم و کسی نیست ما رو با خودمون آشتی بده. چقدر بده که انقدر نزدیکی فاطمه. چقدر حتی اسمتو دوست ندارم. چقدر بده که تا انتهای وجودت کف دستمه. هرچندوقت‌یه‌بار اعصابم می‌کشه و غرق کار میشم و نمی‌فهمم هستی. اما از اوقاتی که مجبورم توی کلافگی‌های خفقان‌آور مدام گوشه اتاق بشینم و نگات کنم. هی هی هی لایه‌هاتو با ناخون بتراشم و واکاوی‌ت کنم. چه گندهایی خوابیده زیر پوستت. آه. من چجوری تو رو دوست داشته باشم آخه؟ چی هستی جز این آگاهی که می‌دونم من پشت چشم‌های توئه که ناچارم به تماشای دنیا؟ متنفرم ازت ولی مجبورم بهت. گویا چاره‌ای جز دوباره برپا کردنت ندارم. پس برپات می‌کنم. حس کن این اجبار بی‌رمق رو، امیدی همراهش نیست. 


چون دیگه توان ندارم و باید حواس خودمو پرت کنم، و شما هم باید حواس خودتونو پرت کنید، بیاید این مقاله م رو از conditions آلن بدیو درباره فلسفه و ریاضیات بخونید. از صفحه ۹۳ تا ۱۱۲

این کتاب. نمی‌خواستم انقدر خشک‌وخالی بذارمش اینجا، ولی انقدر عصبی‌ام که نه می‌تونم چیزی بنویسم، نه می‌تونم درس بخونم. هی از تلگرام به اینجا، از اینجا به یکی-دوتا پی‌دی‌اف جاری در بک‌گراند، و از اونجا به گوگل در رفتامدم.

پ.ن: سخنرانی ترامپ هم تموم شد و شاهد یه de-escalation زیبا بودیم. به‌خاطر این اتفاق مبارک، از فردا هرکی گفت "دیدی چجوری زدیمشون"، به روی خودتون نیارید و بگید "آره، خوب زدیم."

پ.ن دو: تقریبا همه خبرگزاری‌های آمریکایی نوشته بودن حرکت ایران یه off-ramp به ترامپ داد. خداروشکر که این مردک امروز حالش خوب بود و ازش استفاده کرد. 

پ.ن سه: چندتا اشتباه تاکتیکی کردم و برای وبلاگ‌های احتمالا پرخواننده‌ای که نباید، کامنت گذاشتم، نتیجتا، عدد ازهمیشه‌بیشترِ بازدیدکننده‌ها، و بعضا حضور کاربرهای دل‌ناخواه، آزارم میده. احتمالا برای شش-هفتمین‌بار در طول دوره وبلاگ‌نویسی مجبور به عوض کردن آدرس، و شاید بستر وبلاگ‌نویسی خواهم بود، چراکه جو به‌شدت حکومتی بیان هم آزاردهنده شده. به‌هرصورت، اینجا دیگه آپدیت نخواهد شد. آشنایان اگر خواستند می‌تونن کامنت بذارن، و یک راه ارتباطی، که اگر جای دیگری شروع به نوشتن کردم، آدرس رو تقدیم کنم. بوس بوس.


نیم‌ساعت از اخبار ساعت ۲ی شبکه ۱ گذشته، و هنوز حتی یک کلمه، نه درباره ۱۰۰ کشته مراسم تشییع، نه درباره حداقل ۱۵۰ کشته‌ی سقوط امروز هواپیمای اوکراین، نگفته‌اند، مبادا شوآف احمقانه‌شان در پایگاه‌های آمریکایی که با میانجی‌گری عراق احتمالا خالی از نظامی‌های آمریکا بوده، به سایه رانده شود.

شما فقط بازیچه‌اید؛ باید منتظر بمانید، گوش‌به‌زنگ، ذوق‌زده، منتظر. تا هروقت امر کردند، برای حفظ چهره‌شان، خیابان را با توده مشکی‌پوشی که معنایی بیشتر از گله برای آن‌ها ندارد، سیاه کنند.

پ.ن: یک ساعت گذشته و هنوز چیزی نگفته‌اند. اگر حتی یک ارزن عقل توی کله‌های پوک این جماعت بود، از همین پوشش خبری باید یک چیزهایی دستگیرشون می‌شد. اما حزبل‌ها و عقل؟ چه ترکیب بعیدی. گرچه، انتظاری نمیشه داشت وقتی این جماعت علاقمندند که بمیرند، در انتظار همبستری با حوریانِ خیالی، یا هم‌نشینی ابدی با امامان شیعه در بهشت‌ِ نهرهای شیروعسل. مرگ برای این‌ها در "حرف" آرزوست و عادی، چون هرگز چیزی درباره زندگی، نه شنیده‌ن، و نه تجربه‌ کرده‌ن.

پ.ن دو: تا این لحظه حضور ۴تا پلی‌تکنیکی توی هواپیما محرز شده. گویا ۱۳تا شریفی هم بوده‌ن. قلبم فشرده‌ست. خیلی فشرده‌ست.

پ.ن سه: مارکس می‌گوید "دین افیون توده‌هاست". این جمله ادامه کمترپرداخته‌شده‌ای دارد به این مضمون که، "اما نباید قبل اهدای چیز دیگری که مردم از طریق آن به زندگی امیدوار شوند، جلوه دین را نزد آن‌ها تخریب کرد". مثلا نباید قبل اهدای عقلانیتی که از رهیافت آن می‌توان لحظه را به‌تمامی به زیستن آغشته کرد آنگونه که احتیاجی به جهان پس از مرگ نباشد، رویای جاودانگی را از آن‌ها گرفت. فکر می‌کردم درباره ما، تا چیزی را جایگزین این افیون کنیم، افیون‌زده‌ها یحتمل ایران را نابود کرده‌اند.

پ.ن چهار: یک نفر بزرگ‌تر است از ۱۵۰۰نفر. یک نفر بزرگ‌تر است از ۱۰۰نفر. و ۱۵۰نفر. یک نفر بزرگ‌تر است از همه، به جز بت‌ِ بزرگ. همه برای بتِ بزرگ، بتِ بزرگ برای خودش.

آپدیت!: کسی هیچ‌چیزی جز دستور رئیس جمهور اوکراین برای بازکردن پرونده جنایی درباره احتمال دست داشتن این آشغال‌ها توی سقوط هواپیما می‌دونه؟ من چندان خبر ندارم اما دوستم چندتا توییت از ساکنین پرند برام فرستاد که نوشته بود قبل از سقوط صدای چندتا انفجار دهشتناک اومده، و دولت اوکراین هم به‌طور رسمی اعلام کرده هواپیما نقص فنی نداشته، ضمن اینکه ایران نمی‌خواد جعبه سیاه هواپیما رو به شرکت بویینگ بده. اگه کسی چیزی خونده بگه لطفا.

این هم یه رشته‌توییته که نمی‌دونم چقدر قابل اعتماده اما با چندتا مدرک(؟) ادعا می‌کنه هواپیما بر اثر برخورد موشک سقوط کرده. من هم توییتر ندارم، می‌تونید لینک رو توی مرورگرتون (فایرفاکس) باز کنید و بخونیدش. این گمانه‌زنی‌ها از صبح شروع شده و من هم از خودم می‌پرسیدم چرا باید چنین کاری بکنن و چون جوابی پیدا نمی‌کردم به نظرم منطقی نمیومد. اما با بایکوت خبری ظهر، و هجوم خبری همین لحظات، (توی رسانه‌های ایران، که معمولا وقتی رخ میده که می‌خوان یک حقیقتی رو کتمان کنند)، احتمالا مجبوریم پرسش از چرایی رو بذاریم کنار و ببینیم واقعا این اتفاق افتاده یا نه. وحشتناکه. خیلی وحشتناکه. از اعماق وجودم آرزو می‌کنم فقط یه شایعه باشه. یک

لینک درباره احتمال این اتفاق.


پول چندان چیز جذابی برایم نبوده. همین‌که خانه‌ای ساده و پرنور داشته باشم و هرچندوقت‌یک‌بار بتوانم لباس ساده‌ای بخرم و کتابی، برایم کافی به نظر می‌رسیده، که البته در مملکت بی‌صاحب ما همین هم بسیار به نظر می‌رسد. بنابراین نمی‌توانم بگویم وقتی پدرم من را برای برداشتن چادر و کتاب‌هام، از معادلات مالی‌اش کنار گذاشت، چندان سخت بر من گذشت. علاقه‌ای نداشته‌ام با پسرهای آن دوستانی که من را در ضیافت‌های سازمانی دیده بودند و دلباخته شال بستن لبنانی‌ام، و استقلال اظهار نظرهایم که حتی در چارچوب تمامیت‌خواه مذهب تازه و برّنده بود، شده بودند، وصلت کنم و با پول پدرهایشان پلاس پالادیوم باشم. مادرم را از نظر اجتماعی و ی احمق می‌دانم؛ همانطور که خیلی‌های دیگر را. و نترسیده‌ام از اینکه هزارهزار وصله خودنخبه‌پندار و خودشیفته به من بچسبانند. بنابراین نمی‌توانم ادعا کنم وقتی می‌بینم مادرم هنوز عکس خاصی از من که شالم را به شکل خاصی بسته‌ام، می‌بیند، یا هنوز خاطرات اوقات خاصی از زندگی‌ام را مرور می‌کند و لحنش، لحن حسرت و غم است، چندان برایم اهمیت دارد. اینکه با اینهمه درس شروع کرده‌ام حدیث نفس نوشتن، دل‌گرفتگی از نزدیکانی‌ست که پیش از این باور داشتم تغییرات من را آگاهانه تماشا می‌کنند، اما حالا حتی همان‌ها، همان‌ها که بعضا من خودم حرف‌زدن یادشان داده بودم، به من برچسب بی‌عقل و هیجان‌زده می‌چسبانند، مستقیم و غیرمستقیم.

شادی‌ام از این است که همواره مثال کوچکی از استقلال ذهن هستم. عادت به خواندنِ هیچ تحلیلی قبل از نتیجه‌گیری شخصی از اطلاعاتِ خام نداشته‌ام. عادت به پیروی از هیچکس نداشته‌ام و آدم‌ها برایم همواره جایگاه معمولی بودنشان را حفظ کرده‌اند، همانطور که خودم برای خودم معمولی هستم و به‌حدی با دقت درونیاتم را بررسی کرده‌ام، که ساده‌انگارانه در دامِ رفتارهای بیرونی کسی نیفتم. شب‌هایی که هرکدامِ همین دوستان مشغول مهمانی‌ و عیش‌ونوش تا دم صبح بوده‌اند من خودم را شکافته‌ام، هزارباره، ده‌هزارباره. رنجِ این خراشیدن و این شکافتن برای کسی که چندان باهوش هم نیست آنچنان ویران‌گر بوده که هرگز از یادش نبرم. همین دوستانی که حالا در دانشگاه میانِ آن‌ها هستم و گاهی سمت من می‌آیند تا چیزی درباره وضعیت از زیر زبانم بکشند و بعد پوزخندن به حرف‌های بعضا دور از ذهنم، دور می‌شوند، وقتی مشغولِ کسبِ رتبه‌های خوش سروشکل کنکور بودند، من شب‌های سختی را بدون هیچ همراهی، بدون هیچ راهنمایی، با فکرهایی صبح می‌کردم که هر کدامش برای ویران کردنِ یک لشکر آدم کافی‌ست. امروز می‌توانم اینجا بایستم و ادعا کنم همه شما چیزی برای ارائه به من ندارید. من مطهری شما را خوانده‌ام، من خودم صفایی‌حائری‌خواندن را یاد شما داده‌ام که امروز با یک دونقطه و پرانتز، آن سخنرانی‌اش را که محبوب من بوده در واتسپ برایم بفرستید که معنایش این است که دیدی تو هم از راه به در شدی و همان خاری در پای علی شدی که دستش بندِ درآوردنت شد؟» و من هم لبخندی بزنم و از چت بیرون بیایم. چه چیزی دارید که به من ارائه کنید دوستان؟ من خودم مگر کسی نبودم که همه این‌ها را، این شکل فکرکردن را، این روش استدلال را که از کوچک‌ترین روزنه‌های بیهودگیِ قطعی انسانی ورود می‌کند و ناگهان فردِ روبرو را مبهوتِ امکاناتی از دین که تابه‌حال نمی‌شناخته گیر می‌اندازد، همه این‌ها مگر در آن گروه خاص من نبود؟ پس چرا برگذشتنم از اندیشه‌هایتان را باور نمی‌کنید؟ من یارِ آن روزهای شما هستم، حالا در جبهه مقابل، در جبهه زیستنِ بیهوده با عشقی کوچک و اشتیاقی که از پسِ تصور غریو پیروزی پس از فتح جهانی برنخاسته، بلکه انسانی‌ست، و به همان اندازه آسیب‌پذیر، و به همان اندازه کوچک. چرا باور نمی‌کنید؟ چرا نمی‌خواهید بدانید من خودم خواسته‌ام باور کنم آدمی جرقه کوچکی‌ست، درخشش کوچکی در آسمانِ شب که برای لحظه پیدا می‌شود و لحظه‌ای بعد می‌سوزد؟

من، من، من؛ همان من، دیگر نمی‌خواهم برای چیزی بجنگم. همان من که حتی امروز اجازه نمی‌دهد اندیشمندی که رگه‌های نازکی از اندیشه‌هایش شکل جهان را تغییر داده، بر ذهنش سلطه بیابد، همان کسی که بی‌استعدادی خودش و هوش متوسط خودش را پذیرفته و با زجر، با زجری که شمایان قادر به تحمل لحظه‌ای از آن نیستید، خودش را لهیده و دمِ مرگ از زیر سلطه عاقلانه‌ترین و شعرگونه‌ترین کلماتی که از خودِ نبوغ تراوش شده بیرون کشیده، من همانم، و تن داده‌ام به این زندگی بیهوده، به این زندگی کوچک، به این زندگی بی‌قهرمان، و بادِ هیچ فتحی در سرم نیست، و مدت‌هاست جولیا پطرس نشنیده‌ام و مدت‌هاست حتی صدای صفایی‌حائری را، آن صدای سحرآمیز را، آن صدای ماندگار ابدی را از ذهنم بیرون کشیده‌ام و امروز اینجا ایستاده‌ام و هیچ تمایلی به جهانی که شما در آن زندگی می‌کنید در من نمانده، و امیدوارم بدانید بودن در اینجایی که من هستم، از یک ذاتاترسو، از یک ذاتااحساساتی، چقدر بعید است، امیدوارم به آن اشتیاقِ زندگی‌بخشی که امروز هنگام تماشای جمعیت در دل‌هایتان بیدار شد نگاه کنید و بدانید من بی چنین اشتیاقی توانسته‌ام زنده بمانم، بی دست یازیدن به چنین اشتیاقی توانسته‌ام بیندیشم، امیدوارم همه این‌ها را بدانید، چون دانستنش لازم است برای اینکه باور کنید من آن کسی نیستم که خدایتان بر قلبش مُهر کوبیده و او را روانه قعرترینِ جهنم‌ها کرده؛ من خودم، خودم، من خودم خواسته‌ام اینجا باشم. پس دست از هدایتِ من بکشید. من را تمام کنید. من را ببندید.

امروز جمعیت را تماشا می‌کردم و یک احساس رهایی بر من حاکم بود. ناگهان بعد از مدت‌ها دست‌وپازدن دانستم من به اینجا، به این مردم، و به این لحظه از تاریخِ این سرزمین، که طولانی‌تر از تمام عمر من خواهد بود، متعلق نیستم. ناگهان دانستم باید بروم. ناگهان دانستم اینجا وطن من نیست. اگرچه دیگر شعری اینچنین نخواهم داشت که زمزمه کنم، اگرچه وطنی نخواهد بود برای ساختن، با خشت جان خویش»، با استخوان خویش»، اما چه می‌شود کرد، چراکه ما آدم‌های کوچکی هستیم و جهان هیچ اهمیتی نمی‌دهد اگر یک آدمِ کوچک در جای اشتباهی از دنیا متولد شود، که حالا شده. شاید حقیقت آن است که سهراب شهید ثالث هنگامِ مهاجرت به آلمان گفت، وطن جایی‌ست که در آن بشود آنطور که می‌خواهی زندگی کنی. من، در میانِ مردمی که علاقمندند همیشه چیزی برای معتقدبودن به آن دست‌وپا کنند، مردمی که آنقدر عشق را به رسمیت شناخته‌اند که عقلِ مشترکِ تاریخ، عقل مشترکِ انسانی را، عقلِ اغیار» تلقی می‌کنند، هیچ جایی ندارم، بلکه یک وصله ناجورم که اسبابِ عقده‌گشایی‌شان را فراهم می‌کنم.

دوست داشتم یک روز کنارِ جمع بزرگی زمزمه می‌کردم:

دوباره می‌سازمت وطن

اگرچه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می‌زنم

اگرچه با استخوان خویش

و واقعا می‌خواستم جان و استخوانم را ببخشم، نه برای اینکه خودم را با آرمانی اینچنینی فریب بدهم، بلکه چون نگرانِ شب‌بیداری‌های کسی دیگر در سال‌هایی دیگر و تاریخی دیگر بوده‌ام.

نخواهم توانست و گلایه‌ای ندارم. اینجا وطن شماست تا با هرآنچه صحیح می‌دانید برپایش کنید. من، گرچه کوچک و فاقد هر استعداد خاصی، تکه‌خاک کوچکی از وطنم که بنا بود بدن بی‌جانم در آن آرام بگیرد، به شما تسلیم می‌کنم؛ اینجا جای من نبود، و اگر شما اینطور دوستش دارید، تلاش برای تغییرش خطاست.

کسی به اندازه من با دل کندن آشنا نیست؛ این هم آخرین دستی که به یاد آن رفاقت‌ها برای شما بازی می‌کنم. منم، آن کسی که باید برود شاید چون همیشه، بیشتر از همه شما، رفتن را بلد بوده.

پ.ن: یا در ادبیات قدیمی خودمان، چه می‌گفتیم به این آدم‌ها؟ آهان. عافیت‌طلب.


می‌خواستم طبق پستِ قبل بیشتر اینجا چیزی ننویسم، و بعد از این هم احتمالا نخواهم نوشت. اما امشب که چشم‌های مبهوتِ اشک‌بارمان، کم‌کم این فاجعه محال را باور می‌کند، بگذارید دانه‌ای در قلب‌هایِ همگی شما بنهم، دانه‌ای که خبر می‌دهد این ریشه‌ها قلب خون‌خوار دژخیم را خواهد شکافت. دیر، اما حتمی. تا آن روز، باید با تمام قوا به قدرت قلب‌ها و دست‌ها و چهره‌هامان بیفزاییم، ساکت بمانیم و نگذاریم دسیسه‌های پیرمردهای کثیف، از زیستن بازمان بدارد، چراکه مغز مُرده‌ها قوّتِ نیشِ اژدهایانِ ناپدید دوش آن پیرمرد خواهد شد.

فرو می‌روم به شب، تاریکی، سکوت؛ تا خودم، و تنها خودم، و تنها خودم؛ تا خودم شاهد بازگشتن‌ خودم باشم. بزرگ‌ترینِ بازگشت‌ها هرگز وجودشان را مدیونِ هیچ تماشاگری نیستند.

پ.ن: اندیشه‌ای [نفرتی] که در سر داریم چنان روحی است و ما را آرام نمی‌گذارد مگر آن‌که جسمی بدان ببخشیم و آن را به ظهوری محسوس بدل کنیم. تفکر [نفرت] در پی عمل است؛ و کلمه در پی گوشت شدن. 
-هاینریش هاینه- 

علی ‌ای، ۱۳ تیر ۱۳۷۰: 
هواپیمای مسافربری را با قریب ۳۰۰ مسافر ساقط می‌کنید بعد می‌گویید اشتباه کردیم؟ غلط کردید اشتباه کردید. اشتباه کردیم یعنی چه؟


من همواره عادت داشته‌ام خودم را در موقعیت‌های متفاوتی تصور کنم، گاهی برای سرپوش ناشیانه‌ای نهادن بر ناکامی، گاهی برای تسکین، گاهی برای فرار، اما در تمام این لحظات، چشم‌های تلخِ حقیقت را می‌دیده‌ام که خیره بر هیکل بی‌تکانِ گوشه‌ای‌افتاده‌ام، آنجا ایستاده و نمی‌رود. خودم را تصور کرده‌ام که با موهایی کوتاه، در حیاط دانشگاه می‌روم درحالیکه ریاضیات بدل به جزئی از زیست شخصی‌ام شده، من بنده ریاضیاتم و او هم گاهی از ذاتِ رام‌ناشدنی‌اش دست برمی‌دارد تا برای لحظاتی از او کام‌جویی کنم و باز، آنطور که تنها برای ریاضیات ممکن است، به آسمانِ دست‌نیافتنی رازآلود خودش بازمی‌گردد. راه می‌روم، زندگی به من فرصت داده تا برای مدت کوتاهی از پناه گرفتن و خستگی از تن بیرون کشیدن، بدانم سرزمینی دارم، در سرزمین خودم I'm America می‌شنوم و شاید تنِ دِفُرمه‌ام را تکانی هم دادم، خوشحال.

من چیزی نخواسته‌ام جز زیستنی معمولی. آن غیرممکن دست‌نیافتنی، لاأقل برای منی که آنقدر فهمیده‌ام که چیزهایی هستند که رد چنگ‌های تاریخی‌ فرورونده‌شان، تا زنده‌ام بر گستره وجودم خواهد ماند و وطن» یکی از آن‌هاست. لاأقل برای منی که فهمیده‌ام حتی نمی‌توان با قراری ازپیش‌مشخص، با خود گفت که اگر کم آوردم، فرار می‌کنم» چراکه دانسته تا نخواهد، کم‌آوردنی در کار نیست، چراکه دانسته توانِ تاب‌آوری‌اش بی‌نهایت است و تحملش دربرابر شدتِ دردناک و خراشنده‌ای از صداقتِ با خود، که وادارش می‌کند به دانستنِ این حقیقت، که او تنها وقتی می‌رود، که بخواهد. که یعنی درباره این مورد خاص، اجباری هرگز در کار نبوده و نیست.

اینکه ناچار به تماشای این روزها و ادامه زیستن‌ام، یعنی در آن ساعاتِ دوست‌داشتنی دانشگاه، زمستان، وقتی که هوا کمی گرم‌تر شده اما درحالِ تاریکی‌ست، جز تمام این احساسات ناشی از حضورداشتن در آن زمان و آن مکان، احساساتِ پیچیده‌تری برآمده از شناختنِ خودت، و مختصات دقیقت در این لحظه تاریخی، هم، وجود دارد. احساساتی که می‌گویند کنارِ کسانی که هرکدام به طریقی بی‌خیالند تا زنده بمانند، تو آنی که ناچار بوده‌ای بدانی و هم‌زمان در اقدامی ناممکن، زنده بمانی، و لاأقل حالا که مانده‌ای. احساساتی که می‌گویند مدت‌هاست قانون ریاضی‌دانی در اتاق‌های خلوت و فلسفه‌دانی در کافه‌ها، زیستن در آغوش دوست‌داشته‌شده‌ها و شادنوشی در حلقه رفقای روزآمده و شب‌مانده، ملغی شده‌ست. که یعنی حتی اگر بخواهی، آن نوعِ زیستنی که آرزویش را داری، در شهری که درهایش با دیوارهایش می‌خواند، و بناهایش با فضاهای خالی‌ش، در شهری که در آن کسی مقبول‌تر نیست که یعنی کسی مطرود نیست، در شهری که ملت بی‌معنا می‌شود چراکه در لحظه‌ای حیاتی معنایی شگفت‌انگیز گرفته و بیشتر احتیاجی به آن نیست، آن نوع زیستن، ممکن نیست.

می‌خواهم رَسته تازه‌ای از ریاضیدانان متوسط را بنا کنم. آرام، سردرگریبان، اما نه مُرده. آرام، افگار، وقتی با مسئله‌ای می‌جنگد اما شوربختانه فرصت آن را نداشته تا آن مسئله را بدل به محور دنیایش کند، رَسته ریاضیدانان متوسطی که دانسته‌اند اینجا کجاست و لابد حماقت چیست و راه تن ندادن به آن از کجا می‌گذرد و گاهی، شاید اغلب، لازم است از اتاق‌هایشان بیرون بیایند و آلوده گازهای اشک‌آور، آلوده صحنه‌های دردناک شهری که خالق مقبول‌ترها و مطرودهاست، آلوده غبار بی‌خیالی همکاران، آلوده زمانه‌اشان، بشوند، یا خودشان یکی از آن مطرودها باشند.

تلاشی. یعنی آن هنگام که خودت به ضد خودت برمی‌خیزی چراکه نمی‌توانسته‌ای ندانی. نمی‌توانسته‌ای فراموش کنی. نمی‌توانسته‌ای زمانه‌ات را پس بزنی و زنی تنها در اتاق خودت باشی.

 

پ.ن: برگشتم هم‌این‌جا. به آن امید که مزاحم‌ها رفته باشند و، بر هم نگردند.


یک دوستِ قدیمی، دوستِ دورانی که گذرانده‌ام، پیام داده که کسی برایش راجع به من کامنت گذاشته "چرا برای فاطمه.چ کاری نمی‌کنید؟" که یعنی چرا مغزش را از سرش بیرون نمی‌کشید که بیشتر به مهملاتی که سال‌ها بافتیم و حماقتی که سال‌ها آتش به هیزمش ریختیم، فکر نکند بلکه چشم‌بسته، آنطور که پیش‌تر می‌پذیرفت، بپذیرد، سربه‌راه شود، به راه برگردد؟ حقیقتا نمی‌دانستم اینهمه چشمِ نگران دارم. اما متاسفانه، اینجا هیچ آغوش گرمی پذیرای چشم‌های نگرانِ شما نیست. من مدت‌هاست تن به نشستن در مرکز دایره شما، و بازی کردن نقش منتقد، از آن نوعی که شما دوست می‌دارید، نداده‌ام، و نخواهم داد. نزدیک به دوسال تکاپو نگذرانده‌ام که شماها با نگرانی‌های پوسیده‌تان برای حفظ چکیده‌ی همه‌ی افکار پوسیده تاریخ، بر نعش نیمه‌جان من عزاداری کنید. عزادارانِ من کسانی دیگر خواهند بود، نه کبک‌ها، نه شغال‌ها، نه اذهان خشکی که از بزدلی، ترجیح می‌دهند هیچ‌گاه ندانند اطرافشان چه در گذر است، تا اینکه مجبور باشند همه‌چیز را از ابتدا صورت‌بندی کنند و از زیر سایه بت بزرگ، به بلندای خورشید عقل خودشان راه بپیمایند؛ خورشیدی هرچند کم‌نور، بلندایی هرچند تپه‌مانند، که این‌ها همه هرچند نماینده وسع کوچک ماست، -به‌اندازه زیستن‌های کوچکمان،- اما لااقل آنقدر احمق نبوده که در سایه موجودیتی بماند، که از فرط تکرار طوطی‌وار مجموعه‌ی مشخصی از اعمال کور، به هیئت بتی درآمده.

همانطور که قبل ترک اینجا نوشتم، بیشتر هیچ آغوش بازی در انتظار چشم‌گردانی‌های نگران شما نیست: من زیر میز آن خدایی زده‌ام که اندیشه در واژه‌نامه‌اش، اتفاقا بود، اما فقط تا آن‌جا که او، خودش، نمی‌خواست، آن را وسیله گمراهی ما کند.

بعد از این، پی عقلی خواهم رفت، که راه بیابد پای خودش است، گم کند پای خودش. مهم‌ترآنکه فرصتی یافته تا خوب و بد را، نزد خودش، در شب‌های درازِ سیاهی که شما در بیدارمانیِ طوطی‌وارتان طلب آمرزش و هدایت می‌کنید، فرابگیرد.

از فاطمه.چ به همه شما:

لطفا سراغی از من نگیرید.

خداحافظ.


آنچه ما از سر گذرانده‌ایم چیزی برای گفتن، چیزی برای هر بروزی، ابدا باقی نمی‌گذارد. پیرمرد ماربه‌دوش، مگر خوابِ رستاخیزِ ما را از آسمان‌های نفرین‌شده ببیند؛ چراکه ما، نشانی نمی‌دهیم که "ما"ییم. چراکه هر بروزی بیشتر بی‌معناست. چراکه آشویتس ناگفتنی‌ست، مثل ما.

نمی‌گوییم، اما بیداریم. صدایی از ما شنیده نمی‌شود، اما هستیم. آموخته‌ایم برای گذر از قهوه‌خوری‌های سانتی‌مانتال‌ها، و قهوه‌ای‌خورهای کهنه‌‌‌باربردارِ همه قرن‌های تاریخ‌مصرف‌گذشته، تنها می‌توان در سکوت تماشا کرد، و در گوشه‌های نمناک درد و بیدارمانی، دست از روییدن برنداشت. آن پیرمرد ماربه‌دوش، رستاخیز ما را، تا روز موعود، جز به خواب‌های ملهم از توهم‌های آسمانی نخواهد دید؛ اما، قسم به همه آرزوهایی که کشتید، او، از خواب‌های نحسش، در روز رستاخیزِ ما برخواهدخواست. رستاخیز مایی که چه روزهایی دیدیم و نمُردیم، چه روزهایی دیدیم و تاب آوردیم، رستاخیزِ ما، مای کوچک، همین چندنفری که مغزهاشان هنوز خوراک مارهای دوشِ پیرمردِ ماربه‌دوش، نشده. 

بایستید و تماشا کنید؛ روییدن ما، رستاخیز ما، زیباست. آنقدر که چشم‌ها را وادار می‌کند تا ابد از یاد ببرند، شما تا چه اندازه، کثیف و، تاریک و، زشت بودید.

پ.ن:

مرور.


من معتادِ نوشتنم اما نمی‌خواستم بنویسم. حتی حالا که می‌نویسم نمی‌خواهم بنویسم. اما چیزی، که احتمالا همه شما می‌دانید چیست، من را وادار به نوشتن می‌کند. باید بنویسم. با چه کسی سرِ جنگ دارم؟ با خودم؟ با قلبِ ویرانم؟ با همه تاریخی که در بیست‌سالگی سرگذشتِ غم‌بارِ من شده و حالا به من امر می‌کند خوددار» باشم؟ از من می‌خواهد درسم را بخوانم، آرام باشم، نَمیرم؟ آن کسی که باید کتک بخورد من‌ام و هم آن کسی که باید نجابت به خرج بدهد و دم بر نیاورد؟ آن کسی که باید بمیرد ماییم و آن کسی که حتی حق سوگواری ندارد هم باز ماییم؟ ما، جذامی‌های خفقان‌گرفته متحجرترین نمودِ عقب‌ماندگی در این جهان مُدرن؟ ما بی‌صداها، ما بی‌پناه‌ها، مایی که هیچ‌گاه قیمی نداشته‌ایم و حتی امروز، اگر آن‌ها که عزادارشان هستیم، ملیت دیگری جز این نداشتند، ما اصلا باخبر نمی‌شدیم که سوگواری کنیم. ما. ما. ما. خودِ ما. 
دوستان؛ از اندک‌چیزهایی که از زیستنِ کوتاهم فهمیده‌ام، این است که روزی می‌رسد و تو مجبور خواهی شد در آن روز که رستاخیز توست، سمتِ خودت را مشخص کنی. در آن روز اگر در میانه بایستی، هدفِ سنگِ دو سرِ واقعه خواهی شد، و اگر در سمتِ اشتباه بایستی، تاریخ، آن تاریخ مجرد که از هر تاریخ‌نویسی، و از هر تاریخ‌سازی و جعلی در امان است و شاید قرنی یک‌بار رخ می‌نمایاند و باز به نیستی فرو می‌رود، آن تاریخ درباره شما قضاوت خواهد کرد. وقایعی هست، که واجب است، و ضرورت است، که هنگام رخ دادنشان، بار دیگر به خودمان، به ماهیتمان، به موجودیتمان نگاه کنیم و دریابیم چیستیم. وقایعی که آنقدر هولناک و عظیم هستند، که ما را از پیشفرض‌های شایدگندیده‌مان جدا کنند و در یک خلأ، در یک بُهت، در یک جهانِ درسکوت‌فرورفته‌ی تاریک، آن شبِ بارانی که همه خوابند، ما را و ترس‌هایمان از فروریختنِ برج باورهایمان را، وادار می‌کند چشم‌درچشم حقیقت، چند لحظه‌ای باقی بمانیم. ناگهان درمی‌یابیم هرآنچه ساخته بودیم، هرآنچه بودیم»، هرآنچه به آن تظاهر می‌کردیم یا از آن قلعه امنی ساخته بودیم تا در درستی» موهوممان هدفی برای جنگیدن، برای جان فدا کردن، برای زیستن، پیدا کنیم، فرو می‌ریزد. 
دوستان؛ امشب ما سوگوارتر از آنیم که من قادر باشم چیزی درباره چیستی عقلانیت و جلوه‌های عدم مطلق حضورش در این سرزمین بنویسم و شما قادر به خواندن باشید. امشب ما فروپاشیده‌تر از آنیم که من یا هرکسی برای شما چیزی درباره آنچه به نمایندگی این کثافتِ مطلق، در منطقه انجام گرفته، بنویسیم و شما بخوانید. امشب ما ویران‌تر از آنیم که چیزی برای گفتن و چیزی برای شنیدن مانده باشد. پیشتر نوشته بودم و امشب تکرار می‌کنم: در برش فضا-زمانی که ما در آن حضور داریم، حتی آگامبن خوش‌خیالی‌ست که پشت شیشه‌های کافه‌ای نشسته و وقتی ما می‌سوزیم، او از سوختن می‌نویسد، پس چه انتظاری می‌رود از زبانِ الکن من. چه انتظاری می‌رود از این حجم بی‌استعدادِ متروک. 
حالا که تا این اندازه سوگواریم، حالا که این درد تا این حد به اعماق استخوان‌های سرمازده‌ی ما رسیده، حالا که هرلحظه فکر آخرین لحظات عزیزانمان در آن پرنده رهایمان نمی‌کند، و حالا که ما دانسته‌ایم خارجی»هایی که در تمام عمر از آن‌ها بیزار بودیم، از پدرِ گروگان‌گیری که در ازای مکیدنِ خونمان، به خیالِ خودش به ما امنیت داده، نسبت به ما مهربان‌تراند، -یا لااقل امشب که بیشتر توانِ مواجهه با حقیقت را نداریم فرض کنیم آن‌ها به خاطر ماست که برای رو کردن حقیقت پافشاری کرده‌اند- حالا که حقیقت اینچنین نامهربان و وحشی به ما رخ نمایانده؛ وقت درافتادن در آن خلأ معهود است. وقتی بختک روی سینه‌ات افتاده و جز چشم‌هایت هیچ‌جای دیگرِ بدنت کار نمی‌کند، و مجبوری، ناچاری، با حقیقتی که سال‌ها از آن رویگردان بودی مواجه شوی. امشب، آن بزنگاه تاریخی‌ست تا هم خودت بدانی کجا ایستاده‌ای، هم دیگران بدانند. هرچند بعد باز بخواهی به حصار امن موهوم خودت برگردی، اما حقیقتی که امشب دیده‌ای تا ابد کابوست خواهد بود، و اگر نباشد، شاید از عاطفه آدمی بی‌بهره‌ای.
دوستان؛ کمتر از دو ماه پیش ما را در خیابان کشتند چون فقر چیزی از زندگی برایمان باقی نگذاشته بود. زندگی‌های آتش‌گرفته ما را ندیدند چون ترجیح داده بودند بانک‌های آتش‌گرفته را ببینند، در سرزمینی که نمادِ برهم‌زدنِ آرامش، آتش گرفتنِ بانک‌هاست نه زندگی‌ها. بیشتر از ده روز و در بعضی استان‌ها بیشتر از یک ماه اینترنت را قطع کردند تا در بایکوتِ خبری کاملی که مزدورانشان ترتیب داده بودند، دور از چشمِ پدرخوانده‌ها، ما را تکه‌تکه کنند و آتش بزنند. کمتر از بیست روزِ پیش، خانواده کشته‌شدگانِ ما را به مکان‌های نامعلوم بردند، کمتر از ده روز پیش، دو روزِ تمام زندگی را با طبلِ توخالی یک انتقامِ هماهنگ‌شده پوشالی به ما زهر کردند، و امروز، ما، مای ملت، مای تاریخِ ایران، مای از سال‌ها پیش تا امروز، عزادارِ پاره‌های تنمان هستیم، عزادار صدوپنجاه نفر، که کسی، سهوا» آن‌ها را، واقعا» کشته. کسی که گفته می‌شود از خود» ماست، و باز هم ما را برای هزارمین‌بار در این چهل‌سال به جهنم فرستاده، چراکه از بین کسی که می‌کشد و کسی که کشته می‌شود، قطعا یکی به جهنم می‌رود و آن، در منطق قاتل‌ها، ماییم. آنچه این سیاهه را به قصد آن نوشتم این بود که در لحظه تاریخی یاداوری کنم، تن ندادن به لحظاتی در تاریخ یک ملت که قلب‌ها را تا آستانه فروپاشی جلو می‌برد، سعی در مقاومت دربرابر این لحظات، و سعی پوچ برای حفظ چهره‌ای خشک دربرابر آن‌ها، هرآن‌کسی را که به این اعمال آلوده شود، از تاریخِ یک ملت بیرون می‌اندازد. امروز وقتِ آن است که بدانید از ما»یید یا از خودتان». امروز وقتِ خط‌کشی‌ست، و باور کنید یا نه، شرایط به‌حدی وخیم است که بیشتر جایی برای نسبی‌گرایی باقی نمی‌گذارد. از امروز، از امشب، ما، ماییم، و شما، شما. امشب باید تصمیم گرفت کجا باید ایستاد. امشب، جزء بزرگ‌ترین لحظاتِ تاریخ مشترکِ ایران است. اگر تصمیم نگیرید، خودتان را از تاریخ بیرون انداخته‌اید. و منظورم از تاریخ، نه آن تاریخ مستعملی‌ست که عده‌ای از شما مجبور به مراجعه مداوم به آن، برای استخراج مهملاتی هستید تا به ملت حقنه کنید، بلکه منظورم هم‌آن تاریخی‌ست که ما جزئی از آن‌ایم، که ما سازنده آن، ازسرگذراننده آن، تحمل‌کننده آن، قربانی آن و قهرمان آن، و بازیگر جدی میدان آن هستیم. میدانی که مرزهایش به‌هرطریق، همین مرزهای قراردادی سرزمین مهجوری به‌نام ایران است. 
امشب، هم‌این امشب است که تعیین کنیم، آیا این پدر بود یا بت. آیا ما ملتی صاحب عقل، صاحب خرد، و صاحب قدرتِ تصمیم‌گیری هستیم، یا رعیتی نیازمند تزار. آیا این چهره مهربانانه، چهره‌ی مقدسی که بناست برپادارنده عقیده»ای به گمان شما مقدس در جهان باشد، فریب است یا حقیقت. امشب، امشب که تا این اندازه سوگواریم، -اگر سوگوارید، اگر جز غم‌های خودساخته بویی از غم‌های حقیقی بُرده‌اید- امشب که تمام پیشفرض‌ها ناگهان در بُهتِ یک فاجعه به تعلیق در می‌آیند؛ امشب باید معین کنید کجای این تاریخِ دردکشیده ایستاده‌اید. کجای تاریخِ مردمی به‌شدت عاطفی، مردمی به‌شدت رنج‌کشیده از فقدانِ یک عقل مشترک»، مردمی به‌شدت رنج‌کشیده از خودباختگی آنگونه که باید لذتش را جایی جز زیستن خودش و در آسمان‌ها جستجو کند، و مردمی به‌شدت مهربان، به‌شدت صبور، به‌شدت نجیب، باید تعیین کنید کجای تاریخِ این ملت ایستاده‌اید.
دوستانِ من؛ شرایط از بازی، از مجالی برای سر خاراندان، از فرصتی برای جدولی حل کردن در عصری زمستانی کنار شومینه، بسیار گذشته. حتی بعید می‌دانم بیشتر جایی برای عمیق‌ترینِ عشق‌ها مانده باشد. اگر هنوز خودمان را از خیابان و مردمِ توی خیابان جدا می‌کنیم، اگر ترجیح می‌دهیم نایس» بمانیم و خودمان را در فلسفه‌های بی‌فایده، در عکس‌های بی‌فایده، در هیکلِ معشوق‌های بی‌فایده، در سیگارهای بی‌فایده، در هیئت‌های عزاداری بی‌فایده، در سلبریتی‌پرستی‌های بی‌فایده، در کتاب‌های بی‌فایده، در فقه بی‌فایده، در دانشگاه‌های بی‌فایده غرق کنیم؛ این ما را از حضور داشتن در تاریخ» به‌عنوان یک ملت» بازمی‌دارد. اگر پاسپورت‌هایمان در جیب‌هامان است و اسم دانشگاه خوبی در کارنامه‌مان و معدل خوبی سردر ایمیلی که برای اساتید می‌فرستیم و به این‌ها پشت‌گرم‌ایم»، اگر گمان می‌کنیم اصلا در چندسالِ آینده اقتصادی خواهد ماند که با باهوش و وقت‌شناس بودن بتوان ثروتی به‌دست آورد و از این شلوغی‌ها برای بازداشتنِ ما از هدفمان شکایت داریم، اگر طرفدار ایده‌های کافه‌های نماشیشه‌ای تهرانیم که معتقدند دنیا مرز ندارد؛ دوستان؛ می‌خواهم به همه شما بگویم شما ذره‌ای، ذره‌ای، درباره زنده‌ماندن به‌عنوان یک ملت»، به‌عنوان مردمان» مشخص و باهویتی در برش مشخصی از تاریخ، به‌عنوان آنچه یک کشور عقل‌گرا با مردمانی شاد می‌تواند به شما هدیه کند، نمی‌دانید. شما تابه‌حال از هیچ قله‌ای از هیچ واقعه‌ای بالا نرفته‌اید تا مردمِ زیبایی را تماشا کنید که از قلب به هم متصلند، که یک‌بار در تمام دوران وجود خودشان، با یک عزم بزرگ، با یک خواسته عظیم، با یک درد بیکران، و نه با دردهای ساختگی و نه با دردهای تلقین‌شده و نه با افکار دیکته‌شده، بلکه با خودشان، با تن‌هایی که از گلوله شکافته می‌شود و روحی که از اعماق و واقعا» زخم خورده، به خیابان آمده‌اند. 
دوستانِ من؛ دانسته‌های اندک من می‌گویند برای زنده‌ماندن در قالب یک ملت احتیاج به لحظه‌ای برای یک اجماع عظیم است. لحظه‌ای که حقیقتِ تلخ آنچنان تو را تحت هجوم بی‌امان خود می‌گیرد، که فرصتِ نجاتِ هیچکدامِ چیزهایی که پیشتر گمان می‌کردی درست‌اند، نداری. لحظه‌ای تاریخی که تو را از آنچه دیگران در تو بنا کرده‌اند، که جبر اجتناب‌ناپذیر زیستن تحت سلطه دولت‌های خودکامه است، به‌تمامی تهی می‌کند، تا تو برای لحظه‌ای، خودِ خودِ خودت باشی. این لحظات، همه آن چیزی هستند که ملتی می‌تواند داشته باشد. غمی که پدر»، آن پدری که تازگی دریافته‌ای تو را جز برای دوشیدن نمی‌خواهد، بر آن سرپوش می‌نهد، اما آنقدر عظیم است که نمی‌توانی از تجربه‌کردنش سرباز بزنی. لحظه غمناکی که هیچ تلقینی در کار نیست و تو در اعماق وجودت زخم خورده‌ای، لحظه‌ای که به چشم‌های آدم‌های روبرو و کنار و پشت سرت نگاه می‌کنی و چیزی آشنا می‌بینی، این‌ها لحظاتی هستند که ما به‌عنوان یک ملت از سر می‌گذرانیم، و هم‌این لحظات‌اند که، ما را تحت یک پرچم می‌گیرند، تا یک‌بار، تنها یک‌بار در تمام طول تاریخِ منحط خود، که به‌دور از هرگونه حکمت و عقلانیت زیسته‌ایم، بدانیم وجودداشتن تنها برای لحظه‌ای شبیه یک ملت بزرگ که از بند هر گروگان‌گیری آزاد است، چه حسی دارد. 
دوستان من؛ امروز، که تاریک‌ترین روز بیست‌سال زندگی من بوده، امیدوارتر از همیشه بوده‌ام. وحشت‌زده بوده‌ام، سوگوار بوده‌ام، اما امیدوار. امشب که من آنقدر سوگوارم که توان گفتن ندارم و شما توان شنیدن، بگذارید نگفته بماند که این امیدواری من بعید است چون من صفحاتی به‌شدت سیاه از تاریخ را ورق زده‌ام و دانسته‌ام توده»، ما» هرگز به آن حدی از آگاهی نمی‌رسد که نجات‌دهنده است، او همواره تا جایی می‌آید، بعد خسته می‌شود و به خانه‌اش، به کافه‌هایش، به خیابان‌هایی که در آن چهره‌های آشنا می‌بیند، بازمی‌گردد. اما امروز از همیشه امیدوارتر بوده‌ام چراکه دیدم آن احساس در قلب‌های ما متولد شده. آن احساسی که بی‌واسطه، از یک تاریخِ طولانیِ بی‌فرهنگی، بی‌پشتوانگی، و کاخ پوشالی ملیتِ منحط‌مان برمی‌گذرد و مستقیم به قلب هرآن‌کسی که روبروی ماست از چشم‌های ما شلیک می‌شود. آن لحظه بی‌واسطه الهام‌گونه‌ی روشنی که تنها برای چشم‌برهم‌زدنی ما را وادار می‌کند تا از دانسته‌هایمان نسبت به گذشته سیاهمان، از شدت عقب‌ماندگی‌مان نسبت به ملل عقلانی، از شدت پوشالی‌بودنمان، دست برداریم و تنها به این سیل تن بدهیم. به این روشنی برق‌آسا، که برای لحظه‌ای ما را از ابهام بیرون کشید و گذاشت صورت‌های هم را ببینیم، صورت‌هایی که هرکدام به‌تنهایی عاقل و آگاه و مسلط بود، اما نه هرگز درون یک جمع، نه هرگز به‌عنوان یک ملت، نه هرگز یک آگاهی که درون یک سنت، درون یک نظام منسجم معنا» می‌گیرد. 
دوستان؛ قحط‌الرجال است. من وحشت‌زده‌ام. دردکشیده‌ام. خفقان، خفقان شدید، خفقان کرکننده، کورکننده، سال‌ها تحقیر، سال‌ها رسمیت نداشتن، سال‌ها تحمیل هرآنچه نمی‌خواسته‌ام، از من کسی آماده‌‌ی فرار ساخته. من هم مثل بسیاری از شما که این متن را می‌خوانید، کی بی‌آنکه خودم را بیدار کنم، به صفحه‌های اینترنتی دانشگاه‌های خارج از کشور سر می‌زنم، جیبم را نگاه می‌کنم و محاسبه می‌کنم چند ماه و با چه درآمدی باید کار کرد که بتوانیم دوتایی از اینجا فرار» کنیم. اما، امشب، امشب که از همیشه سوگوارتریم، امشب که صورتِ هم را بالاخره پس از اینهمه تاریکی دیده‌ایم، امشب که هم را شناخته‌ایم، امشب که قلب‌هایمان به‌عنوان یک ملت» فشرده است؛ چیزی را فهمیدم و آن اینکه ما تنها باقی‌ماندگانِ جنگ عظیمی علیه خودمان‌ایم. علیه هویتمان که سال‌هاست تحت نام‌های گوناگون مورد قرار می‌گیرد، علیه عقلانیتمان، علیه عقل مشترکمان، خرد جمعی‌مان. و چون ما تنها کسان‌ایم، و چون در این لحظه روشنی دیدیم که ما تنها کسان‌ایم، امیدهای موهوم مُردند و خدایان وهمی به قعر آسمان‌هایشان سقوط» کردند. از این لحظه به بعد، در اوج این ناامیدی، ذره‌امیدی هست و آن این است که از این لحظه می‌دانیم همه آنچه هست ماییم. دیگر نه انگشتی داریم برای اشاره به کسی دیگر، نه اصلا کس دیگری هست».
اگر هنوز خُرده‌امیدی در قلب‌های شما برای برگرداندن عقل مطرود به این سرزمین، برای زیستن به‌عنوان یک ملت، برای از سر گذراندن تاریخ» به‌عنوان یک ملت، برای تنهانماندن در تلخ‌ترینِ لحظه‌ها تاریک‌ترین و شادترینِ لحظه‌ها، برای تشکیل یک جمع»، یک تاریخ جمعی» باقی‌مانده، خودم را و همه شما را دعوت می‌کنم به برگرداندنِ این انگشت سمت مایان و شمایان. به باورکردنِ این لحظه هولناک، که برای ایرانِ دمِ مرگ، جز ما کسی نمانده. برای مواجهه جبرآمیز با این حقیقت تلخ، که یا باید به خیابان‌های سردِ سرزمینی دیگر و عشق‌های کوچک شخصی تن بدهیم، یا به عنوان یک ملت زنده بمانیم. به‌عنوان یک ملت خودمان را از چنگ این پدری که هرگز برای ما پدری نکرده بیرون بکشیم. به‌عنوان یک ملت، پا روی دوران سیاهمان بگذاریم و کنار هم ایران را به تاریخ برگردانیم. 
دوستان؛ خودم و شما را دعوت می‌کنم به زنده‌ماندن کنار هم. به زنده‌ماندن به‌عنوان یک ملت. به تاب‌آوری. به صبوری. به ناامیدی سرشار از حقیقتی که احتمال هر امید خائنانه‌ای را منتفی می‌کند و در عوض اجازه می‌دهد حتی اگر برای همیشه مُردیم، داستان‌های زیبایی باشیم از لحظاتی زیستن جمعی. نه که این داستان‌ها سودی به مرگِ ما برساند؛ نه. اما کسانی دیگر در جایی دیگر در آینده‌ای دیگر، از ما خواهند گفت وقتی تصمیم می‌گیرند به‌عنوان یک ملت زندگی کنند، و این آرزوی ما بالاخره سهمِ ملتِ خوشبختی، شاید در تاریخی دیگر یا سیاره‌ای دیگر یا بشری دیگر، خواهد شد.


هنوز دارم می‌گردم یه سرویس خارجی خوب پیدا کنم و نتونستم. توی همه‌شون (تبعا) برای استفاده کامل از قابلیت‌هاشون باید پریمیوم خرید، و به دلار، و مثلا سالی پنجاه‌تا، که برای من که هدف خاصی از بلاگینگ ندارم خیلی به‌صرفه نیست. جان الیور توی یکی از برنامه‌هاش درباره خودکامه‌های جهان صحبت می‌کنه، و بعدش می‌خواد نتیجه بگیره که ترامپ نمونه یک خودکامه‌ست. البته اشاره می‌کنه، که قوانین آمریکا اونقدری محافظ دموکراسی هست که یک نفر نتونه دموکراسی رو از بین ببره، ولی مجموعا ترامپ خودکامه‌ست. تو نسخه رایگان و کوتاه‌شده برنامه‌ش که تو اکانت خود برنامه تو یوتیوب هست، حرفی از ایران نمی‌زنه، نمی‌دونم کلا می‌زنه یا نه. ولی احتمالا چون به ترامپ پریده و ترامپ با ایران علنا سر جنگ داره، شاید حرفی از ایران نزده که مردمِ خوشِ آمریکا خدای ناکرده گیج نشن. به‌هرحال، ایشون هم درد دل ما رو نگفت، آنچه ونزوئلا و فیلیپین و کره شمالی دارند، ایران همه یک‌جا دارد. برای حرف زدن و تو اوین نیفتادن، باید محتاط باشیم و برای زدن حرفامون باید سالی فاکین پنجاه دلار بپردازیم.

حقوق یک دولپر که توی یکی از پرستیجس‌ترین دانشگاه‌های ایران کامپیوتر خونده، ساعتی دو دلاره.

پ.ن: موندن توی ایران باعث تحقیر عزت نفس میشه. چون این‌ها تلاش رو بی‌معنی کردن. اما می‌دونی چیه؟ مگه زندگی چه ارزشی داره اصلا که نخوایم با زهرمار کردنش به خودمون یه چک هم تو صورت این آشغال‌ها زده باشیم؟ می‌مونیم همین‌جا و اگه خودمون زندگی نکردیم، زندگی رو به شما هم کوفت می‌کنیم. می‌مونیم همین‌جا چون اینجا مال ماست. می‌مونیم و حقمونو از حلقومتون می‌کشیم بیرون و استفراغتونو باز به خورد خودتون میدیم. هرزه‌های وروره‌جادوی جوالّق مجیزه‌گو. (رونوشت به زینب کوفت، مجری شبکه زهرمار)

پ.ن دو: صدبارم بشکنم گچ می‌گیرم.

پ.ن سه: جدی نگیر. این حرفا فقط مال وقتیه که خیلی عصبانی‌ام. وگرنه، زندگی من، یه انسانِ آزاد متفکر به اندازه وسع ذهنی خودش، از زندگی کل این مجیزه‌گوها ارزشمندتره. اینجوری هدرش نمیدم. :)


به نظر میاد این کورس قراره نظرم رو درباره شدت سختی ریاضیات عوض کنه.

پ.ن: جبر خوندن نوعی مراقبه‌ست. محتاج تمرکز بالا، آرامش، بدون هیجاناتِ حتی ته‌نشین‌شده. برعکس، هندسه، یا به‌طور خاص هندسه اقلیدسی، شاید فیلد هیجان‌زده‌هاست. اون هم نوع دیگری از مراقبه‌ست، اما توش لازم نیست cross-legged بشینی و ذهنت رو در یک نقطه تجمیع کنی؛ شاید حتی لازم باشه از شدت هیجان و تپش به پرواز در بیای و از زندان ذهنت رها بشی. زندان ذهنت، همون خطوط روی کاغذن که برای پیداکردن جواب مسئله، باید نبینی‌شون. آزادی، اون خطوطیه که باید bold بشه. جواب مسئله اونجاست. خلاصه، این انسان به‌شدت‌هیجان‌زده با کوهی آواز و فریادِ خفته‌درگلو، اگه بتونه این کورس رو با ۱۸ (از دکتر الف!) پاس کنه، احتمالا توانایی خواهد داشت یک مثمتیشن متوسط بشه.


از بین کل دانشگاه‌های تهران، فشل‌ترین و نفهم‌ترین و بی‌ت‌ترین و بیشعورترین کادر تصمیم‌گیری رو پلی‌تکنیک داره‌. خاک‌های عالم بر سرتون.

پ.ن: همون روزایی که می‌دیدیم بسیج پاش از اتاق شما کنده نمی‌شد و دانشگاه شده بود جولان‌گاه قلدرمآب‌های باتوم‌به‌دست بسیجی، همون روزا باید می‌فهمیدیم دیگه هیچ امیدی به عقل شما نیست.


شنیدن

این چند روز جایی عزاداری نوشتاری دختری برای پدر مُرده‌اش را می‌خواندم و اشک از اعماق وجودم بالا می‌آمد. قوی‌ترین احساسِ آن لحظه‌ام، نه ابداً دلسوزی برای آن دختر، بلکه حسرت بود چراکه روزی در زندگی‌ام نبوده که به یادم نیامده باشد، من برای این مرد حتی عزاداری نمی‌توانم بکنم. پیشتر اینجا نوشته بودم در مناسبتی کاملا بالعکس و مخصوصا برادرم، که بی‌پروا هرچه می‌خواهند به او می‌گویند، من ابدا در حضور او حتی با دیگران هم حرفی نمی‌زنم، اما او گویا بیش از همه می‌خواهد من را به واکنش وادار کند و چون من هربار در برابر سخیف‌ترین اتهام‌ها و پااندازی‌ها سکوت می‌کنم، او عصبانی‌تر می‌شود. از پس دیوارهای اتاق‌ها، موج نفرت من و او از یکدیگر است که از هر مانعی می‌گذرد و ما را متوجه هم می‌کند، یا شاید این تنها نشان‌دهنده یک عقده عمیق فراموش‌نشدنی‌ست، یا نه یک عقده، بلکه یک چاه عمیق تاریک که فریاد زدن درون آن حتی ضعیف‌ترینِ انعکاس‌ها را طیّ عمق خودش، از بین می‌برد.

در خانواده‌ای مثل ما، در آن جمع‌هایی که ما مدت‌هاست ترکشان کرده‌ایم، استحکام خانواده بر ارزش آن خانواده در چشم‌ها می‌افزاید. گویی نوعی تن دادن به چارچوب، نوعی تن دادن به طبقه‌بندی در یک جامعه کوچک‌تر، نوعی تن دادن به نظم فعلی جامعه سنتی بود، و آن انرژی بی‌حدی که بنا بود صرف عصیان دربرابر طبقه‌بندی و سلسله‌مراتب و چارچوب شود، صرف بالا کشیدن از آن طبقات می‌شد. تلفظ پدر» با شناسه‌های جمعِ فعل‌هایی که چیزی را به پدر مربوط می‌کرد، این‌ها قوانین نقض‌ناشدنی بودند. پدر گفتند»، پدر رفتند»، پدر آن روز از سفر برگشتند»، و من حتی به‌زحمت می‌توانم این مرد را صدا کنم، درخواست‌های احتمالی‌ام را با واسطه به او می‌رسانم و چندان بدم نمی‌آید سیاهش را تن کنم، فقط امیدوارم قبل از آن خانه وکالت‌نامه‌ای قم را به نام مادرم کرده باشد.

اما، یک چاه عمیق درونم هست، چاهی که آثار محبتِ نداشته از سمتِ اوست. حتی حالا که به خودم جرئت داده‌ام و این سطرها را می‌نویسم از خودم بیزارم که چرا من باید به محبت او محتاج می‌بوده‌ام. هیچ احساسی، هیچ دوست‌داشتنی، از سمت هرکسی هرچقدر مهم، دوام ندارد. لحظه‌ی برق‌آسایی از خوشی‌ست مثل آن اولین لحظه‌ای که می‌فهمی کسی دوستت دارد، و بعد می‌بینی نه نیرویی، نه امکانی، نه قلبی برای پاسخ به آن مانده، آنچنان در آن چاه عمیقِ پوچِ کمبود سقوط می‌کند که گویا هرگز نبوده. حالا که موشکافی می‌کنم، شاید بخشی از لذتی که از محبت‌های علی الف می‌برم، مربوط به این است که کمتر از پنج‌سال تا چهل‌سالگی‌اش مانده و شاید من در توجه او دنبال توجهی پدرانه بوده‌ام، اقتداری سنتی از سمت او که با مهربانی لطیفی ترکیب شده، ترکیبی ظریف، که هیچ‌کدامِ این دو احساس را ناگهانی به وجودت نمی‌ریزد، یا حتی اینکه من در دوره‌ای از زندگی، حس می‌کردم وما باید با مردی ازدواج کنم که ده-دوازده‌سال از خودم بزرگ‌تر باشد، تا بتوانم غرور جنون‌آمیز ارثی‌ام را در لفافه تفاوت سنی بپوشانم و به نوعی تسلط مهربانانه تن بدهم، خواستی کاملا بیمارگونه و خلافِ چهره روزانه‌ام که در کمترمواقعی حالتی کمک‌طلبانه و درخواست‌کننده به خود می‌گیرد.

اما مسئله حالا این است که همه محبت‌ها خوشی‌های لحظه‌ای‌ست. این چاه عمیق‌تر از چیزی‌ست که فکرش را بکنی. مدتی تلاش می‌کردم از آن‌هایی که دوستم دارند چیز بیشتری طلب کنم، چیز بیشتری بیرون بکشم بلکه نشانی از پُرشدن در این چاه ببینم، که نشد. ندیدم. عشق‌ها و خوشی‌های ناشی از عشق‌ها همان لحظه‌های کوتاه بی‌دوام بود، و من در حماقت اوایل جوانی فکر می‌کردم تکرار این لحظاتِ کوتاه دردی از من دوا می‌کند؛ نمی‌کرد. نکرد. اعماق وجودم فقیری‌ست که با مفاهیم دست‌چندم قناعت، با فقدان عشق خو کرده. دوست‌داشته‌شدن‌های کوتاه، لحظه‌های خلأ که کسی می‌گوید دوستت دارم، آن خوشی پوچ آن یک لحظه را می‌گیرم و تظاهر می‌کنم نمی‌دانم که همه‌چیز همان یک لحظه است. برای من که از هرکدام از کتاب‌های مهمم چند فایل کپی‌شده دارم، چندتا استفاده‌نشده از خودکار موردعلاقه‌ام، چند بسته از ورق‌های مورد علاقه‌ام، برای منی که بعد از قطعی اینترنت تا مدتی نمی‌توانستم از آن استفاده کنم چرا که فکر می‌کردم همیشگی نیست و از دست می‌رود، برای منی که ذخیره سیر و پاپریکا و ادویه‌های مورد علاقه‌ام از حدی نباید کمتر شوند، دست کشیدن از تمنا برای یک عشق بزرگ عمیق همیشگی ساده نبود و این به من اجازه نمی‌داد از آخرین غذایی که با آخرین حبه سیر پخته‌ام لذتی نصیبم شود، از همان یک لحظه‌ای که می‌بینم کسی دوستم دارد، که از دوست داشتنم می‌سوزد. تازگی اینطور نیست. لحظه‌ها غنیمتند و من هم قانع. دوستم داری؟ چه لحظه مبارکی، چه سطح وسیعی از خوشی! لحظه بعد دوست‌داشتنت سقوط کرده به اعماق آن چاه بی‌رحم، اما چه خوب که در آن یک لحظه دوستم داشتی.


اینکه منِ پراکنده‌جوی نامتمرکز، مجبور باشم تمام روز در خانه بخوانم و شاید چیزی بنویسم و تمرین جبر و ماتریس حل کنم، جهنم است. رفتم کانتکت‌ها را نگاهی انداختم که با کسی گفتگویی شروع کنم، چه ناگهانی همگی به چشمم خیل غریبه‌های بی‌نام‌ونشان آمدند، همان‌ها که در دلگیرترین بعدازظهرهای ممکن، در کافه‌های کوچک گرم محبوبم کنارشان چای عطری بدمزه از گلوی بغض‌آلود فرو داده بودم. 

هیچ گذشته‌ای ندارم. هر صبح که بیدار می‌شوم آدمی جدیدم. لذتی یاداورِ هیچ کسی یا هیچ روزی زیر پوستم نیست تا در مواقع سختی به آن مراجعه کنم. مشکل است، اما شاید بهتر است این انسانِ سست‌استخوان دست از آزمودن چیزها بردارد و تنها به‌سادگی بپذیرد بناست تا ابد به همین منوال، غریبه بماند. نه فقط اینکه جانی نمانده تا خودت را باز برای این و آن آشکار کنی، بلکه حقیقتا پشت پرده خالی‌ست. تو چیزی برای گفتن، چیزی برای آزمودن نداری و این است که همه، تااین‌حد به چشمت غریبه‌اند. تو با خودت غریبه‌ای، پس رها شو از تصور اینکه کدام راه را آزمودی و کدام را نه، چراکه این وجود توست، که از امکان هرگز آشنایی یافتن، خالی‌ست.


این یک نوشته طولانی‌ست، چراکه احتیاج داشتم ادعاهایم را بر یک پس‌زمینه بنا کنم، مقدمه حتی از اصل مطلب طولانی‌تر شد.

این جزء اولین اقدام‌های حاکمیت ایران در برابر هر بحرانی‌ست: ما خوبیم.

حاکمیت ایران، به دلیل اساس نامشروعش، که همان شکل‌گیری نظام قانونی و قضایی بر اساس برداشت‌های ون از مذهب اسلام، و نه بر اساس حقوق مدنی‌ست، خود را مدام در موقعیت دفاع می‌بیند. او همواره، با مراجعه خطی و ساده به تاریخ خودش، درمی‌یابد وجود»ش هرگز به این دلیل نیست که جایگزین بهتری برای او نبود، یا او تنها گزینه موجود بود، بلکه ترکیبی از هول، شرایط انقلاب، نیتی عمومی از پهلوی (که جز در پروپاگاندای حاکمیت، مشروعیتی برای جمهوری اسلامی به ارمغان نمی‌آورد)، و فقدان آزادی بیان در زمان حکومت پهلوی که مانع میشد بخش عمده‌ای از انقلابیون، که بعدها هم به جمع مخالفان جمهوری اسلامی پیوستند -البته بی‌تاثیر و بعد از مرگ سهراب-، بدانند پا به چه منجلابی می‌گذارند، ترکیبی از همه این‌ها بود که در یک لحظه حساس تاریخی موجب شد ایران باز هم از نظر ی، یک کشور عادی نباشد، همانطور که هنگام سلطنت نبود. بنابراین، جمهوری اسلامی توانست با رهبری کاریزماتیک آیت‌الله خمینی، از ایران کشور ایزوله‌ای بسازد و آن را تحت سلطه بگیرد. از آن‌جا که قوانین حاکم بر ایران، بنا بود از منابع مذهب اسلام، مانند نص قرآن و احادیث استخراج شود، و این حیطه‌ای کاملا متفاوت از حقوق مدنی بود که در یک دیالکتیک زنده مدام درحال خودسامانی‌ست، هیچکس قادر به دخالت در تعیین تعاریف حقوقی، مثل جرم، قصاص، و امثال این نبود، بنابراین، قوانین ایران با برداشتِ بعضا دلخواهانه ون حوزه علمیه، و نه حقوق‌دانان، تصویب، و بدل به قانون اساسی کشور شد. این موضوع ایران را، حتی از دیگر حکومت‌ها یا دولت‌های خودکامه جدا کرد، چراکه حتی نظام حقوقی و قضایی ایران، در تطبیق با سوء استفاده‌هایی نوشته شد، که صاحبان قدرت در جهت تثبیت قدرت نامشروع خود، از آن استفاده کنند، و در همان جهت هم توسعه داده شد. وجود اتهامات موهومی مانند اقدام علیه امنیت ملی»، که هر دگراندیشی» را به زندان‌هایی با سال‌های محکومیت نجومی روانه می‌کند، نمونه‌ای از آن‌هاست. مجموعه این امور که سعی کردم ساده‌شده آن‌ها را بنویسم، حکومت ایران را مدام در موقعیت دروازه قرار می‌دهد: او ناچار است به‌شکل مداومی، انرژی زیادی را، که به سبب تسلط امروز جمهوری اسلامی بر کشور، از منابع ایران تأمین می‌شود، صرفِ حفظ» خود کند.

لابی»، منشأ اصلی حفظ یا انتقال قدرت در سراسر دنیاست. از آنجا که توده هیچ‌گاه بیشتر از حدی به آگاهی نمی‌رسد، راه دست‌یابی به قدرت، یا حفظ آن، معمولا از طریق جلب رضایت سطحی شهروندان انجام می‌گیرد. برای مثال، یک NGO حفاظت از محیط زیست در آمریکا، با حزب دموکرات زدوبند می‌کند و به نحو مؤثری، با تبلیغات غیر مستقیم، که شهروندان کمی باهوش‌تر را نیز تحت تاثیر قرار می‌دهد -با استفاده از مفاهیم حفاظت از زمین» و انرژی سبز» و- انتخابات را جهت‌دهی می‌کند. از آن‌جا که همه ما می‌دانیم NGOها در مواقع بسیازی پوششی برای پول‌شویی و فساد مالی هستند، NGO در ازای این حمایت، از دولت احتمالی آینده قول چشم‌پوشی می‌گیرد. چیزی شبیه به همین، احتمالا بین حزب جمهوری‌خواه و بنگاه‌های خرید و فروش و مبادله سلاح گرم، در آمریکا جریان دارد. اما همه این لابی‌ها، مجموعا چه تأثیری بر کلیت زندگی افراد در آمریکا می‌گذارد؟ تأثیر آن‌ها تقریبا نامحسوس و غیر قابل اندازه‌گیری‌ست. چرا؟ چون سیستم حقوقی، قضایی و ی آمریکا، به‌دنبال حفظ» چیزی نیست. مردم آمریکا هرگز نمی‌خواهند سیستم ی دموکراسی را از بین ببرند و شاه و ملکه سر کار بیاورند، و این یعنی، گرچه بر سر تعداد زیادی صندلی، از صندلی رئیس جمهوری تا صندلی نماینده کنگره، رقابت و جنگ قدرت، و در نتیجه لابی وجود دارد، اما کسی برای حفظ چیزی جز خودش تلاش نمی‌کند، و از آنجا که چیزی برای حفظ» دائمی وجود ندارد، رسانه آزاد در کفه دیگر ترازو ت‌مدار را با تهدید به رسوایی یا تبلیغات منفی، وادار به انجامِ بخشی از وعده‌های خود می‌کند. این‌ها البته تشریح ساده‌سازی‌شده بخشی از معادلاتِ در جریان بود.

اما در ایران، نیاز به گفتن نیست که رسانه آزاد وجود ندارد. انتشارِ عمومی همین متن به طور گسترده، ممکن است موجب شود منی که تابه‌حال حتی با یک شهروند عادی انگلیسی کلامی ردوبدل نکرده‌ام، در گزارش‌های آمنه‌ساداتِ زهرمار در اخبار بیست‌وسی، تبدیل به یک جاسوس کارکشته شوم که لابد فعالیت‌ام را از ده‌سالگی شروع کرده‌ام که امروز جاسوسم. این کنترل خفقان‌آور همه رسانه‌های رسمی، موجب شده جنگ قدرت و لابی، از یک حیطه سراسری، به یک دایره محدود از افراد، فروکاهیده شود. یعنی اگر بنا بود شعار کمپین یک نامزد انتخاباتی، بازسازی صنایعی باشد که بر اثر معاهدات بین‌المللی حفاظت از محیط زیست، از بین رفته‌اند، و شعار دیگری راه‌اندازی سیستم سلامت عمومی (هزینه‌های درمان در آمریکا کمرشکن است)، و در این میان لابی‌ها انجام می‌شد و زدوبندها سر می‌گرفت و پول‌ها ردوبدل می‌شد و، نهایتا در آغوش یک بستر کارامد که همان قانون اساسی آمریکا بر اساس حقوق مدنی و دموکراسی‌ست، ما شاهد یک جنگ قدرت» واقعی، و پویایی ت، و جلوگیری از تجمیع سرمایه کلی کشور در یک مسیر خشک مشخص و مستبدانه بودیم، اما حالا، مخصوصا حالا که همگی ما دانسته‌ایم حزب‌بندی در ایران یک دروغ زشت بوده و اصلاحاتی و اصولگرا دو روی یک سکه‌اند، عملا جنگ قدرتی وجود ندارد. لابی‌ها فقط در یک زمینِ بازی شکل می‌گیرند و بنابراین تمام سرمایه کشور، برای مدتی طولانی (حالا شده چهل‌ویک‌سال) در اختیار یک گروه محدود، با اهدافِ محدود، قرار می‌گیرد. اینطور می‌شود که تمام احزاب ی متفق‌القول دویست‌میلیون‌یوروی شیرین به سپاه قدس اهدا می‌کند، و حتی یک صدای نازک از کسی بلند نمی‌شود. مقایسه کنید با برنامه کمپین انتخاباتی برنی سندرز برای ایجاد سیستم سلامت عمومی، که به بودجه هنگفتی احتیاج دارد، و البته کشاکش‌هایی در حد زدوخورد کلامی (و آکادمیک، در رشته‌هایی مثل اقتصاد، قاینانس، و مخصوصا شاخه‌های رفاه عمومی و) بین طرفداران و مخالفان، که البته باعث می‌شود فرد منتخب به‌شدت از طرف رسانه‌های خودی و غیرخودی مورد نظارت قرار بگیرد.

(حاشیه: و وقتی از فساد صحبت می‌شود، ما چندان کاری به صندلِ پاره آقای رئیس یا مبل رنگ‌ورورفته‌ی خانه ژنرال نداریم؛ فساد یعنی گردش سرمایه کشور در یک دایره محدود. یعنی مهم نیست کدام حزب کدام حزب دیگر را تکه‌پاره کرد، پول‌ها نهایتا در جیب توست، یعنی برای تأمین هزینه فعالیت‌هایت، احتیاج نیست هیچکس را قانع کنی و به هیچکس برنامه مدون و دقیق و واقع‌گرایانه ارائه دهی، نه کسی می‌داند چقدر و از کدام تجارت پول داری، نه کسی از چندوچون گردشِ آن‌ها باخبر است. می‌توانید

این پست را هم بخوانید.)

در چنین شرایطی‌ست که حتی مسئله‌ای جدی، مثل جلوگیری از یک اپیدمی، که قادر است سیستم بهداشت و سلامت کشور را فلج کند، آنچنان که حالا هم کرده، بدل به یک شوی تبلیغاتی می‌شود. در وضعیتی که اولین اولویت باید حفظ جان افراد آسیب‌پذیر، و متوقف کردن بیماری در مراحل ابتدایی برای جلوگیری از مختل شدن فعالیت کشور باشد، اولین اولویت مثل همیشه حفظ اقتدار است. درحالیکه حتی در تأمین کیت تشخیص بیماری دچار مشکل‌ایم، ضمن اینکه رئیس جمهور مدعی می‌شود همه اخبار همه رسانه‌های آزاد درباره وضعیت کرونا در ایران، یک توطئه است، به‌جای اطلاع‌رسانی دقیق و منطقی شوی ابتلای مسئولین رده‌بالای کشور به کرونا راه می‌افتد، تا رهاشدن آن‌ها از بیماری‌ای که احتمالا هرگز به آن مبتلا نشده‌اند، نشان‌دهنده تسلط آن‌ها بر وضعیت، و عادی بودن بیماری باشد. بیایید یک نکته جالب را که در این بار پیش می‌آید بررسی کنیم: در شرایط بحرانی، که کشور این روزها بدون تنفس به آن دچار می‌شود، هیچ‌گاه مثل امروز، خطر واقعی افرادی که تنها منبع اطلاعاتی آن‌ها رسانه‌های حاکمیتی‌ست، مشخص نشده بود. امروز که هر فرد در خیابان یک تهدید بالقوه برای جان خود ما یا عزیزان ماست، تازه می‌توانیم خطر فرد ساده‌لوحی را که با بسنده کردن به آمار تقلبی،

بی‌خبر از شیوع گسترده بیماری در کشور، جان ما را تهدید می‌کند، درک کنیم. گذشته از اینکه کرونا تنها یکی از فجایعی‌ست که روزانه به‌دلیل ناکارامدی حکومتی گریبانگیر مردم می‌شود، وضعیت کشور به اندازه‌ای بحرانی هست که بخواهیم از خودمان بپرسیم، ساده‌لوحانی که تحت هیچ شرایطی حاضر به برداشتنِ حجاب‌ها از چشم و گوش خود نیستند، واقعا، برای آینده ایران چقدر خطرناکند؟ بهینه‌ترین روش برخورد با آن‌ها چیست؟ اگر بناست مسیری به سمت شکوفایی ایران پیموده شود، این جماعت ممکن است ما را با چه چالش‌هایی روبرو کنند؟ آیا گفتمان‌های روشنفکرهای کافه‌نشین که به دور از شرایط واقعی جامعه هنوز معتقدند هرکس می‌تواند به کیش خود باشد، و اجبار ما با اجبار آن‌ها یکی‌ست، برای روزگار امروز ایران بسنده است؟


 

 


از کتاب connectography.
در دنیایی که مرزهای ی، که در اون تنها دولت‌مردها قدرتمند و تعیین‌کننده هستند، کم‌کم درحالِ فروپاشیه، و به‌جای اون مرزهایی براساس قانونِ اولیه و ساده‌ی عرضه و تقاضا درحالِ شکل‌گیریه، درهای تمام دنیا به روی ما بسته‌ست. قانون عرضه و تقاضا اجازه میده در بدترین حالت عنان زندگیِ فقیرترین افراد که هیچ حق انتخابی برای شغل یا نحوه زندگی‌شون ندارن، به دست آدم‌هایی بیفته که می‌خوان سودِ خودشونو حداکثر کنند، اما قوانین حداکثرکردنِ سود، واضح و تعریف‌شده‌ست، و علاوه بر اون، زمین بازی تاجر و تولیدکننده بسیار کوچک‌تره از زمینِ بازی یک "دولت‌مرد". حتی اگه فردی باشی که به‌واسطه پیشینه خانوادگی‌ت هیچ سواد و توانایی خاصی نداشته باشی، و فقط یه کارگر باشی، تمام هزینه بیرون اومدن از زمینِ بازی یه تاجر، و ورود به زمینِ بازی یه تاجرِ دیگه، چندماه بیکاریه. اما مسئله مهم دقیقا اینه، که تو می‌تونی زمین بازی‌تو تغییر بدی! زمین‌های بازی متعددی وجود دارند که از تو نمی‌پرسند چی هستی و کی هستی و از کجا اومدی، می‌پرسند چی بلدی. کاری به زندگی‌ت ندارن، نفوذشون روی زندگی‌ت به‌شدت محدودتر از دولت و حکومته، و عملا نمی‌تونن براساس اوهام ذهنی خودشون، قوانین خودساخته‌شون، و آرمان‌های متوهمانه، تصمیم بگیرند، چون هدفشون حداکثرکردنِ سوده و برای هر تصمیم‌گیری حداقل ۲-۳نفر متخصص به‌صورتِ جزئی دخیل میشن.
بنابراین مهم‌ترین سودِ قضیه، تعدد زمین‌های بازیه، که خودش دوتا پیامد داره: انتخاب‌های بیشتر برای شما، و اعمال نفوذ و تعیین‌کنندگی خیلی‌خیلی کمترِ صاحبانِ کار و سرمایه، بر زندگی شما، نسبت به دولت‌مردان.
و دیگری، داشتنِ دنیای معقول‌تریه که جبرها توش کم‌رنگ‌تر شدن، جبری مثل اینکه کجا به دنیا اومدی، چه دینی داری و پدرومادرت کی‌ان. توی این دنیا لازم نیست پس‌انداخته یک مقام حکومتی باشی، توانایی‌هات نشون میدن کی هستی که از این نظر قریب‌به‌اتفاق این پس‌انداخته‌ها از میدون خارج میشن.
و آخری‌ش هم اینه که، مشخصا می‌دونی صاحبان سرمایه بر چه اساسی دارن کار x رو انجام میدن. چراکه قوانین حداکثر کردنِ سود مشخصه، و، چون تمام عناصر زمین بازی توی سود و ضرر هم به‌طورِ درونی شریکن، (شکست‌خوردنِ شرکتِ مونتاژ قطعات کامپیوتر، شرکتِ تولیدِ سی‌پی‌یو رو به شکست نزدیک می‌کنه؛ به این میگن ارتباط درونی‌شده سود و زیان‌ها، چون مستقیما، و داخلِ این سازمان‌دهی، روی هم تاثیر می‌ذارن) تصمیمات کاملا راهبردی و در جهتِ حداکثرکردنِ سوده، و این یعنی، بسیاری از تصمیماتِ احمقانه‌ای رو که هدفش خط‌ونشون‌کشیدن برای دنیا و اعمال زور و قدرته، نخواهیم دید.

درحالیکه دنیا درحالِ تبدیل به چنین جاییه، و مرزهای سال‌های پیشِ رو، مرزهای supply and demand هستند، ما اینجا گیر احمق‌هایی افتادیم که دقیقا برای یگانه‌سازی زمین بازی که تنها فاکتورِ تعیین‌کننده‌ش "دلبخواه"بودنِ اعمال از چشمِ بتِ بزرگ و دایره اوست، دور ما رو روزبه‌روز بیشتر خط می‌کشن.
چیز ارزشمندی به دنیا ارائه نمی‌کنیم، نه علم، نه لباس، نه صنعت. یه فرش ایرانی و "سفران" کل سودِ ما برای دنیاست، با کلی آدم احمق که هرروز یه‌جای دنیا رو تهدید به انتقام‌جویی و نابودی می‌کنند.
به‌زودی ایران به‌طورِ کلی از معادلاتِ جهان حذف میشه. پس‌انداخته‌های سرداران که فرار می‌کنند به خونه‌هاشون در بورلی هی، ما می‌مونیم و یه کشور ویرونه که نگاهِ پیرمردِ خمیده رومه‌فروشی که هرروز تو متروهاش می‌بینیم، اسیرمون کرده.


اینهمه فراز و فرود در وبلاگ‌ نوشتن غیرطبیعیه، ولی برای من، شبیه خودمه. بدون یک لحظه ثبات. و حال‌به‌هم‌زن البته.

آدرس جدید رو به اون رفقایی که قبل پاک کردن وبلاگم، یک ماه پیش، آدرس خواسته بودن تقدیم خواهم کرد.

دیوونه روان‌پریش هم خودتونید. اینجا از اولشم موقتی بود.

شب‌بخیر. :))


ناامیدی اصیل‌ترین احساسِ سال‌های سیاهی‌ست که پیرمردِ ماربه‌دوش برایمان ساخته، اما متفاوت است از باختن. دلم می‌خواست زبانی داشتم که می‌گفتم نباختن، وقتی همه فکر می‌کنند راهی جز آن نمانده، رفتن، سربه‌زیر رفتن و در نیامدن به ژست پیامبری که با کلام‌های حماسی، با شعر، با احساس، دیگران را به جمع‌های بی‌فایده‌ی کوتاه‌مدت می‌خواند، رشد کردن، و به دامنِ بسندگی نیفتادن، زیستن، و فقط زیستن، و به دره فلسفه‌بافی‌های تسکین‌دهنده فرونغلتیدن، دلم می‌خواست زبانی داشتم از تمام این‌ها می‌گفتم، از اشک چشمم و آتش درونم و تکان‌های وحشی پیکر ناآرامم که در چشم مسخره‌گرِ آن‌ها که در دامنه آتشفشان خانه نساخته‌اند، چیزی جز خودزنی نیست.

اما زبانی نیست، و من هم چیزی نمانده بمیرم. یک مرگ معمولی، وقتی به هیچ‌کس، از درد بی‌نهایتِ درونم نگفتم، مبادا از تحمل دردی که می‌توان کیفیتش را به دیگران گفت و وسطِ دایره‌ی شاعران نشست، لذتی نصیبم شود. مبادا از دردکشیدن، از شعر، از همه حماسه‌های لعنتی احمقانه‌ی این جماعت سیاه، از داستان‌ها و قهرمان‌ها، لذتی زیر زبانم باشد. مبادا. مبادا.

این مرگی معمولی‌ست، و من، آن را، ترجیح داده‌ام.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها