میخواستم به یک نفر بگویم شبیه میرتل شدهام وقتی شبِ افتتاح» نمایش، مست و باتأخیر به سالن میرسد، به پشتِ صحنه آشوبزده نمایشی که مطمئن شدهاند بدونِ حضورِ ستاره باید اجرا را لغو کنند. بهسختی راه میرود، تمام مدتِ فیلم میرتل نمیتوانسته با نمایشنامه ارتباط بگیرد، نمایشنامه درباره ageing بوده، و میترل از پیرشدن وحشت داشته، چراکه پیری احساسات را به عمق میبرد. وقتی هجدهسالم بود، احساساتم در سطح بودن» گویی با پیرتر شدن، بعدِ هربار بیداری مدت بیشتری را صرف این میکنی که بدانی کیستی، که دوباره احساساتت را نسبت به چیزها دریابی و زیستن آغاز کنی. و او میترسد، مدام اشاره میکند که خودش نیست، انگار خودِ قبلیاش نیست، مثل من که بعدِ هربار بیداری باید دوباره خودم را به جهانِ غریبهام پیوند بزنم، هربار متحمل این زحمت شوم، هربار رنج بکشم. شبیه میرتل شدهام با این تفاوت که رنجهایم، نوشیدنهایم، جنگیدنم برای اینکه پیری را نادیده بگیرم، برای اینکه دنیا را با زبانِ خودم بهگونهای بیان کنم که از غربتش بکاهد، به پایانِ خوش منتهی نمیشود. روی صحنهای که نیست، مثل او، نمیآیم و رنجهایم را بداهه نمیکنم و نمیدرخشم. گرچه درخشیدن اصلا مسئلهای نیست مسئله شناختن بعد از مستیست. پا به جهانِ آشنایی گذاشتن. تبدیل غربتات به یک آشنایی با جهانی که او هم تنهاست.
گریه میکنم و درس میخوانم. ژست، پیشتر گفته بودم، که ژستام را ازدستدادهام. نباید جنینی بخوابی، جنینیخوابیدن ژست گریه است. نباید سینهات را عقب ببری، این ژست بازندگیست. نباید پوزخند بزنی و سریع راه بروی، این ژست توخالیبودن است. من مچاله شدهام، هربار میایستم یا هربار مینشینم، نمیایستم یا نمینشینم، بلکه حرکاتی را طبق عادت انجام میدهم، چون من فراموش کردهام ژست ایستادن و نشستنام، ژست خوردن و نوشیدنام، ژست عشقورزیدنم، درآغوشگرفتنام چگونه بوده.
گفتگو باید سوراخکننده باشد، باید چیزی در خودش داشتهباشد که دوسو یا چندسوی گفتگو را به جُستنِ چیزی میانِ جملات، و فروکردنِ میخی در آن بکشاند، گسترش دادنِ یک روش اندیشیدن، نه ادامه دادن از دو طرف، بلکه کشآوردن، منبسط کردن، نقطهای از نخ را به اوج کشانیدن، قلهای ساختن، حضیضی آفریدن؛ خرق عادت. تا بدانیم زندهایم، تا آن میان ژستمان را بهیاد بیاوریم. ژست زیستنمان را. شکلِ تنمان را. شکلی که میایستیم، شکلی که میخندیم، چراکه بهیادآوردنِ اینها تنها در لحظهای محقق میشود که برای لحظهای خودت را در دنیا ببینی و بهیادبیاوری و مقطعی که زیستنت در آن واقعشده خوب زیر دستت بیاید. کسی باید تو را به رسمیت بشناسد، کسی باید از میانه جملاتت چیزی بیرون بکشد، بسطاش بدهد، نشانت بدهد چگونه میاندیشیدهای، من، من گریزانم از هرچه مصاحبت چراکه ما جهان را متر کردهایم به نخ گفتگوهایمان، هی در ادامه هم
خسته شدهام. خسته شدهام. خسته شدهام.
درباره این سایت