برای اینکه فیلم پیچیدهای را بفهمی تنها راه این است که همهچیز را در ابتدای کار به شهود بسپاری. شهود جریانِ اصلی را بهدرستی پیدا میکند مگر اینکه ذاتا آدم احمقی باشی، و حماقت، مُهر فقط بر ذهن و قوه ادراک نمیزند که بر چیزی که جان مینامیم هم، بر شهود هم، بر عاطفه هم. فرض میکنیم جریان اصلی را یافتی؛ حالا باید خوب عناصر را به ذهن بسپاری و نسبت»شان با جریانِ اصلی را پیدا کنی. هرکدام ممکن است بهنوعی جریانِ اصلی را تبیین کنند؛ ممکن است جریانِ اصلی را تبدیل به دیالکتیک کنند، یا تبدیل به چندگانگی، ممکن است تقویتاش کنند و ممکن است برای قطعههایی از فیلم حکمِ نقض غرض را داشته باشند تا غرض اینبار متمرکزتر، و در شیرازه نقض خود، به جریانِ فیلم برگردد. مکانها، چیدمانها، لباسها، هرکدام جزئی از روش پیوستن به جریانِ اصلیاند.
البته تمامِ اینها درصورتی قابلِ بررسیست که فرض را بر هوشمندی کارگردان گذاشته باشیم. در ژانر تازهزادِ این روزهای ایران، که دوربین سرگردانی را در بدبختی مردمِ پایینشهر رها میکند تا از چشمی خُردهبورژوایی رنجی را که بلدش نیست روایت کند، نمیشود دنبالِ چنین چیزهایی بود.
این وسط، انتقادِ جانداری هم به این جریانپنداشتنِ فیلم وارد است که حالِ گفتنش را ندارم. بیخیال.
درباره این سایت