آخرین‌باری که شگفت‌زده شدم شبی بود که از خانه همسایه کناری برگشتم خانه، از نیمه‌شب گذشته بود و تا آن ساعت فیلم می‌دیدیم و من گوشی‌م را اصلا نبرده بودم. برگشتم و گوشی را برداشتم که بعد چندساعت چک کنم، چندتا تماس ازدست‌رفته داشتم، چندتا پیامک، چندتا پی‌ام. اولین پیامک برای یلدا بود، نوشته بود "قبول شدی دختر، قبول شدی". گشتم و فایل پی‌دی‌اف قبولی‌ها را پیدا کردم و اسمم را جزء آن ۴۶نفر دیدم. می‌خواستم فریاد بکشم. تابه‌آن‌روز نتیجه تلاشی را زیر زبانم نچشیده بودم و بعد از آن هم زندگی در سراشیبی افتاد و نچشیدم، اما برای چنددقیقه به‌معنای واقعی "خوشحال" بودم.

امشب نتایج مرحله‌دو آمد و آتنا قبول شده بود، که البته من انتهای دلم از قبولی‌اش مطمئن بودم، اما در بدترین شرایطی که داشته‌ام آن شب را به یادم نیاورد، بلکه برایم متجلی کرد. حتی آنقدر هیجان‌زده شدم که دو قطره اشک هم ریختم. بااین‌حال، اعتقادم به خودم را به‌تمامی باخته‌ام و از این تجلی جز درد بیشتر در این شب طولانی نصیبم نشد. از خودم خسته‌ام. از زندگی خودم، و توان تغییرش را ندارم، چون از خودم بیزارم و از اینکه زجر بکشم و در بدترین شرایط به درک روانه شوم لذت می‌برم. از اینکه احمق‌ها بمیرند، از اینکه تصفیه شوم، از اینکه نسلم تمام شود.

هیچ‌چیز خوبی در من نمانده. هیچ.

آدورنو در مقاله اول دیالکتیک روشنگری، در تبیین چگونگی سنت قربانی‌کردن، به صیانت نفس توسل می‌جوید و آن را به‌نوعی اصلی‌ترین عنصری تلقی می‌کند که در آدمی هست. مهدی به‌شکل پیش‌فرض موجود خود‌کم‌بین و ازخودبیزاری‌ست؛ دیشب این اصل را برایش توضیح دادم و بعد آرزو کردم هیچوقت آنقدری که من در این لحظه برخلاف این اصلی‌ترین عنصر وجودم هستم، از وجود خودش بیزار نباشد.

من، حتی، شکل انسان‌بودن را هم از دست داده‌ام.


مشخصات

آخرین جستجو ها