شاید چیزی که مینویسم رنگی از تو نداشته باشد. همه ما تنها خودمان را میشناسیم و جز خودمان از چیز دیگری قادر نیستیم که حرف بزنیم. دوستیهایمان، رفاقتهایمان، همهچیز فقط برایمان معنادار است چون ما آنها را تجربه میکنیم. چون ما هستیم که از پشت چشمها دنیا را میبینیم. دلیل اینکه وحشت میکنیم یا دوست میداریم یا تاریخ جایگزین وحشتِ ما نمیشود هم همین است. مهم نیست که روزی استالین مردم را برای کوچکترین حرفها به اردوگاههای دورافتاده میفرستاده، مهم نیست چندنفر آدم را زندهزنده در کورهها سوزاندهاند، یا مهم نیست که یک نفر در همین تهران دارد از گرسنگی میمیرد، چون آنها ما نیستیم. ما در آن آدمها نیستیم. ما همچنان برای روزگار دردناک خودمان وحشتزدهایم. اینکه بدانیم بلایی که سرمان میآید بدترین چیزی نیست که بر سر مردمانی در تاریخ آمده باشد، دردی از ما دوا نمیکند. جنگ شده. ما حتی یک شب آرام هم نداریم. یک داستانِ عاشقانه که فقط عاشقانه باشد. فرض کن جسد رئیس جمهور محبوبت را از کاخش بیرون آوردهاند درحالیکه حدس میزنند خودش را کشته چون تابِ تماشای آنچه بر سر کشورش میآید را نداشته. پینوشه هرکسی را که کوچکترین ربطی به چپها دارد میکشد، تو مخالفِ مرگی، تو در رثای زندگی زیستهای اما میترسی به همسایهات پناه بدهی، به هم برمیخورید و او نگاهت میکند مگر به خانهات به نوشیدنی گرمی به غذای مختصری دعوتش کنی، جایش بدهی در کمد خانهات؛ اما تو نگاه ازش میی. در خانه معشوقهات مضطرب است و انتظارت را میکشد. میرسی، هم را در آغوش میگیرید؛ زندهای. زندهست. چندتا دونفر میشناسی که مستقل از پسزمینه مضطرب اجتماع داستانِ عاشقانهای داشته باشند؟
محمد عزیزم؛ داستانهای عاشقانه، جمعهای دوستانه، کافهنشینیهای طولانی با پچپچها و خندهها، چراغانی شهرها و پاساژها؛ نمیتوانند از بلایی که دامنمان را به آتش کشیده فارغ باشند. و از روز مرگ من، و از روز تولد تو، و از روز زاییدنِ من کودکی را که انتظارش را کشیدهام، و از روز مرگ کودکم، و از روز مرگ معشوقم، و از هر روز مرگی، هر روز وصلتی، هر زادروزی.
من را ببخش که همیشه تلخ بودهام. همه داستانهای دنیا برای من تلخاند. من همیشه خبرهام که تلخترین بُعد واقعه را برگزینم، به آن فکر کنم، برایش زار بزنم و نگذارم واقعهی مُرده، در فضای مأیوس تاریخ معلق بماند؛ پس دفنش میکنم. من گریهکنُ تمام مزارهای وقایع تاریخم. و بر تو هم، که میشناسیام، واجب است من را برای تلخیام ببخشی. برای نگاههای تلخم. برای آن روزی که کنار خیابان ایستاده بودیم و وقت تنگ بود و من تلخ در چشمهایت نگاه کردم و التماس کردم بدانی زیستن ارزشمند است، با چشمهای تلخم حقیقتی را به تو میگفتم که در آن لحظه به آن باور نداشتم اما دروغ گفتم چون زیستن ارزشمند بود، زیستنِ تو، ارزشمند بود.
محمد عزیزم؛ من نمیدانم تو چقدر زیستهای. چراکه زندگی مجموعهای از اتفاقات طی زمانی خطی نیست که در چارچوب روابط علت و معلولی بگنجد. شاید بدانی از چه حرف میزنم؛ حتما دقت کردهای چندان تمایلی به بازگویی اتفاقات ندارم. چراکه زندگی گزارش نیست. زندگی آن چیزی نیست که به عنوان یک ناظر بیرونی از زیستنت میدانی و بازگو میکنی. گزارشی از آنچه از سر گذراندهای. گزارشی از وقایع. بنابراین من تابهحال تجربههای زیادی از گفتگو نداشتهام. چیزی که به آن میگوییم گفتگو معمولا توصیف روزمرگی در موازات هم است، با کسی که آنقدر دوستمان دارد که روزمرگیهایمان را بشنود. گمانم قبلتر گفته بودم که گفتگو باید چیزی را در کلماتِ فردِ روبرو هدف بگیرد. چیزی به آن بیفزاید. گفتگو یک ماهیت متقاطع دارد. گفتگو هیچگاه در موازات رخ نمیدهد. میخواهم تجربه دردناکم را با تو در میان بگذارم؛ اگر بخواهی زندگی را گزارش بدهی، خیلی زود به اطلاعات بدل میشوی. تو را از دور مصرف میکنند. چون اطلاعات چیزیست که مصرف میشود. مصرفات میکنند و تمام که شدی کنارت میگذارند، یا اگر خیلی بخواهندت، قیات میکنند و تکههایت را از نو و از نو و دوباره و بخش دردناک ماجرا میدانی کجاست؟ اینکه زیستنت بهتمامی وقایعی باشد که از بیرون تماشایشان میکنی؛ در آن صورت برای خودت هم بدل به اطلاعاتی میشوی که اگر در بهترین حالت خودشیفته باشی، مدام خودت را قی میکنی و دوباره به مصرف میرسانی. این چیزیست که بعضی از ما خاطرهاش مینامیم. و دردناکترین قسمت؛ قبلتر گفتم که ما وحشتزدهایم و وحشتزدگی هزاری مثل ما در تاریخ تسکینی برای ما نیست چون ماییم که از پشت این چشمها بلا را میچشیم. اما اگر زندگی را گزارش کنی، اگر زندگی برایت چیزی بشود که از بیرون تماشایش کنی و گزارشش بدهی، اگر بدل شوی به اطلاعات؛ از دور هم قابل مصرفی. ماهیت اطلاعات این است که در فاصلهای از تو اتفاق میافتد، و به تو این اطمینان خاطر را میدهد که در معرضِ خطری نیستی، همانطور که در بطن خوشی هم نیستی. حتما میدانی پیامد دوربودن چیست؛ آدمها چیزی را که از دور هم دسترسیپذیر است جستجو نمیکنند.
ملال در فقدان جستجوگر متولد میشود. ملال در فقدانِ کسی متولد میشود که میتوان جستجویش کرد.
بیشترین چیزی که با آن وصفم کردهاند سختگیر بوده. اما من هیچوقت سختگیر نبودهام. من همیشه سرم را پایین انداختهام و دوست داشتهام، همیشه بیصدا زمزمههایم را سمتِ آدمها روانه کردهام، من آنقدر نامرئی بودهام که همیشه اول از یاد بروم، اما من در بیشترین لحظاتی که خواهانِ مرگ بودهام چشمهای زندگی را تماشا کردهام، مات و شیفته. بنابراین حق دارم از زندگی بگویم، اسم این سختگرفتن نیست. نمیدانم چرا گفتن از زندگی همیشه باید در موقعیتی غیرعادی اتفاق بیفتد. من ستایشگر زندگیام، پرستنده زندگیام، در بیزاری از زندگیام، چرا نباید از زندگی حرف بزنم؟ چرا باید وقتی حلقه تنگ کردهایم دور مزار یکیمان از زندگی بگویم؟ بیا امروز تصور کنیم مُردهایم؛ بیا امروز با خیالِ راحت از زندگی بگوییم. از آن عمیقترین چیزی که زیر پوستهایمان میجهد. از آن ژرفترین خواهشی که در این لحظه حس میکنیم.
من نمیدانم چقدر زنده بودهای اما میدانم بهقدر لحظاتی بوده که چشمهایت را کاویدهام. چشمهایت غمگینترین چشمهای عمر من بوده، حتی وقتی باصدا خندیدهای من چشمهایت را دیدهام که غمگیناند، غمی که من را مطمئن میکند هرجای دنیا بروی از آغوش ابتذال به خودت بازمیگردی. غرقگی در ابتذال این جهان از چشمهای تو برنمیآید. پس گرچه زیستنت را به ماه و سال نمیدانم، و شاید در تمام عمرت -مثل من- لحظات کوتاهی را بیشتر نزیسته باشی، اما به افتخار چشمهای تو، به افتخار غمِ چشمهای تو، به افتخار غربتی که در چشمهایت اهلی کردهای؛ امروز روز جشن است.
من خستهام. حس میکنم بیشتر از کافی زیسته باشم. لحظاتی هستند که من را تا سرحد گنجایش به خودشان آغشتهاند؛ لحظاتی داشتهام که از سرتاپا بالیدهام و لحظاتی داشتهام که میدانستهام اینجا باید تمام میشدهام. اینها تاریخِ من است. تاریخِ مختصر من. و من شاهدِ لحظاتی از تاریخِ مختصر تو بودهام. من تاریخی را از لای گزارشهای تو بیرون کشیدهام. من به سهم خودم نگذاشتهام، جنگیدهام و نگذاشتهام خاطره کوچکی در قلب من باشی.
چیزی که بیشتر از همه در تو دوست دارم، تلاشی نکردن است، برای اینکه خودت را برای دیگران تبیین کنی. همیشه همنقدر آزاد میخواهمت. همیشه همنقدر وسیع. همنقدر بیتعین. همیشه همنقدر غمگین. و البته میدانی که میدانم غم فضیلت نیست.
تو وحشتزدهای و دلیلش این است که این تویی که با این چشمها این اجتماع آشفته را تماشا میکنی. ممکن نیست زیستنت به این اجتماع آغشته نشود. من هرگز فراموش نمیکنم که حتی خصوصیترین ابعاد زیستنم آغشته به این اجتماع بوده. جانم به لب رسیده و عاشقی کردهام. نخواستهام و عاشقی کردهام. خواستهام و عاشقی کردهام. چارهای جز این نداشتهایم، هیچوقت، برای زندگی کردن. اما اشتباه نکن، عشق تلطیفِ جهشهای وحشی زیستن در این اجتماع نیست. عشق رهیافت واجبیست تا دردهای جمعی را از شخصیترین راه ممکن دریابی. هرچه قدرت در جانت انباشته در قلبت بریز و عشق بورز، دردهای من را دریاب، ما قطرههای تسکیننیافتهای هستیم برای ابد و بگذار اگر هیچگاه بنا نیست رودی محکم شویم، هم را چشیده باشیم. بگذار زمانی که به جوها میریزیم و زمانی که بیهدف در اعماق زمین هدر میرویم، بدانیم کسی از دردهای ما باخبر بوده. بگذار وقتی خیره به چشمهای هم از میان میرویم، در آن آخرین لحظه، بدانیم تنها نیستیم.
به تو،
که دوستت دارم.
درباره این سایت