شنیدن

شبیه این است که فقط یک بدن باشی. جشنِ من روزی‌ست که بتوانم به چندنفری بفهمانم اینکه درونِ خودم نیستم معناش چیست. بیشتر اوقات شبیه جزئی از اجتماعم، در زندگی فردی‌ام کمتر تاریخی دارم، تقریبا قریب‌به‌اتفاق بسترهایی که ممکن است پتانسیلِ منطقی برگرداندنِ فردیت‌ام را داشته باشند، با قیدی که به من و زیست‌ام چندان ارتباطی ندارد، به من متصل‌اند. درواقع، این بسترها در حالتِ ایده‌آل می‌توانند من را متوجه خودم کنند، اما درحالِ حاضر من اصلا در آن‌ها حضور ندارم. چگونه می‌توانم داشته باشم وقتی آنقدر از خودم خالی‌ام که اراده‌ای برای حفظِ یک دوستی ندارم؟ وقتی در لحظاتی اندک و بی‌فروغ دلتنگِ کسی می‌شوم و سخت است بتوانم احساس مشخصی را که تا این حد خالی نباشد در خودم شناسایی کنم؟

هرکس چه‌وقت تبدیل به خودش می‌شود؟ شاید وقتی بازخوردی از حضورش پیدا کند. شاید فرایندِ تشکیلِ من» تا سال‌ها پس از کودکی نیز ادامه داشته باشد. من به آن شدتی به خودم نزدیکم که تقریبا از درکِ قریب‌به‌اتفاق رفتارهایم عاجزم؛ مگر اینکه رفتارها ساختگی باشند، به بیانی دیگر، اغراقی در آن‌ها موجود باشد. گاهی توانسته‌ام تصویری از خودم را وقتی رفتاری از اعماقِ وجودم ظاهر می‌شود، در عکسی، در لحظه‌ای تاریخی، گیر بیندازم. این‌ها تمام چیزی‌ست که من از خودم می‌دانم.

دلم می‌خواست یک نفر باشد که بداند این‌ها حقیقت است. که من از حس‌نکردنِ خودم درد می‌کشم. انگار خودم» وجود مشخصی نیست؛ جامی‌ست در مهمان‌خانه‌ای و هرشب کسی لبی به آن می‌زند و برای لحظاتی درونِ خودش را درونِ من می‌ریزد؛ ساعتی می‌گذرد و من باز تهی‌ام. آنچه شبِ قبل داشته‌ام از آنچه امشب دارم، به قدری متفاوت است که یک مردِ غمگین فراری، از زنی که شادمان نوزادی را در اوج تازگی بغل کرده. همنقدر بی‌ربط. همنقدر پراکنده.

احتیاج به یک بازخورد دارم. احتیاج به یک آینه دارم. احتیاج به یک چشم دارم که تماشایم کند. تکه‌هایم را به هم ربط بدهد، چیزی از من» به دست بدهد تا بدانم کجا چه می‌کنم. یا اگر تکه‌هایم آنقدر بی‌ربط‌اند که جمع نمی‌شوند، به من» بگوید وجود ندارم. به من بگوید توهمی هستم در ذهن هزاران فرد؛ هربار از روزنه‌ای دیگر می‌تابم، هربار به تاریکی دیگری روانه می‌شوم.

از هر احساسی خالی‌ام. تاریخچه‌ای دارم که می‌گوید بعد از شنیدنِ خبر مرگ باید ابرازِ ناراحتی کرد. پیوند و ازدواج خبر خوشحال‌کننده‌ای‌ست. به کسی که با او زندگی می‌کنی باید محبت کرد. گاهی، برای چند لحظه، واقعا دلتنگ می‌شوم، واقعا عاشق می‌شوم، آغوشی را به یاد می‌آورم که آشناست و می‌شناسمش و می‌خواهمش؛ اما زیاد طول نمی‌کشد.

من از آن بسترها می‌خواهم آینه باشند. و آن‌ها فرصتش را ندارند، یا اصلا نمی‌دانند معنای این آینه‌بودن چیست. ممکن است به‌زودی گمان کنند خودشیفته‌ای و تشنه شنیدن از خودت، شاید گمان کنند از اینکه چشمی روی زندگی‌ات باشد و از اینکه کسی لحظاتت را به‌تمامی تماشا کرده باشد، از اینکه بیننده‌ای داشته باشی لذت می‌بری؛ حالا هم می‌خواهی چشم‌های آنان را که در دامت افتاده‌اند به بردگی بگیری.

از لذت‌بردن عاجزم. مهدی گمان می‌کند دلیلش این است که ما در چرخه بینهایتی از رقابت گیر افتاده‌ایم. درس و کار برایمان موضوعاتِ مهمی بوده و یادگرفتن و خواندن همیشه اولین اولویت، پس تا وقتی کسی هست که از ما بیشتر خوانده و از من بیشتر بلد است، زندگی دل‌پذیر نیست. شاید این بخشِ ثابتی از من است که کاملا می‌شناسمش. دستاویزی برای بازگشتن به خودم از دنیاهای معلق. عشقم به خواندن و آموختن. و حسرت. به هرکس که بیشتر از من می‌داند. به هرکس که نبوغ بیشتری برای فراگرفتن دارد. اما وقتی به عمقِ این ناتوانی، ناتوانی در لذت‌بردن، فکر می‌کنم، به یک فضای خالی می‌رسم. به یک آرزوی برآورده‌نشده، ندیده، به یک آرزوی منعقدنشده، به یک مفهومِ کاملا نامعلوم. و این برای من که در ریشه‌یابی علامه‌ام، معنایش این است که بُعدِ ایده‌آلیست من، کمتر نقشی در این ناتوانی از کسب لذت دارد. من از اجزای دیگری در حیطه‌های دیگری از زندگی لذت نمی‌برم. از دوستی، از رابطه عاطفی، از جمع، از خودم.

همیشه زندگی متوسطی داشته‌ام، پدرومادرم تقریبا تأمین‌ام کرده‌اند، و درست است که درکی از بی‌پولی به‌معنای واقعی ندارم. البته که وسواس‌هایی دارم، مثل اینکه زندگی در خانه اجاره‌ای روحم را خراشیده می‌کند، و رفتامد با مترو که هفتِ صبح جولان پرولتاریاست آزارم می‌دهد، دوست ندارم لباسی با جنسِ پارچه مزخرف بپوشم، و شیفته ادویه‌های گران‌قیمت‌ام. اما می‌توانم یک سال لباس نخرم، می‌توانم یک ماه بدونِ پول برای کارهای شخصی زندگی کنم، می‌توانم خیلی کمتر از حالا بخورم؛ شیوه اندیشیدنم اجازه نمی‌دهد پول را بر اشتیاقم ترجیح بدهم، حسرتی برای پول نداشته‌ام. پول برایم معنای خاصی نداشته. این ناتوانی‌ام در لذت‌بُردن، به بی‌پولی برنمی‌گردد.

برمی‌گردد به فقدانِ شخصی که بناست لذت ببرد.

کسی آنجا نیست که لذت ببرد.

دوماهِ تمام زندگی زهرِ مار من و مهدی شده بود. من زندگی را زهر مار هردویمان کرده بودم. از مهدی انتظارِ خلق دنیایی تسکین‌دهنده داشتم. در زیستنِ طولانی و عذاب‌آور این دنیای آشوب‌زده، درمانی نمی‌دیدم و گمانم این بود برای تزریقِ توان تحملِ هزارساله این رنج، باید تسکینی داشت و آن تسکین عشق است. باید دنیایی خلق می‌کردیم و هر روز لحظاتی را در آن به سر می‌بردیم. آغوشی، نفسی، بوسه‌ای، در دنیای متفاوتی که دنیای ما نبود. از او انتظارِ خلق لذت داشتم. انتظارِ اتفاق تازه‌ای در ساحتِ این زیستِ دونفره، که او باید خالقش باشد، تا مگر لحظه‌ای از این عذاب بی‌نهایت رها شوم.

انتظارم بی‌جا بود. این من‌ام، که نیستم. که یا توانِ لذت‌بُردن ندارم، یا اصلا کسی آنجا نیست که لذت ببرد. اینجا یک خارج است. و من یک توهم‌ام که چیزی ماورایی بدنی به آن بخشیده.

یک شب خوابش را دیدم. مثل همیشه‌ی این دوماهِ اخیر از او عصبانی بودم. می‌خواستم با مشت توی سینه‌اش بکوبم. از خانه‌مان بیرونش کنم. بگویم دیگر تحمل ندارم حضورش را ببینم و بدانم از من لذتی نمی‌برد و من هم از او لذتی نمی‌برم. از اتاقمان آمدم بیرون. روی مبلِ راحتی کنارِ دیوارِ آبی خانه‌ی رؤیاهایم خواب بود. نمی‌دانم در آن صحنه چه بود که متوجه فقدانِ خودم شدم. مهدی حقیقت داشت، با امیالی حقیقی، با یک ساحتِ زیستِ مشخص. و من گوشه‌ی کوچکی از زندگی‌اش بودم، برای آغوش‌های کوچک، برای ، برای لمسِ تنِ نرمی که ذره‌ای از امنیت بهشت در آن است. بالای سرش رفتم و سرش را آرام بلند کردم، نشستم و روی پاهای خودم گذاشتمش. بیدار نشد. نوازشش کردم. نگاهش کردم و او احتمالا همان آدمِ آرام سربه‌زیری بود که من دوستش داشتم.

و از خواب بیدار شدم.

باید دست از تلاش برای فهمیدنِ خودم بردارم. من» اصلا وجود ندارد.


مشخصات

آخرین جستجو ها