دیروز حدودِ ساعت پنجونیم، در فضای غمگنانهای که دانشکده بعد از ساعات شلوغ پیدا میکند، با مهدی نشسته بودیم. دستهایش را نگاه میکردم و حالتی که آنها را روی صورتش میگذاشت و شکلی که با دیگری با کدهایش روی لپتاپ بازی میکرد. چندنفری بیشتر آنجا نبودند. صداها به نسبتِ باقی روز کم بود و خورشید آسمان را ترک میکرد و فضا خاکستری بود. چیزی نمانده بود گریه کنم. راهی طولانی روبرویم بود و اطرافش مردمانی ایستاده بودند که سنگم میزدند. من ناخواسته به هیئت پیامبری در آمده بودم که نمیدانست با این خلقِ بیفکر بدگمان چه کند. لال مانده بودم و اصلا قصدکردم بگویم من پیامبر نیستم که دیدم لالم، صدایی از گلویم بیرون نمیآمد. پس بهناچار در همان هیئت پیامبر ماندم اما از درون از آن مردم بیزار شدم. شبها که مردم میخوابیدند و تنها شببیداران سنگم میزدند، فرصتی بود تا به کشفِ موقعیتام بپردازم؛ باید میدانستم قرارگرفتن در وضعیت مغلوب، به من درستی نمیبخشد. شبهای زیادی گذشت تا من توانستم به خودم بفهمانم احمقم. و اتفاقا یک احمقِ تنها. لالی به پشتیبانیام آمد؛ نمیتوانستم بالای پشتهای سوار شوم و وعظ کنم، یا نمیتوانستم خواندههایم را لای هم بپیچم و از آنها، راهی جدید بگسترانم و رهرو پیدا کنم. یا حتی نمیتوانستم سنگزنندگان را توصیه کنم پوسته را بدرند و از بیرون به خود نگاه کنند شاید چیزِ تازهتری دیدند، یا حتی نمیتوانستم شعری بخوانم که اشکی از نهادِ مردمان برآورم که گرچه من در چشمشان پست و سیاه بودم، بهواسطه احساس، سنگم نزنند. تنها امکانِ من این بود که در خودم به خودم نگاه کنم و تنها کسی که بود من بودم. از حماقتِ من بود که دیر فهمیدم خیابانی که تنها نصیب من از آن سنگ خوردن است، جایی برای ماندن من نیست؛ اما عاقبت فهمیدم. شبی ردای پیامبرگونهام از تنم افتاد، درست وقتی که فهمیدم همهچیز بازی مبهمیست و برای بازی تفاوتی نمیکند اگر یک مشت احمق زیرِ دستِ ظلمی که دوستش دارند، بمیرند، یا من حتی مسئولِ مرگِ نوزادِ کوچکی نیستم، یا مسئولِ مرگِ کودکی، که قیمومیتاش را همان احمقهای راضی به ظلم در دست دارند. ردایم افتاد و صبح مردمان گویی از مشغلهای مهم فارغ شده باشند، تا من را دیدند که م و پیامبری در کار نیست، سراغِ گاوهایشان رفتند.
و من از آن خیابان رفتم، درحالیکه میدانستم برای کسی تااینحد خالی که به این بازی زشت پی بُرده، در سراسر جهان خیابانی نیست.
به دانشکده برگشتم، روبرویم باز مهدی نشسته بود و من میخواستم جهان در آن لحظه متوقف شود زیرا که من شکلی از او را پیدا کرده بودم که میتوانستم بههرحال به آن تن بدهم. ژستی از بیتفاوتی، خروج از زمان، ژستی از کسی در او بود که تنها خواهانِ لذت است، و من همین را میخواستم. مهم منام که زیبا زندگی کنم؛ مهم ماییم که زیبا زندگی کنیم. به دورترینِ جهنمها اگر تنها برانگیختگی مردمِ مُردهای، هنگامیست که خیابانی را احاطه میکنند تا پیامبری را سنگ بزنند. حتی، به دورترینِ جهنمها، همان پیامبرِ بعدی که حماقتی مرتکب میشود به عمقِ تن کردنِ ردای پیامبر، در احاطه گاوها.
سلام به بازی. به پوچی. به زیستنی سراسرشخصی که هیچ گاوی را به آن راهی نیست. به تنهایی سترگی که برآمده از کنارهگیریای سودجویانهست، حالآنکه تو طوفان را دیدهای که میآید، اما به اندازه فریادِ بیجانی برایت مسئله نیست، اگر تمامِ این مردم و گاوهایشان بدل به شهری زیرِ آب شوند.
درباره این سایت