شنیدن

 

ظهور علائم ارگانیک و محرک، اموری فرعی نیستند بلکه بررسی آن‌ها جزء لاینفک مطالعه‌ی هیجانات و عواطف است. هنگامی که عاطفه‌ای مانند ترس را تحلیل می‌کنیم چه می‌یابیم؟ نخست و پیش از هرچیز تغییراتی در گردش خون، انقباض رگ‌های خونی، شدیدتر شدن ضربان قلب و سطحی و تند شدن تنفس مشهودند. احساس ترس، آگاهی به همین حالاتِ فیزیولوژیک است، چه در حالِ رخ‌دادنشان و چه پس از آن که رخ داده‌اند. اگر بکوشیم با نوعی آزمایش ذهنی همه علائم جسمانی را از عاطفه ترس بگیریم؛ مانند تند زدن نبض، لرزش پوست و ماهیچه‌ها، چیزی از ترس بر جای نمی‌ماند. همچنانکه ویلیام جیمز گفته است ماده ذهنی» جدا و مستقلی [از علائم جسمانی] وجود ندارد که بتوان عاطفه را با آن ایجاد کرد.»

این‌ها سطرهایی از اسطوره دولت» کاسیرر بودند، که امشب وقتی بعد از دوباره خواندنِ آن جمله سعی کردم اشک‌هایم را داخلِ چشم‌هایم برگردانم، برایم تداعی شدند. ته‌ همه اینا هورمونه». باز به یادم آمد این جملات همان زمانِ دوری که به کاسیرر گیر کرده بودم، گرچه اوایل کتاب است و بعدها مباحثِ اصلی‌تر مطرح می‌شوند، آنقدر ذهنم را درگیر کرده بودند که حتی یادم مانده بود کجا باید دنبالشان بگردم. عاطفه‌ای که فاقد علائم جسمانی باشد وجود ندارد و صرفا وجودی است انتزاعی.»

از این‌همه حساسیت خسته‌ام. با کوچک‌ترین صدایی به سرعت عصبی می‌شوم، جمعیتِ بی‌هدفی که با نگاه‌های گنگشان در شهر روان‌اند و نمی‌دانم کجا می‌روند و نمی‌دانم چه کسانی هستند، این حجمِ بزرگِ آدم‌های غریبه، و اینکه حتی بیشتر موجوداتی ایستاده روی دو پا نیستیم و پیچیدگی‌های بیشتری داریم که ما را از درکِ هم عاجز می‌کند، حتی اینکه بیشتر در روستاهای کوچکی زندگی نمی‌کنیم که لازم نباشد هربار زیر هجومِ بی‌رحم توده غریبه فشرده شویم؛ همه این‌ها معذب می‌کندم. اینکه در برابر تنها غذا خوردن مقاومت می‌کنم، اینکه دوست ندارم کسی غذا خوردنم را تماشا کند، اینکه منشأ هر رفتارِ کوچکی را می‌فهمم، اینکه انقدر سریع موج‌های آشوبِ پیش رو را دریافت می‌کنم تا حتی وقتی آشوبی در کار نیست من آشوب‌زده باشم؛ اینکه تااین‌حد کسانی را دوست دارم، اینکه تااین‌اندازه کوچک و آسیب‌پذیرم؛ همه این‌ها آزارم می‌دهند. امشب این جمله را شنیدم و باز به خاطر آوردم روزی را که گفته بود خودت برو پست‌هاتو بخون!» که یعنی همه‌چیز را همه‌جا گفته‌ای و من بی‌اینکه حتی تا امروز به خودش گفته باشم با حالِ زار علی الف را ملاقات کرده بودم و شاید یک ساعتی او سرم را به سینه‌اش می‌فشرد و من با شدتی ناکاستنی می‌گریستم انگار می‌خواهم تا انتهای دنیا گریه کنم.

چرا من این‌همه حساسم؟ چرا من گرچه روزنه‌های ثبتِ تاریخ‌ام را ازدست‌داده‌ام، باز در لحظاتی انقدر دقیق متوجه می‌شوم چه اتفاقی درحالِ رخ‌دادن است؟ چرا با کوچک‌ترین تغییری در آب‌وهوا حالاتم تغییر می‌کنند و برای شروعِ یک صحبت باید مدت‌ها با ترسم از دچارشدن به تصنع بجنگم؟ گناه آدم‌های اطرافم چیست که ناچار به تحملِ بازی‌های من‌اند؟ مگر غیر از این است که همه‌چیز واقعا فقط به این هورمون‌های لعنتی بستگی دارد؟ پس من چرا با شنیدنش انقدر به هم ریخته‌ام؟ چرا چیزی درونم این را به من القاء می‌کند که به احساساتم توهین شده؟ که من را نادیده گرفته‌اند؟

کاش همه‌چیز هورمون بود عزیزِ من. کاش همه‌چیز در همین تپش‌های قلب و گردشِ خون خلاصه می‌شد. کاش اینهمه چیزهای متناقضی که من روزانه تجربه می‌کنم، به‌ناگهان و بی‌واسطه و ناخواسته، می‌توانستند توجیهی در بستر هورمون‌هایی داشته باشند که حرفشان را می‌زنی. کاش این غربتی که من هرروز بیشتر در این جهان احساس می‌کنم، کاش این عدمِ تعلقی که انگار یکسره من را در به خیابانی تاریک و تنها تبعید کرده که باز هم موقتی‌ست، کاش آن عشقی که وادارم می‌کرد آن شب‌هایی که به‌سختی به خواب می‌رفتم، در اوجِ آمادگی تنِ رنجیده‌ام برای خواب، خودم را به قلمی و کاغذی برسانم تا بنویسم چطور و با چه کیفیتی دوستت دارم که مبادا فراموش کنم، کاش همه این‌ها توجیهی داشته باشند با آن عناصرِ هورمونی تو. کاش روزی برسد که من ایمان بیاورم این فشردگی قلبی که نمی‌دانم کجاست، از شدتِ دوست‌داشتنت، تقلبی‌ست. کار هورمون‌هاست. می‌خواهم بالاخره جوابی داشته باشم برای خودم که از من می‌پرسد تا کجا باید این راه را تنها رفت و چرا، می‌خواهم بالاخره با فراغت تن بدهم به این حجمِ دوست‌داشتن، و بدانم اشتباه از من و از شعرهایم و از آسمانی که خیرگی شبانه به پرستارگی‌اش شاعر بارم آورده نیست، اشتباه از هورمون‌هاست که به اختیارِ من، به حرفِ من نیستند، می‌خواهم بدانم، می‌خواهم بالاخره یک روز واقعا بفهمم اینکه من همیشه کسی هستم که قلبش می‌تپد، لحظات را با دقت احساس می‌کند و واژه‌ای برای توصیفِ دقیقشان، هرچند به‌زحمت، تدارک می‌بیند، از حماقتِ من نیست، بلکه یک مشت هورمون پشتِ این صحنه عاطفی‌ست، یک مشت عوامل فیزیولوژیک، و این کثافت، این کثافتِ همیشه همه را دوست‌داشتن با عمق و دقت و به همان اندازه دوست‌داشته‌نشدن، یک روز که این هورمون‌های لعنتی بمیرند، یک روز که با یک داروی لعنتی به کشتنشان بدهم، تمام خواهد شد.

خسته‌ام از غربتی که گریبانم را گرفته. خسته‌ام از اینکه خاکی ندارم. ریشه‌ای ندارم. خسته‌ام از احساسی در آن لحظه‌ای که ولیعصر را از بالا تا پایین طی می‌کنم و انگار همه در حالِ ترک من و جهان و رؤیاهای من‌اند، خسته‌ام که برای هر لحظه حسی تازه دارم، خسته‌ام از حس کردن. از اینهمه حس کردن. امشب می‌دانم که بالاخره خواسته‌ام این کثافت پایانی داشته باشد. رفتنِ راهی که به‌ذات تنها رفتنی نیست، تنهارفتن، احمقانه است؛ می‌خواهم پا روی پا بیندازم و تماشا کنم، می‌خواهم متعلق به مبلِ راحتی خانه‌ام باشم، انسانِ هورمونی انسانِ ساده‌تری‌ست، توجیه رفتارهایش ساده‌تر است، می‌خواهم بدانم چرا انقدر می‌خواهمت، چرا انقدر کسانی را دوست دارم، چرا انقدر در این جهان غریبه‌ام، چرا هیچ خیابانی ندارم، چرا مدام تصویری از خودم می‌بینم که در تاریکی عمیقِ خیابانی فرو می‌رود و می‌ترسم، کاش می‌شد هرکدام از این احساس‌های دیوانه‌کننده را به نامِ یک هورمون می‌شناختیم، انگشتِ اتهام به سمتِ هورمون‌ها می‌گرفتیم، به سمتِ این کلمه ناموزون که به فارسی نمی‌نشیند و کلماتم را ناخوشایند کرده، اما عزیزم فقط یک لحظه تصور کن، این حالِ خرابِ من در حضورِ هورمون‌ها چقدر بهتر می‌شد، اگر می‌توانستم این وحشت‌زدگی‌ام از حضور در این دنیا را به چیزی اینچنینی نسبت بدهم، اگر می‌توانستم به همین سادگی دلایلی برای احساساتِ پیچیده‌ام پیدا کنم؛ تصور کن، این دنیا بهشت نبود؟

کاش این کثافت خط پایانی داشت. می‌رسیدی آنجا، پرچمت را با بی‌تفاوتی در قله فرو می‌کردی و از بازی خارج می‌شدی. کسی آنجا منتظرت بود، با سرنگی پرشده از ماده‌ای که هورمون‌هایت را می‌کشت، جز آن مقداری که برای زنده‌ماندن و بقا ضروری‌ست، مثل ترس از حیوانِ وحشی، ترس از گرسنگی، ترس از مرگ. از اینهمه احساسِ لعنتی خسته‌ام وقتی حتی یک نفر نیست که چیزی از آن‌ها بداند، وقتی تنهایی غریبم، تنهایی عاشقم، تنهایی تنهام.

کاش این کثافت پایانی داشت. کاش واقعا پایانی داشت.

پ.ن: بعضی شب‌ها بی‌که اتفاق مهمی افتاده باشد، میلم به ترکِ این جهان به مرزهای خطرناکی می‌رسد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها