ولی من واقعا از زندگیم متنفرم. و حتی وقتی حرفی از این تنفر به کسی می‌زنم، انگار دوبرابرش کردم. اما این اصلا مهم نیست؛ مهم اینه که غیر قابل هضمم. وایب محیطی که توش هستم با وایب من متفاوته و آدمایی که دورم هستن از بیشتر اخلاق‌های من بدشون میاد. دلم می‌خواد همه رو ول کنم و برم پیِ زندگی‌م، اما حتی نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام. نمی‌دونم واقعا چی می‌خوام. بعضی وقتا حتی بزرگ‌ترین رؤیاهام هم از رنگ‌ورو می‌افتن، بعد دیگه هیچی ندارم. هیچی.

چرا من انقدر مسخره‌م؟

چرا زندگی انقدر سخته؟

چرا تحمل رفتارهای عادی من مشکله حتی؟

چرا مدام از هرکسی از هرفاکینگ‌کسی می‌شنوم داری الکی پیچیده‌ش می‌کنی.»؟

حالم از زندگی‌م به هم می‌خوره.

چرا تموم نمیشه؟

حالم از من بودن به هم می‌خوره. حس می‌کنم بار سنگینی از داشته‌ها و نداشته‌ها، بوده‌ها و نبوده‌ها، رفته‌ها و نرفته‌ها روی دوشمه. راه‌هایی که اومده‌م و دیگه نمی‌تونم برگردم، به‌شکل یه نوارِ سنگین و ادامه‌دار طولانی در اومدن و من مجبورم همه اونا رو روی دوشم بکشم. چرا نمی‌تونم توضیح بدم توی ذهنم چی می‌گذره و وقتی هم موفق میشم این کار رو بکنم، به نظر بقیه احمقانه‌ست؟ نکنه واقعا احمقم؟ نکنه واقعا همنقدر بی‌فایده‌م؟ اصلا فایده چیه؟

چرا انقدر بود و نبودم تفاوتی نداره؟

آرزو می‌کنم امشب بمیرم و تموم شه.

دیگه نمی‌تونم حتی یه تنش دیگه تحمل کنم. دیگه نمی‌تونم حتی یه بار دیگه سمتِ هیچکس برم.

حالم از خودم به هم می‌خوره.

حالم از خودم به هم می‌خوره.

خدایا! حالم از زندگی‌ای که برای خودم درست کردم به هم می‌خوره.

 

پ.ن: الان که مرور می‌کنم حتی یک لحظه» هم نبوده که واقعا خودم رو دوست داشته باشم و از وجودِ خودم خوشحال بوده باشم. یک وجودِ دردمندِ درگیر با خود، کسی که به واسطه تنفر از خودش، کسانی رو که بیش از اندازه بهش نزدیک میشن، نمی‌تونه تحمل کنه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها