شنیدن

من آن لحظه تاریکم که خسته و رنجیده به بت‌خانه برمی‌گردی برای مناجات و بت‌ها را شکسته می‌یابی. پناهگاه مُرده، پناهگاهِ تاریکی که تو محضِ برپاداشتنِ یک استثنای زیبا از تجمل دور داشته‌ای، تا تماشاگر داخل‌شدنِ مصرترین ذره‌های نور باشی، حالا مُرده. بدن، هرگز فقط زنجیری برای آنچه روح می‌نامیم نبوده. بدن درواقع تمامِ تعین ما بوده. تمام آنچه می‌توانیم به آن رنجی اعمال کنیم، به آن قانونی تحمیل کنیم، به آن چیزی ورای تحملش روا داریم، و در آخرین لحظه که همه‌چیز ما را ترک کرده، تنها بدنِ خود را می‌یابیم که در کنجی شکسته، بدن اوجِ نمایشِ خواستن و نتوانستن است. در آن لحظه‌ای که محتاجِ فرورفتن در تاریکی عمیقی هستی که هیچ نوری از آن بازنمی‌گردد، بدن ظلمِ افزاینده‌ای‌ست که هرچه بیشتر تقلا می‌کنی برای پیوستن به تاریکی، بیشتر نمایان‌ات می‌کند. بدن، پهلوآورده، سرتاسر یادگارهای چاق‌ولاغرشدن‌های ناگهانی مدام، بزرگ و وحشی و پیدا.

من نمی‌نوشته‌ام چون ترسیده بودم از جزئی از توده شدن. توده ناشناخته‌ای با بدنی ترکیبی، هر فرد یک جزء، بی‌اهمیت و ناگفتنی. من نه از آن حیث که بخواهم گفتنی باشم و بگویندم، یا بخواهم تماشاکردنی باشم و تماشا کنندم، یا بخواهم اسمی در تاریخ باشم یا بخواهم یادی و تصویری باشم که نمُرده و هیچ‌گاه نمی‌میرد -که اگر من زنده نیستم تمامِ جهانِ زنده به جهنم- من از این حیث‌ها نیست که می‌ترسم جزئی از توده باشم. ناشنیدنی، همهمه‌وار، لحظاتِ آخرِ یک مهمانی شلوغِ عروسی؛ من از توده‌بودن ترسیده‌ام چراکه توده برای من جایگاهی برای فراموش‌کردنِ مرزهای بدنم نبوده، چون مرزهای بدن هیچ‌گاه از میان نمی‌روند، و توده تنها شبیه‌سازی این ازمیان‌رفتن است، یک فریب، یک فریبِ هرچند زیبا، گاهی زیبا، چراکه توده جایی‌ست که تعین‌های خودت را ازدست‌ می‌دهی بی‌آنکه به‌تمامی محدودیت‌هایش را ازدست‌داده باشی. ترس من از این نیست که گوشی ندارم، چون من هرگز گوشی نداشته‌ام و هرگز نخواهم داشت، حتی تن‌سپردن به بارِ عظیم عشق گوشی برایِ من فراهم نکرد و من مدت‌هاست امیدم را به هر گوشی ازدست‌داده‌ام، اما، مسئله این است که توده تمایزِ صدایِ من را می‌گیرد. توده صدایِ من را می‌گیرد. توده من را می‌گیرد. این سکوت است که زهدانِ صداست، زهدانِ تمایز است، و توده سکوت را می‌گیرد.

می‌خواهم در شبی تاریک و عمیق حل شوم. بی‌که پیدا شود هرگز بوده‌ام. اما حالا که نمی‌شود، در آرزوی تسکین به ازدست‌دادنِ این تمایز متوسل نمی‌شوم. من آن وقفه کوتاهم بین همهمه‌ای طولانی. آن شبِ تاریکِ موقتی که شهر را فرومی‌برد، بی‌آنکه بتوان حتی تماشاش کرد.


مشخصات

آخرین جستجو ها