شنیدن
مهدی امروز دوتا امتحان پشتِ سر هم داشت. نظریه زبانها و ماشینها» و os». اینها را نمینویسم چون جزئیات مهم است. اینها جزئیات مهمی نیست. اما لازم است وقتی اینها را بعدها دوباره میخوانم بدانم که خیلی خسته بود. یکساعتِ تمام صبر کرد که از خانه برسم جایی اطراف دانشگاه. هوا بیشازاندازه سرد بود. سهلا لباس پوشیده بودم، دستهایش توی جیبش بود، خسته، به من که رسید خندید. دست دادیم. رفتیم سمتِ یک کافه. گفتم کافهها مگه الان بازه؟». فکر میکردم حالا که همهچیز تعطیل است لابد توهم توطئه اجازه نمیدهد بگذارند مردم جایی بنشینند و صحبت کنند. خندیدیم. مای بهشدت استرسی. مای بهشدت منزوی (من کمتر). مای بهشدت بدبین. به وضعیت. به قطعی اینترنت. به آقای اسمشو نبر». به آقای یواشتر». به ج.ا. اما هیچچیز خندهداری نبود. بعدِ دوسال میفهمم مضطرب بود. او هم حتما میفهمد گرچه دلتنگی یک هفته ندیدنش در آن لحظات بر همهچیز غالب بود آنقدر که مجبورش کردم خسته و له دانشگاه بماند تا خودم را برسانم، اما مضطربم. دیکشنری آنلاینم قطع شده. هیچ کتابی نمیتوانم دانلود کنم. تمرینهایم بدون اینترنت روی هوا مانده. از یکی از آدمهای مشترکمان صحبت میکردیم که با نزدیک شدن به ددلاین اپلیکیشن فرستادن برای دانشگاهها، چه اضطرابی تحمل میکند. و به همه اینها میخندیدیم.
مهدی معتقد است من همیشه قضایا را بهسرعت عاطفی میکنم. یا فرایندهای ذهنیام اغراقآمیزند. اغراقآمیز میترسم، عصبی میشوم، یا عشق میورزم. مدام دنبال فرصت میگشتم وسطِ شوخیهای بیمزهمان جایی پیدا کنم و خیره شوم به چشمهاش، بپرسم اگر روزی آب از سرم بگذرد حاضر است با من فرار» کند؟ دیشب پرسیده بودم اما میخواستم باز هم بپرسم. حاضری اعتقادت به ماندن و ساختن را زیر پا بگذاری و با من بیایی جایی که باید با ماهی دوهزاردلار فاند زندگی بگذرانیم و مدام نگران باشیم و غربت تحمل کنیم و با افکار خودآزارانه روزی هزاربار فکر کنیم نکند به آن پیرمردی که صبحها التماس میکند از او رومه بخریم خیانت کردهایم که رفتهایم. زرنگ ما دو نفر او بوده. او آقای مهندس بوده اما من فقط خانوم علومپایه بودهام. رتبه صد او بوده و من رتبه نپرس، رتبه کنکور خصوصیه». اما همیشه کسی که حرف از رفتن زده من بودهام. باهام میای اونور دنیا؟ به خاطر من میای جایی که هرروز توش احساس میکنی به هویت خودت خیانت کردی؟». از هرکی برای تافل زبان میخونه متنفرم.» یادم میافتد. وقتی میری یعنی حاضر نیستی با عزیزانت رنج بکشی.» دوباره به یاد آوردم. ما اینجا فایده داریم.» دوباره. اینجا واقعا افتضاحه، اما من اینجا معنا پیدا میکنم.» باز هم.
به خاطر من میای جایی که بهت یک عمر حس خیانتکار بودن میده؟»
میخوام بدونم، اگه شرایط خیلی بد شد، بین اینجا موندن و من، کدومو انتخاب میکنی؟»
تو رو.»
من را. من را. من را. وسط گریه میخندم. حتی عاشقانههایمان هم شبیه فیلمفارسیست. فکر میکنم شاید ما اصلا در فیلمفارسی زندگی میکنیم که چیزی جز فیلمفارسی هم نمیسازیم. برای بار هزارم یادِ post mortem پابلو لارائین میافتم. فکر کنم اسم کارگردانش همین بود. اینترنت ندارم که چک کنم. عاشقانهای وسطِ کودتای شیلی.
میروم جلوی آینه. به چشمهای سرخِ خودم خیره میشوم. به خاطر من میای جایی که بهت یک عمر حس خیانتکار بودن میده؟»
پ.ن: ازت متنفرم. روزی که بمیری میام توی خیابون و میرقصم. قول میدم. هرچندنفری که توی خیابون بود. حتی اگر انداختنم توی ماشینهای گشت ارشاد، لحظهای که خبر مرگت رو بشنوم، از هر فضای بستهای که توشم میام بیرون، و میرقصم. تا وقتی که حس کنم چقدر رقتانگیزم. تا وقتی دلم به حالِ خودم بسوزه و بتونم از خودم بپرسم چیکار کرد با زندگیت که اینجوری حالت خرابه؟» تا وقتی مطمئن شم حالا که رفتی به درک، باز هم میتونم انتقاممو از کثافتی که برامون ساختی بگیرم.
پ.ن دو: بهش قول داده بودم قبل تموم شدن ترم کتابایی که تازه خریدم رو نخونم. اما پژوهشهای فلسفی» از ویتگنشتاین عزیزم، تموم شد. نسبتش با ریاضی، و اینکه بهطور جدی به بعضی از موضوعاتی که بیان کرده بود فکر کرده بودم، هیجانزدهم کرد. کم پیش میاد کتابی رو دوباره بخونم. اما حتما این جزئشونه. دوباره، بلکه سهباره. یا بیشتر. علاقمندم یه یادداشت هم دربارهش بنویسم.
درباره این سایت