شنیدن (بدون این خوانده نشود.)

 

امروز، یک‌ساعتی که در کتابخانه دانشگاه منتظرت بودم تا برسی و بعد از یک هفته، چنددقیقه‌ای گرچه زیرِ آوار درس و کار، کنار هم باشیم، سعی کردم برایت بنویسم. هزاران جمله مبهم و هزارهزار کلمه مغزم را تکه‌تکه کرده بودند، و بین من و واقعیت هاله‌ای نازک اما مبرهن ساخته بودند و تا نمی‌نوشتم واقعیت به حالتِ عادی بازنمی‌گشت، نتوانستم بنویسم. دستم به کیبرد لپ‌تاپ عادت کرده بود. دو صفحه برایت پر کردم اما انگار یک کلمه هم نگفته بودم، ازبس کلماتم رسا نبود، به بدنه ظریف واقعیت نمی‌نشست، قوس و خم تجربه‌ها و دریافت‌های ناچیزم، بیش از آن نیاز به مداقه داشت که بعد یک شب و روزِ سخت، در کتابخانه و با شلوار جین به پا، بتوانم چیزی درباره‌اش بنویسم.

اما حالا اینجام. وبلاگم را بعد از یک ماه ننوشتن در هیچ‌جا بالا آورده‌ام. چای‌ام در یک لیوان بزرگ کنارم است و آماده‌ام سال دومِ کنارِ تو بودن، در شبِ تولدت را، با بیانیه‌ام شروع کنم.

عزیزم؛ این یک بیانیه نیست. شاید فقط شبیه بیانیه باشد.

 

روزهایی هست که از خودم می‌پرسم چرا کنار تو مانده‌ام. این نه از این بابت است که تو نقصی داشته باشی، بلکه به سبب تفاوت‌هایی آنچنان عمیق است، که باعث می‌شود تو حتی این تفاوت‌ها را نبینی. جواب‌ها را با خودم مرور می‌کنم. آیا تو آکسیومِ فالش‌زدن‌های یک آدم به‌شدت حساسی، تا هربار مشخصه‌ای باشد و بعدِ هر پرتاب، دنیایم را گم نکنم؟ یا به عبارتی، با کنارِ تو ماندن، می‌خواهم نوعی ثبات به زندگی‌ام برگردانم؟ آیا تو آن امنیتی هستی که باید به‌هرحال نگه‌اش داشت؟ یا من از تنهایی بعد از تو می‌ترسم؟ از عرضه‌کردنِ دوباره‌ام به دیگری تا همراهی برای راه طولانی‌ام پیدا کنم؟ نه. من هیچ‌گاه ترسو نبوده‌ام. لاأقل چندمورد فقط خودِ تو در ذهن داری، که بی‌حتی بیقراری زیادی، کسانی که روزی بسیار مهم بوده‌اند ترک کرده‌ام، و گرچه حتی خدا هم احتیاج دارد برای پرستیده شدن خودش را عرضه کند، من راهِ خودم را می‌روم و همراه پیدا می‌شود، درست آنطور که تو پیدا شدی وقتی من راهم را می‌رفتم و چشمم به هیچ دری نبود.

مهدی عزیزم؛ نمی‌دانم دانسته‌ای یا نه، که چشم‌هایت چه می‌گویند. ندانستنش بهتر است؛ بعضی چیزها را فقط تا زمانی می‌توانی داشته باشی که ندانی داری. چشم‌هایت ذهنم را هربار به یاد تصویری مشخص می‌اندازند. شب است، ما در خیابانِ سنگ‌فرش‌شده شهری که درست از میانه‌اش رودی بزرگ می‌گذرد، راه می‌رویم و باد می‌وزد. گویا کسی از بیرون تماشایمان می‌کند. حرفی نمی‌زنیم. نه من نه تو نمی‌دانیم جلوتر چه چیزی در انتظارمان است. تنها چیزی که می‌بینیم خیابان است و اینکه مدت‌هاست در راهیم. در همین خیابان که گاهی گوشه و کنارش یک شیرینی‌فروشی دیده می‌شود، یا کافه‌ای کوچک که چندتا آدم غمگینِ مچاله را در مشتِ بسته خودش گرفته تا ده‌هزارمین لیوان قهوه را برای بیدارمانی در این شبِ طولانی بالا بکشند. باد لای موهای من پیچیده و سرمای خفیف اما همیشگی، دست‌های تو را خشک کرده. دست‌های ما توی جیب‌هامان است، حتی به هم نگاه نمی‌کنیم. تو کمی جلوتر می‌روی و من چند قدم عقب‌تر، دنبالت. شبیه این است که در خوابِ خودمانیم. کسی از بیرون تماشایمان می‌کند، انگار خودمان باشیم.

چشم‌هایت تمامِ این تصویر را، یک‌جا و فشرده در خودش دارد. تنهایی عمیقی که تازه بعد از سکوت خودش را نشان می‌دهد، تنهایی چگالی که هیچوقت رهایمان نکرده، که همیشه بوده و نمودهای گاه‌به‌گاهش در هیکلِ آن غربتی که همیشه حرفش را می‌زنی، پدیدار می‌شود، و تو این تنهایی را کشف کرده‌ای، تو این تنهایی را شناخته‌ای، به تاروپودش نفوذ کرده‌ای و آن را در همه حالاتش دیده‌ای.

بی‌نیازی که کسی را سمت خودت بکشانی. بی‌نیازی که کسی را متوجه کنی هستی. بی‌نیازی که روی شانه کسی بزنی و چهره‌ات را به او نشان بدهی. تو با این تنهایی ناگزیر یکی شده‌ای، و این است که روانی. از همه‌چیز آزاد. وقتی حرکت می‌کنی چیزی را سمتِ خودت نمی‌کشانی، مثل دستی سایه‌وار هستی که آخرِ شب بعدِ مهمانی روی همه شب‌مانده‌ها پتو می‌کشد و در تاریکی فرو می‌رود، مثل اولین لحظه روشنِ بعد تاریکی، اولین بارقه آبی که تنِ سیاه شب را می‌شکافد، بی‌صدا اما حیاتی، روشن اما نامتظاهرانه.

حتی ذره‌ای تظاهر در تو نیست. چراکه تو دقیقا این تنهایی را شناخته‌ای. آن شبِ بی‌نهایتی که مدت‌هاست کنار هم در آن راه می‌رویم و حتی به هم نگاه نمی‌کنیم، تو آن را شناخته‌ای. تو آن احساس غربت را پذیرفته‌ای، و نه پذیرفتنی از روی ترس، بلکه پذیرفتنی قهرمانانه؛ وقتی چیزی را می‌پذیری تا تاب‌اش بیاوری. وقتی بی‌نگاه به دستانت، تا امکاناتت را بسنجی، چشم‌درچشمِ حقیقت می‌شوی چراکه چه توانا چه ناتوان، پی بُرده‌ای چاره‌ای جز روانه راه شدن نداری. تو، چشم‌های تو، دریغِ آن لحظه‌ای‌ست که برای هم‌آغوشی با تلخی حقیقت، حتی پلک هم نمی‌زند.

شاید ندانی اما من که تماشاگرِ تو بوده‌ام، این‌ها را دیده‌ام. چهره مصمم‌ات وقتی به‌سمتِ دردی ناگزیر می‌روی، عمق احاطه‌ات به حقیقت، و زیستنِ کوچکِ شبانه‌ات که شبیه قطره‌های نافذ باران به ذرات شب می‌پیجد. زیستنِ کوچک‌ات که هرگز واقعا شاد نبوده، و دقیقا برای همین است که می‌توانی به شادی‌های موقتی و جشن‌های بی‌تجملش تکیه کنی؛ چراکه انکارِ واقعیت تلخ و کثیف، در شادی‌هایت جایی ندارد.

تو اسطوره واقعیتی. اسطوره گریختن از امیدهای احمقانه. اسطوره مشت‌های گره ضدّ رخوتِ امید خائنی که اجازه نمی‌دهد بدانیم همه‌چیز چقدر واقعی مُرده، و همه‌چیز چقدر واقعی راهی تا مرگِ همیشگی ندارد. و تو همه این‌ها را دانسته‌ای، در هر لحظه با تمام این‌ها زیسته‌ای، هر لحظه‌ای که شاد نبوده‌ای چون نمی‌شود شاد بود، هر لحظه‌ای که با زوزه باد و سمفونی برگ‌ها و خروشیدنِ رودِ رامِ شهری دست‌هایم را گرفته‌ای و با خودت دوانده‌ای و خندیده‌ای، اما همچنان هیبت غمگین‌ات را نباخته‌ای؛ موسیقی ما شب است و زوزه باد. رقص ما لحظه زبان‌درازی‌ست به واقعیت، از سر اینکه درد به نهایتش رسیده و ما لجبازتر از همیشه دست به انکارش می‌زنیم، چراکه بیشتر از هروقتی دانسته‌ایم هست.

مهدی عزیزم؛ همه آنچه ما در دست‌های خالی‌مان داریم، وضعیتِ وجودِ منفردِ ماست که اگر قادر به تماشایش باشیم، از من» و تو» برمی‌گذرد و به جهان تسری می‌یابد. وضعیتِ مبهمِ ما، وقتی که نه از وضعیتِ دیگران باخبریم، نه حتی آنقدر می‌بینیم که به ساخته‌های آن‌ها امید ببندیم. وضعیتِ دردناکِ ما وقتی تنهاییم، وقتی مدت‌هاست که در راهیم، وقتی تنها چاره‌ای که برایمان مانده رفتن است، پیش‌تر رفتن، باز هم رفتن، و دریافتنِ لحظه‌لحظه تلخی آن ناامیدی که مشخص‌ترین احساسِ این روزهای ماست، و تمنای قدرت در قلب‌هایمان که ما را وامی‌دارد در بی‌پرده‌ترین و بی‌واسطه‌ترین خواست‌هایمان، بخواهیم که این ناامیدی را تاب بیاوریم. این است که گاهی جرئت می‌کنم درباره جهان چیزی بگویم، درباره احساس جمعی بشر در این لحظه، درباره تجربه‌ای همگانی که درحال ازسرگذراندنش هستیم: ابهام. ویژگی ابهام این است که وادارت می‌کند تمام جهان باشی. تمام چیزی که دربرابرت است، تمام چیزی که می‌توانی درباره‌اش بگویی و از پیچ و خمش درباره جهان قضاوت کنی، تویی. جهان وضعیتِ وجود منفرد ماست وقتی درمی‌یابیم در واقعیتی مبهم هستیم، واقعیتی که همه‌چیز را بی‌ خواست ما، تحت تأثیر خودش می‌گیرد. دقیقا در لحظه دریافتنِ این حقیقت است که تو تبدیل می‌شوی به تمام جهان، گویی تمام جهان تاریک است و تنها چراغِ روشنِ اتاق توست که چشم‌ها را قادر به تماشا می‌کند، و تو بی‌اینکه خبری داده باشی در اعماقِ زیستنِ شخصی و دردناک خودت، درحالِ روییدنی، لحظه دریافتنِ این ابهام، به‌تمامی، و تصمیمی برای نمُردن، برای تاب‌آوری. این، این، این همانجاست که ما بدل به تمام چیزی می‌شویم که جهان می‌تواند داشته باشد. عظیم‌ترین و ارزشمندترین نیرویی که برای ورود به جنگ قدرت احتیاجی به پیوستن به بارقه‌های دیگر نیروها ندارد، یگانه نیروی موجود در آن لحظه‌ی خاص.

عزیزم؛ عزیزم؛

عزیزم.

لذتی که از تماشای چشم‌های مصمم‌ات می‌برم وصف‌ناشدنی‌ست. لحظاتی که شناختت نسبت به وضع موجود در چهره‌ات مشهود می‌شود، و بعد لحظه‌ای که در تاریکی از روی صندلی بلند می‌شوی و چراغ را روشن می‌کنی، نگاه می‌کنی به من از پشتِ شیشه‌ای باران‌آلوده که بین ماست و بعد نگاهت را برمی‌گیری و به جشنِ کوچکت دوباره مشغول می‌شوی.

من شاهدِ این جشنِ کوچک‌ام.

من همراهِ این جشنِ کوچک‌ام.

من آن تماشاگری هستم که صبورانه منتظر ظهور غبارهای نوری می‌مانم که کم‌کم شانه‌هایت را از تاریکی بزرگی که به آن فرو رفته بودی متمایز می‌کند. من آن همیشه‌ایستاده نگرانی هستم که نبض زندگی‌اش چراغ اتاق توست وقتی بعد یک تاریکی طولانی‌ روشن می‌شود. من آن کسی هستم که وجود منفرد تو برایش تمام دنیاست چراکه تلخی حقیقت را در بی‌واسطه‌ترین شکلِ خودش دریافته، من پیامبرم و وحی‌ من تویی، تمام جهان را دعوت می‌کنم تا شبیه تو دست از هر امیدِ کثیفی بشویند و اگر در ادعاهای بزرگشان صادق‌اند، زیستنِ کوچکِ خودشان را از چنگال واقعیت‌ِ بی‌رحم بیرون بکشند. من شاعرم و شعرم تویی، می‌خوانمت تا بدل کنمت به زمزمه‌ای حماسی، برای خوانده‌شدن در لحظه‌ای که تاریکی با تمام ابعادِ خودش، چگال و بی‌رحم بر وجود فرومی‌ریزد و تو، تصمیم می‌گیری زنده بمانی. برای زمزمه در لحظه‌ای که زندگی را انتخاب می‌کنی. برای زمزمه‌ای بودن در لحظه انقلاب‌های زیراتمی که از روشنی زردِ چراغِ اتاقِ آدم‌های تنها آغاز می‌شود.

زیبایی‌ات وصف‌ناشدنی‌ست و من شاهد این زیبایی‌ام. شاهد چهره‌ات از پشتِ شمع کوچکی که برای بودنت روشن کرده‌ایم. من همراهِ این جشنِ کوچک‌ام، جشنی که امشب بیست‌ویکمین شمعش را با نوک انگشت خاموش می‌کند بی‌اینکه آرزویی کرده باشد.

 

من اینجام. در تاریکی. تو گرچه من را نمی‌بینی، اما من تماشاگرت هستم. غبارهای نور را بر خطوط بدنت بپذیر، از تاریکی بیرون بیا. من اینجام. وجود نامعلومِ بی‌اهمیتی که زندگی‌اش بسته به لحظه خروج تو از تاریکی‌ست، تا به سمتِ تاریکی دیگری روانه شوی، باز فرو بروی و باز برآیی، بی‌آنکه بزدلانه انکارش کنی.

من پیامبرم تا وضعیت منفرد تو را به جهان تسری دهم، تا تو را در جهان بپراکنم، تا بی پناه آوردن به معجزه دروغین عشق، از جشن‌های کوچکِ چراغِ اتاق‌ها، از زندگی‌های روشنِ نامتظاهرانه، از سکوت‌های بارور بگویم.

تولدت مبارک.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها