من معتادِ نوشتنم اما نمیخواستم بنویسم. حتی حالا که مینویسم نمیخواهم بنویسم. اما چیزی، که احتمالا همه شما میدانید چیست، من را وادار به نوشتن میکند. باید بنویسم. با چه کسی سرِ جنگ دارم؟ با خودم؟ با قلبِ ویرانم؟ با همه تاریخی که در بیستسالگی سرگذشتِ غمبارِ من شده و حالا به من امر میکند خوددار» باشم؟ از من میخواهد درسم را بخوانم، آرام باشم، نَمیرم؟ آن کسی که باید کتک بخورد منام و هم آن کسی که باید نجابت به خرج بدهد و دم بر نیاورد؟ آن کسی که باید بمیرد ماییم و آن کسی که حتی حق سوگواری ندارد هم باز ماییم؟ ما، جذامیهای خفقانگرفته متحجرترین نمودِ عقبماندگی در این جهان مُدرن؟ ما بیصداها، ما بیپناهها، مایی که هیچگاه قیمی نداشتهایم و حتی امروز، اگر آنها که عزادارشان هستیم، ملیت دیگری جز این نداشتند، ما اصلا باخبر نمیشدیم که سوگواری کنیم. ما. ما. ما. خودِ ما.
دوستان؛ از اندکچیزهایی که از زیستنِ کوتاهم فهمیدهام، این است که روزی میرسد و تو مجبور خواهی شد در آن روز که رستاخیز توست، سمتِ خودت را مشخص کنی. در آن روز اگر در میانه بایستی، هدفِ سنگِ دو سرِ واقعه خواهی شد، و اگر در سمتِ اشتباه بایستی، تاریخ، آن تاریخ مجرد که از هر تاریخنویسی، و از هر تاریخسازی و جعلی در امان است و شاید قرنی یکبار رخ مینمایاند و باز به نیستی فرو میرود، آن تاریخ درباره شما قضاوت خواهد کرد. وقایعی هست، که واجب است، و ضرورت است، که هنگام رخ دادنشان، بار دیگر به خودمان، به ماهیتمان، به موجودیتمان نگاه کنیم و دریابیم چیستیم. وقایعی که آنقدر هولناک و عظیم هستند، که ما را از پیشفرضهای شایدگندیدهمان جدا کنند و در یک خلأ، در یک بُهت، در یک جهانِ درسکوتفرورفتهی تاریک، آن شبِ بارانی که همه خوابند، ما را و ترسهایمان از فروریختنِ برج باورهایمان را، وادار میکند چشمدرچشم حقیقت، چند لحظهای باقی بمانیم. ناگهان درمییابیم هرآنچه ساخته بودیم، هرآنچه بودیم»، هرآنچه به آن تظاهر میکردیم یا از آن قلعه امنی ساخته بودیم تا در درستی» موهوممان هدفی برای جنگیدن، برای جان فدا کردن، برای زیستن، پیدا کنیم، فرو میریزد.
دوستان؛ امشب ما سوگوارتر از آنیم که من قادر باشم چیزی درباره چیستی عقلانیت و جلوههای عدم مطلق حضورش در این سرزمین بنویسم و شما قادر به خواندن باشید. امشب ما فروپاشیدهتر از آنیم که من یا هرکسی برای شما چیزی درباره آنچه به نمایندگی این کثافتِ مطلق، در منطقه انجام گرفته، بنویسیم و شما بخوانید. امشب ما ویرانتر از آنیم که چیزی برای گفتن و چیزی برای شنیدن مانده باشد. پیشتر نوشته بودم و امشب تکرار میکنم: در برش فضا-زمانی که ما در آن حضور داریم، حتی آگامبن خوشخیالیست که پشت شیشههای کافهای نشسته و وقتی ما میسوزیم، او از سوختن مینویسد، پس چه انتظاری میرود از زبانِ الکن من. چه انتظاری میرود از این حجم بیاستعدادِ متروک.
حالا که تا این اندازه سوگواریم، حالا که این درد تا این حد به اعماق استخوانهای سرمازدهی ما رسیده، حالا که هرلحظه فکر آخرین لحظات عزیزانمان در آن پرنده رهایمان نمیکند، و حالا که ما دانستهایم خارجی»هایی که در تمام عمر از آنها بیزار بودیم، از پدرِ گروگانگیری که در ازای مکیدنِ خونمان، به خیالِ خودش به ما امنیت داده، نسبت به ما مهربانتراند، -یا لااقل امشب که بیشتر توانِ مواجهه با حقیقت را نداریم فرض کنیم آنها به خاطر ماست که برای رو کردن حقیقت پافشاری کردهاند- حالا که حقیقت اینچنین نامهربان و وحشی به ما رخ نمایانده؛ وقت درافتادن در آن خلأ معهود است. وقتی بختک روی سینهات افتاده و جز چشمهایت هیچجای دیگرِ بدنت کار نمیکند، و مجبوری، ناچاری، با حقیقتی که سالها از آن رویگردان بودی مواجه شوی. امشب، آن بزنگاه تاریخیست تا هم خودت بدانی کجا ایستادهای، هم دیگران بدانند. هرچند بعد باز بخواهی به حصار امن موهوم خودت برگردی، اما حقیقتی که امشب دیدهای تا ابد کابوست خواهد بود، و اگر نباشد، شاید از عاطفه آدمی بیبهرهای.
دوستان؛ کمتر از دو ماه پیش ما را در خیابان کشتند چون فقر چیزی از زندگی برایمان باقی نگذاشته بود. زندگیهای آتشگرفته ما را ندیدند چون ترجیح داده بودند بانکهای آتشگرفته را ببینند، در سرزمینی که نمادِ برهمزدنِ آرامش، آتش گرفتنِ بانکهاست نه زندگیها. بیشتر از ده روز و در بعضی استانها بیشتر از یک ماه اینترنت را قطع کردند تا در بایکوتِ خبری کاملی که مزدورانشان ترتیب داده بودند، دور از چشمِ پدرخواندهها، ما را تکهتکه کنند و آتش بزنند. کمتر از بیست روزِ پیش، خانواده کشتهشدگانِ ما را به مکانهای نامعلوم بردند، کمتر از ده روز پیش، دو روزِ تمام زندگی را با طبلِ توخالی یک انتقامِ هماهنگشده پوشالی به ما زهر کردند، و امروز، ما، مای ملت، مای تاریخِ ایران، مای از سالها پیش تا امروز، عزادارِ پارههای تنمان هستیم، عزادار صدوپنجاه نفر، که کسی، سهوا» آنها را، واقعا» کشته. کسی که گفته میشود از خود» ماست، و باز هم ما را برای هزارمینبار در این چهلسال به جهنم فرستاده، چراکه از بین کسی که میکشد و کسی که کشته میشود، قطعا یکی به جهنم میرود و آن، در منطق قاتلها، ماییم. آنچه این سیاهه را به قصد آن نوشتم این بود که در لحظه تاریخی یاداوری کنم، تن ندادن به لحظاتی در تاریخ یک ملت که قلبها را تا آستانه فروپاشی جلو میبرد، سعی در مقاومت دربرابر این لحظات، و سعی پوچ برای حفظ چهرهای خشک دربرابر آنها، هرآنکسی را که به این اعمال آلوده شود، از تاریخِ یک ملت بیرون میاندازد. امروز وقتِ آن است که بدانید از ما»یید یا از خودتان». امروز وقتِ خطکشیست، و باور کنید یا نه، شرایط بهحدی وخیم است که بیشتر جایی برای نسبیگرایی باقی نمیگذارد. از امروز، از امشب، ما، ماییم، و شما، شما. امشب باید تصمیم گرفت کجا باید ایستاد. امشب، جزء بزرگترین لحظاتِ تاریخ مشترکِ ایران است. اگر تصمیم نگیرید، خودتان را از تاریخ بیرون انداختهاید. و منظورم از تاریخ، نه آن تاریخ مستعملیست که عدهای از شما مجبور به مراجعه مداوم به آن، برای استخراج مهملاتی هستید تا به ملت حقنه کنید، بلکه منظورم همآن تاریخیست که ما جزئی از آنایم، که ما سازنده آن، ازسرگذراننده آن، تحملکننده آن، قربانی آن و قهرمان آن، و بازیگر جدی میدان آن هستیم. میدانی که مرزهایش بههرطریق، همین مرزهای قراردادی سرزمین مهجوری بهنام ایران است.
امشب، هماین امشب است که تعیین کنیم، آیا این پدر بود یا بت. آیا ما ملتی صاحب عقل، صاحب خرد، و صاحب قدرتِ تصمیمگیری هستیم، یا رعیتی نیازمند تزار. آیا این چهره مهربانانه، چهرهی مقدسی که بناست برپادارنده عقیده»ای به گمان شما مقدس در جهان باشد، فریب است یا حقیقت. امشب، امشب که تا این اندازه سوگواریم، -اگر سوگوارید، اگر جز غمهای خودساخته بویی از غمهای حقیقی بُردهاید- امشب که تمام پیشفرضها ناگهان در بُهتِ یک فاجعه به تعلیق در میآیند؛ امشب باید معین کنید کجای این تاریخِ دردکشیده ایستادهاید. کجای تاریخِ مردمی بهشدت عاطفی، مردمی بهشدت رنجکشیده از فقدانِ یک عقل مشترک»، مردمی بهشدت رنجکشیده از خودباختگی آنگونه که باید لذتش را جایی جز زیستن خودش و در آسمانها جستجو کند، و مردمی بهشدت مهربان، بهشدت صبور، بهشدت نجیب، باید تعیین کنید کجای تاریخِ این ملت ایستادهاید.
دوستانِ من؛ شرایط از بازی، از مجالی برای سر خاراندان، از فرصتی برای جدولی حل کردن در عصری زمستانی کنار شومینه، بسیار گذشته. حتی بعید میدانم بیشتر جایی برای عمیقترینِ عشقها مانده باشد. اگر هنوز خودمان را از خیابان و مردمِ توی خیابان جدا میکنیم، اگر ترجیح میدهیم نایس» بمانیم و خودمان را در فلسفههای بیفایده، در عکسهای بیفایده، در هیکلِ معشوقهای بیفایده، در سیگارهای بیفایده، در هیئتهای عزاداری بیفایده، در سلبریتیپرستیهای بیفایده، در کتابهای بیفایده، در فقه بیفایده، در دانشگاههای بیفایده غرق کنیم؛ این ما را از حضور داشتن در تاریخ» بهعنوان یک ملت» بازمیدارد. اگر پاسپورتهایمان در جیبهامان است و اسم دانشگاه خوبی در کارنامهمان و معدل خوبی سردر ایمیلی که برای اساتید میفرستیم و به اینها پشتگرمایم»، اگر گمان میکنیم اصلا در چندسالِ آینده اقتصادی خواهد ماند که با باهوش و وقتشناس بودن بتوان ثروتی بهدست آورد و از این شلوغیها برای بازداشتنِ ما از هدفمان شکایت داریم، اگر طرفدار ایدههای کافههای نماشیشهای تهرانیم که معتقدند دنیا مرز ندارد؛ دوستان؛ میخواهم به همه شما بگویم شما ذرهای، ذرهای، درباره زندهماندن بهعنوان یک ملت»، بهعنوان مردمان» مشخص و باهویتی در برش مشخصی از تاریخ، بهعنوان آنچه یک کشور عقلگرا با مردمانی شاد میتواند به شما هدیه کند، نمیدانید. شما تابهحال از هیچ قلهای از هیچ واقعهای بالا نرفتهاید تا مردمِ زیبایی را تماشا کنید که از قلب به هم متصلند، که یکبار در تمام دوران وجود خودشان، با یک عزم بزرگ، با یک خواسته عظیم، با یک درد بیکران، و نه با دردهای ساختگی و نه با دردهای تلقینشده و نه با افکار دیکتهشده، بلکه با خودشان، با تنهایی که از گلوله شکافته میشود و روحی که از اعماق و واقعا» زخم خورده، به خیابان آمدهاند.
دوستانِ من؛ دانستههای اندک من میگویند برای زندهماندن در قالب یک ملت احتیاج به لحظهای برای یک اجماع عظیم است. لحظهای که حقیقتِ تلخ آنچنان تو را تحت هجوم بیامان خود میگیرد، که فرصتِ نجاتِ هیچکدامِ چیزهایی که پیشتر گمان میکردی درستاند، نداری. لحظهای تاریخی که تو را از آنچه دیگران در تو بنا کردهاند، که جبر اجتنابناپذیر زیستن تحت سلطه دولتهای خودکامه است، بهتمامی تهی میکند، تا تو برای لحظهای، خودِ خودِ خودت باشی. این لحظات، همه آن چیزی هستند که ملتی میتواند داشته باشد. غمی که پدر»، آن پدری که تازگی دریافتهای تو را جز برای دوشیدن نمیخواهد، بر آن سرپوش مینهد، اما آنقدر عظیم است که نمیتوانی از تجربهکردنش سرباز بزنی. لحظه غمناکی که هیچ تلقینی در کار نیست و تو در اعماق وجودت زخم خوردهای، لحظهای که به چشمهای آدمهای روبرو و کنار و پشت سرت نگاه میکنی و چیزی آشنا میبینی، اینها لحظاتی هستند که ما بهعنوان یک ملت از سر میگذرانیم، و هماین لحظاتاند که، ما را تحت یک پرچم میگیرند، تا یکبار، تنها یکبار در تمام طول تاریخِ منحط خود، که بهدور از هرگونه حکمت و عقلانیت زیستهایم، بدانیم وجودداشتن تنها برای لحظهای شبیه یک ملت بزرگ که از بند هر گروگانگیری آزاد است، چه حسی دارد.
دوستان من؛ امروز، که تاریکترین روز بیستسال زندگی من بوده، امیدوارتر از همیشه بودهام. وحشتزده بودهام، سوگوار بودهام، اما امیدوار. امشب که من آنقدر سوگوارم که توان گفتن ندارم و شما توان شنیدن، بگذارید نگفته بماند که این امیدواری من بعید است چون من صفحاتی بهشدت سیاه از تاریخ را ورق زدهام و دانستهام توده»، ما» هرگز به آن حدی از آگاهی نمیرسد که نجاتدهنده است، او همواره تا جایی میآید، بعد خسته میشود و به خانهاش، به کافههایش، به خیابانهایی که در آن چهرههای آشنا میبیند، بازمیگردد. اما امروز از همیشه امیدوارتر بودهام چراکه دیدم آن احساس در قلبهای ما متولد شده. آن احساسی که بیواسطه، از یک تاریخِ طولانیِ بیفرهنگی، بیپشتوانگی، و کاخ پوشالی ملیتِ منحطمان برمیگذرد و مستقیم به قلب هرآنکسی که روبروی ماست از چشمهای ما شلیک میشود. آن لحظه بیواسطه الهامگونهی روشنی که تنها برای چشمبرهمزدنی ما را وادار میکند تا از دانستههایمان نسبت به گذشته سیاهمان، از شدت عقبماندگیمان نسبت به ملل عقلانی، از شدت پوشالیبودنمان، دست برداریم و تنها به این سیل تن بدهیم. به این روشنی برقآسا، که برای لحظهای ما را از ابهام بیرون کشید و گذاشت صورتهای هم را ببینیم، صورتهایی که هرکدام بهتنهایی عاقل و آگاه و مسلط بود، اما نه هرگز درون یک جمع، نه هرگز بهعنوان یک ملت، نه هرگز یک آگاهی که درون یک سنت، درون یک نظام منسجم معنا» میگیرد.
دوستان؛ قحطالرجال است. من وحشتزدهام. دردکشیدهام. خفقان، خفقان شدید، خفقان کرکننده، کورکننده، سالها تحقیر، سالها رسمیت نداشتن، سالها تحمیل هرآنچه نمیخواستهام، از من کسی آمادهی فرار ساخته. من هم مثل بسیاری از شما که این متن را میخوانید، کی بیآنکه خودم را بیدار کنم، به صفحههای اینترنتی دانشگاههای خارج از کشور سر میزنم، جیبم را نگاه میکنم و محاسبه میکنم چند ماه و با چه درآمدی باید کار کرد که بتوانیم دوتایی از اینجا فرار» کنیم. اما، امشب، امشب که از همیشه سوگوارتریم، امشب که صورتِ هم را بالاخره پس از اینهمه تاریکی دیدهایم، امشب که هم را شناختهایم، امشب که قلبهایمان بهعنوان یک ملت» فشرده است؛ چیزی را فهمیدم و آن اینکه ما تنها باقیماندگانِ جنگ عظیمی علیه خودمانایم. علیه هویتمان که سالهاست تحت نامهای گوناگون مورد قرار میگیرد، علیه عقلانیتمان، علیه عقل مشترکمان، خرد جمعیمان. و چون ما تنها کسانایم، و چون در این لحظه روشنی دیدیم که ما تنها کسانایم، امیدهای موهوم مُردند و خدایان وهمی به قعر آسمانهایشان سقوط» کردند. از این لحظه به بعد، در اوج این ناامیدی، ذرهامیدی هست و آن این است که از این لحظه میدانیم همه آنچه هست ماییم. دیگر نه انگشتی داریم برای اشاره به کسی دیگر، نه اصلا کس دیگری هست».
اگر هنوز خُردهامیدی در قلبهای شما برای برگرداندن عقل مطرود به این سرزمین، برای زیستن بهعنوان یک ملت، برای از سر گذراندن تاریخ» بهعنوان یک ملت، برای تنهانماندن در تلخترینِ لحظهها تاریکترین و شادترینِ لحظهها، برای تشکیل یک جمع»، یک تاریخ جمعی» باقیمانده، خودم را و همه شما را دعوت میکنم به برگرداندنِ این انگشت سمت مایان و شمایان. به باورکردنِ این لحظه هولناک، که برای ایرانِ دمِ مرگ، جز ما کسی نمانده. برای مواجهه جبرآمیز با این حقیقت تلخ، که یا باید به خیابانهای سردِ سرزمینی دیگر و عشقهای کوچک شخصی تن بدهیم، یا به عنوان یک ملت زنده بمانیم. بهعنوان یک ملت خودمان را از چنگ این پدری که هرگز برای ما پدری نکرده بیرون بکشیم. بهعنوان یک ملت، پا روی دوران سیاهمان بگذاریم و کنار هم ایران را به تاریخ برگردانیم.
دوستان؛ خودم و شما را دعوت میکنم به زندهماندن کنار هم. به زندهماندن بهعنوان یک ملت. به تابآوری. به صبوری. به ناامیدی سرشار از حقیقتی که احتمال هر امید خائنانهای را منتفی میکند و در عوض اجازه میدهد حتی اگر برای همیشه مُردیم، داستانهای زیبایی باشیم از لحظاتی زیستن جمعی. نه که این داستانها سودی به مرگِ ما برساند؛ نه. اما کسانی دیگر در جایی دیگر در آیندهای دیگر، از ما خواهند گفت وقتی تصمیم میگیرند بهعنوان یک ملت زندگی کنند، و این آرزوی ما بالاخره سهمِ ملتِ خوشبختی، شاید در تاریخی دیگر یا سیارهای دیگر یا بشری دیگر، خواهد شد.
درباره این سایت