خستگی‌ام بینهایت است. کاش راه فراری بود.


پ.ن: فردا میانترم ای‌پی دارم. پسفردا میانترم ریاضی عمومی. خونه‌نرسیده بعد از امتحان، درحالیکه احتمالا شبش هم نخوابیده‌م، باید بشینم پای پروژه ای‌پی مگر به بیست‌وهفتم برسونمش. و فرداش ددلاین تمرین علوم ریاضیه از فصلی که اصلا نگاهش نکرده‌م. و هفته بعد هم باز دوتا امتحان و احتمالا پروژه‌های تی‌ای و استاد ای‌پی. و این‌ها به کنار، یک چیزی توی ذهنمه که نمی‌تونم بذارمش زمین. نمی‌تونم سبُک شم. دوست ندارم باور کنم افسرده‌م چون اونوقت رهایی ازش بارها مشکل‌تر میشه. یک وقتی گرفته بودم از مرکز مشاوره دانشگاه، که نرفتم، پشیمون شدم. وقت رو اون روزی گرفتم که توی دانشگاه نفسم بند اومده بود و حالم بد شده بود و فقط تونستم برم تا صبوری، که بشینم کنار پنجره راهروی سالن مطالعه و مقنعه‌مو بکشم روی سرم و گریه کنم. بعد سرد شدم و دیدم دیگه نمی‌خوام با کسی حرف بزنم. به‌خصوص اینکه اول دانشگاه برای پایش اجباری سلامت جسم و روان یکی از مشاورهای دانشگاه رو دیدم و واقعا آدم پرتی به نظر می‌رسید. از اینکه کنترلی ندارم روی خودم و احوالاتم به‌هم‌ریخته‌م. حس می‌کنم بناست همه روزهای مهم زندگی‌م این بلا سرم بیاد. یه جوری استرس دارم که انگار چیزی واقعیه وهم. وهم. این‌ها همه وهمه فاطمه‌ی عزیزم. وهم.


وهم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها