متأسفانه دیگر هیچ فردی که واقعا برایم ارزشمند باشد، باقی نمانده. می‌آیند، می‌روند، و من لحظه‌ای نگاه می‌‌کنم، لحظه‌ای دوستشان می‌دارم، تخطئه می‌کنم، زیر لب و نه حتی آنطور که زحمت صدایی بلند به حنجره‌ام تحمیل کنم، فحشی می‌دهم، و بعد می‌گذرم. دیگر منتظر هیچکس نمی‌مانم، بیشتر آزار نمی‌بینم، بیشتر سرک نمی‌‌کشم، بیشتر جستجو نمی‌کنم، حتی رد هم نمی‌شوم، آن‌ها رد می‌شوند و من حتی زیرچشمی رفتنشان را دنبال نمی‌کنم.

این یعنی بیشتر، زندگی برنمی‌انگیزدم.

این یعنی همانطور که پیشتر

اینجا گفته‌بودم، باختن زبان، باختنِ زندگی، باختن مردم.

به‌اندازه کافی نافذ نیستید. به‌اندازه کافی نافذ نیستم.

نمی‌گیریدم و دوری می‌کنم و شما شایسته این دوری‌اید.

این است که من ذره‌ذره درحالِ ازدست‌دادنِ انسانیت‌ام هستم. ازدست‌دادنِ انسان‌بودن‌ام. و اینطور نیست که نفهمم دارم سقوط می‌کنم، نه. می‌فهمم. اما شما حتی اندازه چشم دواندنِ ساده‌ای هم نافذ نیستید، من انتظار اغراق ندارم، اما شما اندازه اینکه بدانم زنده‌اید حتی، نافذ نیستید. این است که دوست‌داشتنتان با تنفر از شما تفاوتی نمی‌کند و من حتی نمی‌توانم بین این‌دو انتخاب کنم.

می‌گذرید، می‌آیید و می‌روید و من لحظه‌ای نگاه هم نمی‌کنم.


مشخصات

آخرین جستجو ها