چطور می‌شود در کسی و در رابطه با کسی در سطح نماند؟ از یک جایی به بعد هیچ اطلاعات تازه‌ای برای مصرف نیست. هیچ‌چیز نمانده که از دوست‌داشتنی‌ها و دوست‌نداشتنی‌ها و فیلم‌ها و موسیقی‌هایش ندانسته باشی. اینجا نقطه وحشتناک داستان است. جایی که هر اتفاق تازه‌ای که در رابطه با شما دونفر باشد، تبدیل به اطلاعات مصرفی چندلحظه کوتاه، صرفا چندلحظه‌ای که اتفاق در حال وقوع است و چندلحظه در آینده‌ای موقتی هنگام مرور، می‌شود. آدمی جز عاداتش که دربرگیرنده خلق و خو و واکنش‌های معمولش هم هست، جز اشیاء و فیلم‌ها و موسیقی‌ها و کتاب‌هایش، جز آموخته‌هایش، جز تمام این‌ها که همه در سطحی از تجرد از عدم هستند، چه چیز برای کنکاش دارد؟ در عرصه‌ای که حتی دیوانگی تبدیل به رویه می‌شود و هیچ‌چیز توان آشنایی‌زدایی ندارد، در عرصه‌ای که می‌توان به کسی دیوانگی را نسبت داد، به کسی که بر حسب تکرر خرق عادت، کم‌کم به عادت بدل می‌شود، در جولانگاهی که تنها نقطه پیوست تو با آنی که می‌پنداری دوستش داری، مصرف دیوانه‌وار اطلاعات مشترک است و خاطرات تنها اطلاعاتی تازه که تفاله‌هایشان بعد از پردازش بیرون می‌ریزد؛ آدمی چه برای عرضه دارد و در چه چیزِ آن دیگری باید جستجو کرد؟

من نمی‌توانم با کسی بخوابم که از سرنوشت آلنده بی‌خبر باشد. تصور دستانِ مهندسی‌شده کسی که درحال آفریدنِ چیزی‌ست که چندان با شهود قابل دریافتن نیست، به من حس جنسی می‌دهد. مذکربودن، به تنهایی، چهره زیبا یا هیکل ساخته‌شده، هیچ‌کدام به من چیزی در رابطه با جنسیت‌ام القا نمی‌کنند. آنچه من را یاد جنسیت‌ام می‌اندازد دانش است، مهم نیست حتی اگر موهومی‌ست. من وقتی دارم از شدت سرخوشی به تنِ کسی چنگ می‌اندازم حتما یادم هست که ابزار نوشتنش را چطور دست می‌گیرد و حتما یادم هست هنگام رسم یک نمودار ناشیانه روی دقت مقیاس‌ها وسواس به خرج می‌دهد یا به‌شکلی حرفه‌ای، دقت لازمه را در ذهنش لحاظ می‌کند. من در امر جنسی به دنبال مصرف اطلاعاتم، یا به طور دقیق‌تر، به دنبال بازتجربه‌ای از مصرف اطلاعاتم، مروری از حسی که مصرف اطلاعات در موقعیت اولیه، به من القا کرده است. آنچه من را برمی‌انگیزاند، یکی‌انگاری با منبعی از اطلاعات است. و آنچه در لحظه ارگاسم به پایان می‌رسد، پردازش اطلاعات است. (اگرچه هیچ ربطی نداشته باشد).

من در خیال خام خودم می‌اندیشیدم خلوتی ابدی با تو، باید من را از این مرحله از رابطه‌ای که با تو دارم گذر بدهد؛ نه. این یک احساس جنسی‌ست. این موضوعی‌ست که از گذرگاهِ مصرف اطلاعات، من را از انسان بودنم متوجهِ تأنیث‌ام می‌کند. موضوع وقتی وحشتناک می‌شود، که حتی فهم‌ناپذیری که در زمره موضوعات برانگیزاننده‌ی من است، برای این چنین خاصیتی دارد، که پردازش اطلاعات را مشکل‌تر می‌کند. اطلاعات اینبار دیرهضم‌تر هستند و مدت‌زمان بیشتری طول می‌کشد تا به ارگاسم برسم.


ماهیت وجود من و تو، بعد از همه آنچه در وهمی احمقانه در خودمان انباشته‌ایم، چیست؟ وقتی چیزی مصرفی برای عرضه نداشته باشیم، وقتی در فقدان ماهیت به سر می‌بریم، وقتی تنها چیزی که می‌تواند ما را از شر تکرار برهاند و تنها چیزی که ما را در فرایند نوشدن همراهی می‌کند، تولید و مصرف اطلاعات، و ساختن و بازتولید آن‌هاست، چطور می‌توانیم در اعماق به جستجوی هم بپردازیم؟ وقتی حتی نوشدن، نوعی دیگر از تکرار است، وقتی حتی نوشدن سر زیر شمشیر مصرفِ اطلاعاتی تازه دارد؛ چطور باید به تو عشق ورزید؟

من چطور باید تو را تجربه کنم؟ وقتی نمی‌توانم تکه‌ای از تو را جدا کنم و در خودم حل کنم و تو را درونم بپرورانم و بازبشناسم، وقتی از خودم جز چند مختصات فضا-زمانی که در من احساساتی خاص و کاملا مشخص به‌جا گذاشته‌اند، به یاد ندارم، چطور می‌توانم تو را و خودم را، آنگونه که هستیم، جز در ارتباط با بیرون و جز در ارتباط با آموخته‌ها و دانسته‌ها و اطلاعات موهومی‌ات بشناسم و تجربه کنم؟


این‌ها را می‌گویم. وحشت‌زده‌ام. می‌گویی آنطور که من از موضوع می‌گویم واقعا وحشتناک به نظر می‌رسد و بهترین راه حل حذف کامل آن از ذهن است. چطور می‌توانم به آن نیندیشم وقتی تمام چیزی که از هر گفتگویمان دریافت می‌کنم، تصویری درحال نشخوارِ اطلاعاتِ دست چندم است؟ چطور است که آدمی نمی‌تواند موجودیتی مستقل از رابطه‌اش با بیرون باشد؟ و چطور است که حتی مبرهن‌ترین صفات ما در بیرون از خودمان تعریف و پیگیری می‌شوند؟ چطور است که تو ماهیتی قابل ارجاع نداری؟


غمگینم. در عرصه‌ای از عشق ورزیدن که حتی خاطره را بی‌معنا می‌کند و از همه آنچه عشق‌ورزیدنش می‌نامیم، جز پوسته‌ای از وابستگی باقی نمی‌گذارد.

خیلی غمگینم.

مشخصات

آخرین جستجو ها