اومده بودم بنویسم دلم نمی‌خواد از راه‌های نرفته صحبت کنم. با هیچکس. حتی با تو. اما بعد یه لحظه دلم به حالِ خودم سوخت. توی نور کمرنگِ زیرزمین حاجی‌بابا داشتم درس می‌خوندم و بالای سرم صبا داشت آرایش می‌کرد و مهدی داشت موزیک گوش می‌داد و دایی با پی‌سی کار می‌کرد. بعد فهمیدم این بخشی از وجودمه که دلش می‌خواد همیشه قربانی باشه. و نهایتا مجبور شدم خودم رو جمع کنم و درسمو بخونم. به جهنم که شاید بعد از این خونه بزرگ و اتاق شخصی‌م تبدیل شه به یه آلونک توی بدترین منطقه تهران.


پ.ن: دلم برای کتابام تنگ شده

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها