من نمیتوانم کد بزنم چون نمیتوانم مسئله را از دور
ببینم. نمیتوانم چیزی فرای چرخه تکرار حل کنم چون نمیتوانم مسئله را از
دور ببینم. من حتی نمیفهمم چه چیزی را دارم میخورم، حتی بهزحمت میتوانم
بفهمم چه میگویم. دیگر با زبان نمیاندیشم. با زبان اندیشیدن
دستیافتنیترین راه اندیشه است و همزمان سختترین؛ مخصوصا اگر زبانت
مدتها در ذهن مردمانِ آن زبان راکد مانده باشد. دیگر برای فهمیدنِ چیزها
کلمات ردیف نمیشوند. من دیگر حتی نمیتوانم معنای یک واژه را در نگاه اول
بفهمم. گاهی جملاتی میگویم که سروته ندارند و خودم شاید چندروز بعد بفهمم
جملهام بیمعنی بوده. اینها همه حاصل نزدیکی بیمارگونه با سوژهست. من
حتی حروف را هم نمیبینم. من دیگر هیچ زبانی یا کلمهای نمیبینم. گاهی
آنقدر فاجعهبار که شکل حروف برایم بیمعنی میشوند.
و بیزبان اندیشیدن رسمیت ندارد. و من انسانی هستم که
رسمیت ندارم. زبان رهیافت علمشدن چیزهاست، و من همه آنچه که دارم شهودی
بیمعناست فقط برای خودم و نه هیچ مردمی در هیچکجای جهان. یعنی فقط منم و
خودم. یعنی همه آنچه هست منم و همه آنچه خواهد بود باز هم منم. انگار تمامِ
دنیا مال من باشد و من زندگی خودم را داشته باشم، بی مرزی و دینی و
اجتماعی. حذف زبان یعنی حذف مردم». من آنقدَر به آنچه که میفهمم نزدیکم
که زبان ندارم. زبان مُرده، مردم مُردهاند چون من برای مردم مُردهام. چون
مُردن حاصلِ یک اتفاق دوسویهست؛ از دست رفتنِ درکِ جاری دو طرف از هم یعنی مرگ.
من هیچچیز جز خودم نیستم.
و خودم از دست رفته است. چون من تابهحال تنها نبودهام.
چون من تابهامروز خودم را تا این حد تنها ندیده بودم.
اجتماع حاصلِ از دور دیدن است و من اجتماع ندارم.
مَردم حاصلِ از دور دیدن است و من مَردم ندارم.
و من کلمه ندارم پس خاطرهای ندارم آنگونه که پیشتر داشتم.
همه تاریخ من شده مجموعهای از موسیقیها در ترکیب با یک مختصات پیچیده.
من در بیکلمگی محضم و چیزها را بهزحمت بازمیشناسم.
توان از دور دیدنم کجاست؟
چه کسی من را از دور تماشا میکند؟
همه برای من مُردهاند و من برای همه. مرگ حاصلِ حس فقدان در اثر از دور دیدن است. از دور دیدنِ مجموعهای بی او» که قبل از آن با» او تماشا شده. پس ما بیآنکه بتوانیم برای هم بمیریم، ازپیش وجود نداشتهایم.
من تابهحال در توهم زیستن زیستهام.
درباره این سایت