هزاربار است که میآیم چیزی بنویسم و نمیتوانم. مینویسم بعد از تلاشهای
طولانی فهمیدم چیزی که گریبانگیرش شدهام چیست». بعد نگاه میکنم به
تلاش». به گریبانگیر». تلاش» را تغییر میدهم به دستوپازدن». نه. حتی
این هم نیست. حالتیست که فقط در موقعیت فهمیده میشود. فقط خودت آن را با
همه موجودیت خودت احساس میکنی و هر تلاشی» برای توضیحش از جانت میکاهد و
باز سیاههای به کاغذ نمینشاند. این تذبذبِ در کلام، این مرور بارها و
بارهای هر کلمهای که بهسادگی در مکالمات روزمرهات گفتهای و تصمیمهای
شکستهات برای سکوت ابدی. تلاش»؟ دستوپازدن»؟ گریبانگیر»؟ نه هیچکدام
این کلمات، و نه حتی این دستور زبان، نمیتوانند چیزی از من را برگیرند و
واسطه دستدادنِ فهمی از من به بیرون بشوند. جانم میرود و این اوصاف را
برای حال امروزم مینویسم. میدانم بهبودی در کار نیست، میدانم به آن خطری
که آرنت گوشزد میکند دچار شدهام، من ورای کافهنشینیها و ورای جمعی که
پیشتر به آنها دچار بودهام، خطر تعقیبکننده اندیشیدن را، بهاندازه
زیست محدود خودم احساس کردهام. به دیوار میکوبم، دنبالِ زبان تازهای
برای فرار از این تکرارم، ایستادهام بالای قلهای که انگار تنها منظرگاه
من برای تماشای دنیاست، و همهچیز از اینجا بینهایت تکراریست. امروز شاید
کسی بیشتر از این نخواهد نظریات وورف را بپذیرد و حتی آنها هم که
میپذیرندش، نئووورفیها هستند، اما من عمیقا، از انتهاییترین نقطه وجودم
(اینجا از خودم پرسیدم چرا انتهاییترین؟ و چگونه باید خارج از این
استعاره جهتمند قسمتِ عمیق وجودم را نشانه بگیرم؟» و بعد حتی متوجه شدم
عمیق» خودش استعارهای جهتمند است) با درونیات خودم احساس میکنم او تلقی
درستی از زبان داشته. زبان فهم ما از دنیای بیرون را تحت تأثیر خود
میگیرد. زبان ما را دچار تکرار میکند، ما را لال میکند، یا ما را به
بیهودهگویی برای پناهبردن به فراموشی وا میدارد؛ چراکه ما دنیا را به
واسطه زبان درک میکنیم. بیصدا آویختهام به آموختن زبانی جدید -و شکست
خوردهام-، دوباره شروع کردهام کتابهایی را که از زمان المپیاد مانده
خواندن، بیهقی و اسرارالتوحید و مرصادالعباد، بلکه اگر چیز تازهای از دنیا
درنمییابم، ساختار تازهای به زبانم بدهم، اگر سعدی نیستم و به قول سایه
اختیار دستبُردن در زبان را ندارم، از گذشته چیزی به دنیای تاریک و ساکت
امروزم بیاورم.
نمیتوانم.
همه اینها را گفتم، برای احساسی که وقت نوشتن این جمله بر من غالب
شد: احساس پیری میکنم. هنوز یکماهی تا تمام شدن بیستسالگیام مانده، و
من احساس میکنم دیگر چیز جدیدی نمیتوانم یاد بگیرم، احساس میکنم همهچیز
منجر به شکست میشود و این درحالیست که حتی تعریف مشخصی از شکست ندارم.
گمانم تجاربی بیرونی مبنی بر تحقیرشدن و از بین رفتن عزت نفس، به شکلی
ناخوداگاه به من احساس شکست میدهند، اما در همین جمله گذشته هم به جز حروف
ربط همه واژهها برای من نامفهومند. دچار وسواسی بیمارگونه شدهام.
آه، نمیدانی چه جانی از من میگیرد هر کلمه که مینویسم.
و حتی خستهام از توصیف حالم کنار این زبانبستگی، برای آنها که
محرمشان دانستهام، و با انگ توجهطلبی (که البته به زبان نمیآورند) سعی
میکنند به من بباورانند افسرده نیستم. حتی اگر تمام روانشناسان و
روانپزشکان حاذق دنیا به این نتیجه برسند که من افسرده نیستم، من باز این
احساس را دارم. احساس فرو رفتن در چیزی سنگین و سیال و چسبنده؛ تصاویری
انتزاعی از چسبیدن یک مشت تناقض به پر و پام. هرشب تصویری میبینم از مغزی
که جمع میشود، خشک میشود و مثل یک جوش میافتد. هرشب تصاویری میبینم از
حیلهای که پرسپکتیو مغز گوشتی سنگینم بهناگاه به کاغذی پوچ و صدادار مبدل
میشود و مشتی آن را مچاله میکند و به دورها میاندازد، و من برای
چندلحظهای مات میمانم، بلند میشوم سرم را تکان میدهم، نفس راحتی میکشم
از اینکه هنوز سنگین است، و میخوابم.
روزبهروز تحلیل میروم. روزبهروز ناتوانتر میشوم. و حتی نمیدانم
اینها را با چه زبانی و برای چه کسی بازگو کنم. این روزها آنقدر مدام و
همیشگی شدهاند که قبلشان را به یاد نمیآورم. باید که این شهود را به واژه
نیالایم، ولی این بهتی ناگهانیست، در مرحله اول میگویی ژست پیروزیام را
فراموش کردهام، و در مرحله دوم ناگهان با جسمی توخالی از پیروزی» مواجه
میشوی، و درمییابی امروز دیگر حتی نمیدانی پیروزی چیست.
کتابها را میخوانم و وقتی فرصتی پیدا میشود و با علی الف، مهدی یا
کسی دربارهشان صحبت میکنم، آفرین میشنوم از دقت به ابعاد زبانی کتاب، و
ناگهان میفهمم همه کتاب را خواندهام تنها در جستجوی کلمه. تنها در نگاه
به کلمه. در تماشای زبان.
بیمار شدهام. پیر شدهام. ذهنم دیگر هیچ چیز تازهای نمیپذیرد.
احساس میکنم انسانی خرفتم در مواجهه با نوابغ. از آدمها میترسم. از
عزیزانم میترسم. از مهدی وحشت دارم. و او که هیچ، مطلقا هیچ از احساس من
نمیفهمد. میفهمد collapse احساسی شبیه فروریختن برج به آدم میدهد، و
میداند که مریخ» را هرچه نگاه میکنی نتیجه میگیری نباید اینطور خوانده
شود، اما حال من را نمیفهمد.
همهاش اینها نیست. ریاضیات من را بیشتر از قبل مسحور کرده اما از
دور. شبیه نوری بزرگ آه، شبیه؟ نمیتوانم بیشتر بگویم. نمیتوانم.
این یک جدال ساده زبانی نیست. این یک سوءفهم درباره دنیاست. این
مجموعهای از کنشها و واکنشهای وحشیانهست که من را ذرهذره از حالات
طبیعی خودم خارج میکند، در مجبورکردن من برای بیواسطه اندیشیدن و ناکامی،
از حل هر مسئلهای سرباز میزند. همهچیز را تا سرحد امکان بغرنج میکند، و
توانایی حل شدن را از مسئله میگیرد. همهاش اینها نیست، من توانایی
اندیشیدنم را ازدست دادهام، انگار هزارساعت است به مسئلهای خیره شدهام و
بیآنکه در خیال فرورفته باشم حتی لحظهای هم نیندیشیدهام. نه، اینها
اختلال تمرکز و حواس نیست. میدانم چه چیزی نیست اما نمیدانم چه چیزی هست و
هرچه هست، من را آزار میدهد. من را بسیار آزار میدهد. و من خیلی تنهام
خیلی تنهام خیلی و نشانهها میگویند این تنهایی ابدیست.
درباره این سایت