به آن مرحلهای رسیدهام که بدون کمک کدهای کوچکی را دیباگ کنم، و شاید حتی منجر به این بشود که بفهمم تنفرم از کن در بادی امر در پی عجلهایست که به پوست و خونم تنیده شده، عجلهای که هر چیزِ دیریابی را بر من زهر میکند.
نشستهام توی اتاق، امروز روز آخر است و من دلتنگ خانهام. دلتنگ تنهایی و خلوتم. کارکردهای ذهنی در جوامع عقبمانده را میخوانم از لوسین لوی-برول. شاید پیشدرامد خوبی بر کتاب جولیان جینز باشد.
تهران از دور دلرباست.
پ.ن: این فرایندی که من در عشقورزی طی میکنم، فرایند سالمی نیست. بیشتر نزدیک به یک شیدایی بیمارگونهست، و نه آن حسی که دستمالینشدهی خوداگاهی از عمق وجود برمیخیزد، و نه یک روند خوداگاه در مسیر رشد(؟)، و نه اصلا نمیدانم چی. فقط میدانم بیمارگونه و آزاردهندهست و او شاید نخواهد این را متوجه شود اما قطعا احساس میکند و آزار میبیند.
پ.ن دو: و همچنان پ.ن اول
این. و
این.
درباره این سایت