هی میگردم کلمهای پیدا کنم برای وصف اینکه دنیا در شکل فیزیکی خودش
چطور در تراکنش بین چشم و مغزم تحلیل میشود؛ چیزی نیست. فقط مثلا امروز که
توی سالن نشسته بودیم قبل از شروع امتحان، توی خیام، و بچهها شوخی
میکردند و همهچیز آبی بود، تمام دنیا به چشمم بیش از اندازه سوررئال آمد.
دوربین صفحهای را نشان میداد که نصفش سیاهی مقنعه من بود، نصف دیگرش
پسری که مورب سمت راستم نشسته بود. و همانجا ایستاده بود دوربین و فقط
صداها را میشنید.
درباره این سایت