هی می‌گردم کلمه‌ای پیدا کنم برای وصف اینکه دنیا در شکل فیزیکی خودش چطور در تراکنش بین چشم و مغزم تحلیل می‌شود؛ چیزی نیست. فقط مثلا امروز که توی سالن نشسته بودیم قبل از شروع امتحان، توی خیام، و بچه‌ها شوخی می‌کردند و همه‌چیز آبی بود، تمام دنیا به چشمم بیش از اندازه سوررئال آمد. دوربین صفحه‌ای را نشان می‌داد که نصفش سیاهی مقنعه من بود، نصف دیگرش پسری که مورب سمت راستم نشسته بود. و همانجا ایستاده بود دوربین و فقط صداها را می‌شنید.


مرگ انگار پشتِ سرم است. از پشت سرم همه‌جا را می‌بیند. من انگار در ذهن مرگ زیست می‌کنم اینطور روزهای مبهم. لایه‌ای از رنگ آبی روی دنیاست. من از اندیشیدن به‌طور کلی عاجز شده‌ام. من تنها می‌بینم و نمی‌دانم چه دیده‌ام.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها