دیشب تلاش کردم خودم را تصور کنم. سرم را فرو کردم توی بالش تا تمام روزنه‌ها را ببندم، بستنِ چشم‌های کافی نبود و باید جهان بسته می‌شد تا به مکان معهود بروم. اولین‌بار خودم را فرازِ صخره‌ای دیدم کنارِ دریایی نیلی و آسمانی نیلی، پاهایِ چوبی داشتم و دریا پشتِ سرم بود. بادی وزید و برگه‌برگه‌ام کرد و به دریا انداخت تا رسید به پاهای چوبی‌م. تمام که شدم رفتم به سمتِ خشکی.

دومین‌بار خودم را دیدم که صبحی که بناست اسرافیل در صور بدمد لحظه سقوط هواپیمایی بی‌وزن شدم و از پنجره به آسمانی تیره رفتم. بادی وزید و مرا بُرد.

سومین‌بار خودم را دیدم که روبروی خودم بودم، جایِ سرتاسر سینه‌ها و شکمم نصفه‌بشکه‌ای خالی بود و من لب کج کرده بود به پوزخندی و اشاره می‌کرد به شکمش و نگاه می‌کرد به من. این‌یکی را که دیدم وحشت‌زده دویدم سمتِ مادرم. و حتی وقت دویدن انگار چشم‌های او بودم که پشتِ سرم می‌دوید و دست‌گیره در را می‌دید و می‌دید من در را باز می‌کنم، با چشم‌های خودم نمی‌دیدم.

چهارمین‌بار خودم را با جوانی مادرم در اتاقی تاریک و گلی دیدم که پنجره کوچکی داشت و لقمه کوچکی با نانِ فرانسوی توی دست‌هایم بود و انگار فیلمِ سینمایی خودم بودم.

بعد خوابم بُرد. تمام لحظاتِ قبلِ خوابم غمگینِ این بودم که در هیچکدامِ این تصورات بازی نمی‌کرده‌ام. یا حتی بازی نمی‌خورده‌ام.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها