متوهم‌های توییتر فکر می‌کنند تمام ایران مثل آن‌ها فکر می‌کند و حکومت مقصر تمام این ناهنجاری‌ست؛ بدون سرمایه اجتماعی مردم احمقی که ایدئولوژی آنقدر بر زندگی‌شان مستولی شده که توانایی زیستن‌شان را هم ازدست‌داده‌اند، هرگز نمی‌توان تا این اندازه بر زندگی شخصی آدم‌ها اعمال نفوذ کرد. آدم‌هایی که بروزِ کوچک‌ترین نسیمی از زندگی عادی عصبانی‌شان می‌کند، آدم‌هایی که در کمترین نمودِ نگی، رنگی از شیطان می‌بینند، احمق‌های غیرقابل تحملی که در جمود زندگی خود با خدایی که ساخته‌اند روح می‌دمند بی‌آنکه در مقام یک انسان قادر به درکِ زندگی باشند.
جو هر روز رو به امنیتی‌تر شدن می‌رود و احتمالا با مرگ آقای خ خفقان زندگی را نه مختل، که قطع می‌کند. میانِ این آشفتگی، بر سر هر کوچک‌ترین اتفاقی در سوشال مدیاها تخلیه خشم بی‌اثر صورت می‌گیرد که جز مُردگی و خودخوری و ناامیدشدن به آینده نتیجه‌ای ندارد و جای اندیشیدن، جای تفلسف در مقام یک شهروند عادی، جای یافتنِ ریشه‌های شخصی هویتی، ما مردمِ مُرده‌ای می‌شویم که تسلیمِ اجتماعِ سیاهمان شده‌ایم، از خودمان متمایز می‌شویم، به‌وجود می‌آییم، و به خودمان، به آن اجتماع سیاه برمی‌گردیم. چاره‌ای جز برگشتن نداریم. سیاهی آنقدر وسیع است که برای دایره سفیدِ شخصی ما جایی برای هبوط نیست.
و حالا، راهی یافته‌اند که مردم را چشمِ خودشان کنند میان مردم. پاشاندن هر تجمعی. سرکوب هر هم‌اندیشی‌ای. پراکنده‌کردنِ هر به‌هم‌آمدنی. شیوه همیشگی خودکامان. و بعد فرار به تاریخ. پناه‌بردن به گذشته. کشتنِ تاریخِ زنده و استناد به آنچه پیشتر بوده‌ایم. سلب‌کردن حق بودن» در این لحظه برای آنچه در گذشته بودهاند». دست‌یازیدنِ بیهوده به آنچه فرهنگ نامیده‌اند گویی فرهنگ اتفاقی ذاتی‌ست، کشتنِ امروز به‌نفع دیروز. کشتنِ نوزاد به‌سود پیرمرد. کشتنِ ما.
گفته بودم؛ باید به خشم خودم چهره ببخشم. باید چهره خودم را به خشمم ببخشم. باید از تخلیه‌های شتاب‌زده بپرهیزم، و به خشمم، چهره اندیشه صورت کنم. یگانه‌ترین خشم جهان، خشمی نافذ، خشمی سوراخ‌کننده، خشمی نابودگر نه از آن قسم نابودی‌هایی که همیشه دیده‌ایم.
سایه سیاهت را از آینده روشن خورشید چگونه می‌شود درید، دژخیم ریشه‌دوانده در قلب آدم‌هایِ من؟ روحِ شیطانی‌ات را چگونه می‌شود از خیل آدمیانِ ساده‌ای که به سمتم روان‌اند بیرون کشید؟ افسونِ مرگی که به این‌های دمیده‌ای با دمِ کدام زنده‌گری می‌میرد؟ گردِ مرگی که به شهر پاشیده‌ای محتاجِ چه هجوم قدرتمندی از زندگی‌ست؟ هان، دژخیم؟ پاسخم را از دهانِ خودت خواهم شنید، بس‌که تو احمقی. دستانِ بزرگت، بازوهایی که از خونِ زیستنِ ما قدر کرده‌ای، با مغز کوچکت نمی‌خواند. زمینت می‌زنم. یا لاأقل امروزم را به این امید زنده می‌مانم که زمینت بزنم.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها