جوان بیست‌ساله آمریکایی به فکر چه چیزهایی می‎تواند باشد؟ مهمانی، الکل، ، درس. ما اینجا فکر می‌کنیم با درسی که می‌خوانیم می‌شود ادامه زندگی داد؟ می‌شود همین باریکه زندگی را حفظ کرد؟ ما اینجا به عشق شکاک‌ایم؛ حتی باور نمی‌کنیم عشق، این اتفاق ممتدِ عظیم، بتواند این آشفتگی را تسکین ببخشد. در بیست‌سالگی روبروی انتخاب‌هایی چنین عظیم هستیم: رها کردن؟ رفتن؟ تصفیه‌شدن؟ عرصه را به دژخیم واگذاشتن؟ یا ماندن؟ جنگیدن؟ گوشه زندان روزهای جوانی را به جهنم سپردن؟ تا بعد دوستانمان در دانشگاه پشتِ سرمان بگویند احمق بود زندگی بلد نبود. کله‌خراب بود. که بگویند ت و فسلفه عاقبت ندارد. عاقبت چیست دوستانِ من؟ می‌خواهم بدانم عاقبت چیست؟ یک دکترای هوش مصنوعی از دانشگاه‌های کانادا عاقبت است؟ یک پی‌ایچ‌دی ریاضیات از یک دانشگاه نسبتا معتبر آمریکایی؟ تشکیلِ یک زندگی شخصی آرام، شروعِ صبح با قهوه و نیمرو و بیکن، یک موزیک سبک کانتری، بوسه صبح بعدِ مسواک، آغوش امن عاشقت یا معشوقت، و بعد رهسپاری سمتِ مسئله‌ای ریاضی که از شبِ پیش مشغولش بوده‌ای؟ فارغ، انگارنه‌انگار کسانی که روزی کنارشان می‌زیسته‌ای، آدم‌های شهرت، درحالِ جان دادن زیر پنجه‌های دژخیم‌اند؟ بیا حتی رؤیاها را هم دخیل کنیم. استنفورد و هاروارد عاقبت‌اند؟ بیا فرض کنیم من با این وضعیت نه‌چندان‌دلپذیر تحصیلی شانس حضور در این دانشگاه‌ها را داشتم؛ تو اسم این را می‌گذاری عاقبت؟

چندوقتِ پیش در یکی از لاگین‌هایم به توییتر برای جلوگیری از پریدنِ اکانتم، به توییتی برخوردم با این مضمون: چقدر این شرکت خوبه و چقدر فضای یادگیری توش موج می‌زنه. خیلی خوشحالم که اینجام. نه مثل بعضی‌ها تباه که بخوام برم اعتراض و بعد هم زندان.

اشکم جاری می‌شود و قلبم پاره‌پاره؛ یکشنبه ششم مردادماه، لیلا حسین‌زاده را از جلوی خانه‌اش برای اجرای حکم دوسال‌وشش‌ماهه به اوین بُرده‌اند. کسی که شاید روش مبارزه‌اش برای ما که این دوردورها نشسته‌ایم و نظریه می‌بافیم به‌اندازه کافی هوشمندانه نباشد، اما دهان‌بندی که دژخیم به فریادهایمان بسته، درید و در وسع حنجره خودش فریاد کشید. کسی از کسانی که سکوت را شکست. تنی از تنانی که ظلم را تاب نیاورد. دوسال‌وشش‌ماه. تکرار کن. دوسال‌وشش‌ماه، که ما عاشقی می‌کنیم. که ما قهوه می‌خوریم. که ما درس می‌خوانیم. که ما کار می‌کنیم که سقفی برای زندگی بسازیم.

جهان، از منظرِ ت، فلسفه، و علم، به سرعت درحالِ تغییر است. ما اینجا در سایه کسانی زندگی می‌کنیم که هنوز ابتدایی‌ترین مسائل یک زیستِ ساده را، تخطئه می‌کنند. احمق‌هایی که ذهنشان قرن‌ها از ماجرای جهان عقب است. کثافت‌هایی که می‌میرند اما قبل مرگشان ما را هم به کثافتِ بی‌تفاوتی، به کثافتِ دورویی، به کثافتِ قناعت به آب‌باریکه‌ای از زندگی آغشته می‌کنند.

حالا تو برو در آن شرکت کثافتت و با همکارهای کثافتت در جو یادگیری، چیز یاد بگیر و کد بزن. بعد هم برو تا کاشفان مرزها برای تمدید هر روزِ اقامت‌ات، مثل کسی که به‌اشتباه دنیا آمده نگاهت کنند، و با فاند شندرغاز دانشگاه توی یک اتاق با سه‌نفر دیگر بلول و گُل بکش. احمقی مثل تو جز این به دردِ دیگری نمی‌خورد.

بله. فلسفه ویرانگر است. به‌مجردِ خواندنِ اولین جمله و فهمیدنش، دیگر آرام نخواهی ماند. می‌دانی حقیقت همیشه در فرار است. می‌دانی حقیقت به‌چنگ‌نیامدنی‌ست. فقط از دو چیز می‌توانی مطمئن باشی و آن اینکه حق وجود ندارد؛ همه‌چیز مجموعه‌ای از نسبت‌هاست. و دوم اینکه همه‌چیز با سرعتی سرسام‌آور درحال سیلان است و تو در آن شرکت کذایی‌ت، تنها یک چرخ‌دنده‌ای؛ یک بازیگر، آن هم نه از نوع مرغوبش، نهایتا، دلقکی که اوضاع را فهمیده اما مشغولیت‌اش مسخرگی‌ست. بله؛ فلسفه ویرانگر است. فلسفه هیچ‌گاه بی‌تفاوت نیست. فلسفه معمولا آدمِ آرام هم نمی‌سازد. بله، فلسفه ویرانگر است و قصدش هم تویی؛ که ویرانت می‌کند. تو را، خوش‌خیالی‌ات، گوشه امنت را.

فلسفه روی سرِ خوش‌خیال‌ها خواهد ریخت. چه تو باشی، چه آن پیرمرد که در فکر متنِ سخرانی فرداش است.



مشخصات

آخرین جستجو ها