ریاضیات و فلسفه؛
بهترین چیزهایی که میتوانی عاشقشان باشی.
در دیالوگ کوتاهی که امروز با علی الف داشتم -که حینِ برگشتن از کافه مشاورم ناگهانی در انقلاب دیدمش- مفهوم تازهای به من رخ نمود. مفهومِ ظهور و بروز در لحظه». به علی الف گفتم، این ترکیبی که به کار برد، معنایش واقعا م است: وقعی ننهادن نه به گذشته و نه به آینده. فرض کن تو آن لحظهای. آن لحظه خاص ظهور و بروز؛ تو اصلا نه میدانی در گذشته چه اتفاقی افتاده، و نه مسئول آیندهای. نه در ادامه گذشته رخ میدهی نه محصولِ آنی. در بندِ زمان نیستی. این، برای من، در آن لحظه، چیزی شبیه به این مفهوم بود: یافتنِ معیارِ دیگری برای سنجش، به جز زمان. صبر، تابآوری، پاکیزگی. برای آنکه صاحبِ آن لحظه باشی، برای آنکه آن لحظه یک بار در تمام عمرت برایت اتفاق بیفتد، ندانی از کجا آمد و به کجا رفت، و نانوشته، بگذرد، باید همیشه منتظرش باشی. آغوشت باید همیشه برای آن وقوع باز باشد. و شرایط را تاب بیاوری. میانمایگیات در جلبکردن توجه معشوقت را، با رقص و خوشی و صبر بپوشانی، همانطور که پیشتر در آن پستِ کوتاه گفته بودم: قهرمان همیشه به رقص است. یا، همیشهبهرقصبودن، درحالیکه رنج را میفهمی و تحمل میکنی اما تاب میآوری، تو را به قهرمانها -لاأقل- مانند میکند.
من اینجا درحالِ تحریف واقعیتها نیستم. امر واقع (fact) علاوهبراینکه واقعیت است، حقیقت دارد. ژنهای من در مناند و حقیقت دارند، ژنهای من میانمایهاند. باتوجهبهاینکه من در تمامیتخواهی، تنه به تنه یک مسلمان واقعی میزنم، تحملِ پیروزی سلحشوری دیگر را ندارم، اگر من آن بازیگر جزئیام که بناست میانه جنگ بمیرد و نامهای برساند؛ بیحضور در ضیافتِ روزِ پیروزی. من آنچنان برای خودم رسمیت پیدا کردهام، و آنچنان رنج کشیدهام، که اگر من در بادهنوشی پیروزی نیستم، پیروزی را هم نمیخواهم. پس مهم نیست اگر من با مرگم، و نرساندنِ نامه، یک پیروزی را نابود کردهام: من این لذتهای جزئی را نمیخواهم. یا، من این لذتهای جزئی را تا وقتی میخواهم، که لذتی از پیروزی به من برسد. من در زندگی تنها به دنبالِ لذتام. نه در حسرتِ نامیام در تاریخ، نه حتی دوست دارم این دریوزگان نام من را بدانند؛ من بیشتر لذت را میخواهم، آن هم برای خودم. من با داستانی که ساختم، نخواستم در رؤیای خودم به امور واقع غلبه کنم. یا توهمِ این را نداشتهام که درحالِ غلبه بر آنها هستم. من چیزی را تغییر ندادهام. فقط، دانستهام، در لحظهای متوجه شدهام، که جز این واقعیات، حقایق دیگری هم وجود دارند. و جز رابطهای علت و معلولی که زمان آن را ایجاب میکند، گسترهای به نام تابآوری هست که نه حتی با شدّت و حدّت، بلکه بهشکلی مطلق با خودش سنجیده میشود، اما نمیدانم چگونه.
انسانی که قهرمان بوده، انسانی که تاب آورده، انسانی که میانمایگی را تاب آورده، قطعا شایسته وقوع آن لحظهست. لحظه ظهور و بروز».
نه، من از آرامکردنِ خودم بیزار بودهام. من از هرچیزی که کمترین شباهتی به افیون داشته باشد بیزار بودهام. من درحالِ کنارآمدن با حقیقتی نیستم، من درحالِ کشف یک حقیقتام.
اینجا بازیگران لذت و حرکت و تابآوری و شادیاند. اینجا پارادایمی نیست که ژنها را راه بدهد، چراکه این عناصر برای برساختنِ چیزی که نیاز داریم کافیاند. لحظه ظهور و بروز اصلا به اینکه تو کیستی نگاه نمیکند: مهمترین مسئله برای او این است که آیا تو بهاندازه کافی حرکت کردهای، تابآوردهای، لذت بردهای؟ و چرا اهمیت ندارد تو کیستی؟ معما اینجا حل میشود و معنا در اینجا آفریده میشود: لذت آفریننده است. بهمجردِ اینکه دچارِ نهایت لذت شوی، شایستگی آن لحظه را پیدا میکنی.
فاطمه؛ باید تاب بیاوری.
درباره این سایت