دردناک‌ترین دردِ دنیا بعد از گذشتن از درد گرسنگی و بی‌خانمانی و جنگ، میانمایگی در چیزیه که عاشقشی. درحالِ تجربه چنان دردی هستم که حتی از بیانش عاجزم. حس می‌کنم عدم، و ازبین‌رفتن، از این خواستن و نتونستن بارها بهتر باشه.

می‌خوام دانشگاه رو ول کنم. عمیقا می‌خوام دانشگاه رو ول کنم. عاشق رشته‌مم، دیوانه رشته‌مم، دیوانه‌وار ازش لذت می‌برم؛ اما توش میانمایه‌م. توش میانمایه‌م. میانمایه‌م. ترکیبی از پرفکشنیسم و میانمایگی و رفتارِ غیرحرفه‌ای؛ کشنده‌ست. و من الان مُرده‌م.

کار درست اینه که وقتی آدم می‌بینه میانمایه‌ست رشته علوم پایه رو رها کنه و بره کد بزنه که بتونه کار کنه؛ که یه آدم بی‌مصرف نباشه. اما من، من نمی‌تونم. فقط نمی‌تونم و هیچ حرفی برام کارساز نیست. فقط عصبی‌ترم می‌کنه. فقط ناتوانی‌هامو به رخم می‌کشه. چقدر حالم بده. تابه‌حال توی زندگی‌م حالم اندازه یک ماه اخیر بد نبوده.

کاش تموم شه. کاش بمیرم و فقط تموم شه. چون قدرت جنگیدن ندارم. چون به خودم تسلط ندارم. چون بی‌نهایت خسته‌م و احساس ناتوانی می‌کنم. اینهمه انتخاب؟ انتخاب بین فرد و اجتماع، انتخاب بین علاقه و توانایی، انتخاب بین دیربازده و بی‌بازده و زودبازده. خسته شدم. خسته شدم. دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.

مسخره‌ست؟ می‌دونم.


پ.ن: اینکه کارگردانِ محبوبت فون تریه باشه، باعث میشه بشینی از دور به قهقرا رفتنت رو تماشا کنی و روش یه آهنگ از باخ یا بتهوون بذاری و از بدبخت‌شدنِ چنین آدمِ رقت‌انگیزی لذت ببری. من می‌تونستم یه فاشیست واقعی باشم؛ خنگ‌ها باید بمیرن. قبل از همه هم، خنگ‌ترینشون، من.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها