مردِ بیداستانی انتهای اتاقِ سایهروشنخورده نشسته بود، تنها، و از تنهایی هیچ ملول نبود. و گرچه ملول بود، اما به آن قطعیتی تنها بود، و به آن قطعیتی به تنهایی خو گرفته بود، که دانسته بود حتی این ملالتِ روزهای قبل مرگ، ابدا، مربوط به تنهایی نیست. البته که مرد بهزودی مُرد؛ گرچه قبلِ مرگ، جز نگاهی خیره به نقطهای تهی در روبرو، توصیهای نداشت. لحظاتی بعد از "اتفاق"، از صندلی با صورت زمین خورد، و هرگز حتی به یاد نیاورد که تنها بوده.
درباره این سایت