عزیزم؛ جهان روزبهروز به ما تنگتر میشود. ما در مقطعی از تاریخ به تنگنای مغزهای کوچکِ عدهای احمق گرفتار آمدهایم و آنها غرقِ لذت از غصبِ ما، غصبِ خودِ ما، خونِ زندگیهایمان را میمکند. عزیزم؛ مجالِ بیشترنوشتن نیست. تا چند دقیقه پیش با تو صحبت میکردم و تلاشِ زیادی میخواست متوقف کردنِ اشکهایم، باز نمیخواهم بنویسم و پای هر کلمهام اشکی روانه کنم. وقت خواب است. اما خلاصه اینکه، جهان را روزبهروز به ما تنگتر میکنند، دنیا را قسمتبهقسمت از ما میگیرند، و من هربار پناه میبرم به رؤیایی دور از خانهای گرم که در آن با هم زندگی میکنیم. هرچقدر بیشتر حقم برای زیستن در گلوی کثیفِ این دژخیم بلیعده میشود، بیشتر میفهمم، اگر رؤیای تو نبود، رؤیای بهرهمندی بینهایتم از تو در خانه کوچکمان نبود، دیگر چیزی برایم نمیماند. هرچقدر بیشتر خیابانهایم را از من میگیرند، و کلماتم را سر میبُرند، و مغزم را به خوردِ مارهای ناپدید شانههای آن پیرمرد میدهند، بیشتر به تو برمیگردم. هرچقدر فشارِ چکمه آن روباتها بر گلوی انسانیام بیشتر میشود، من با نگاهم بیشتر پیِ تو میگردم، پی آغوشی که شب حتما در تصاحبِ من است، پی تختی که در احاطه تشکِ فروروندهاش در تو غرق میشوم، پیِ شبی که بهراه است کنار تو و پنجره و باران.
تو افیونِ من نیستی. تو آن زیستِ شخصی نیستی که من از دردهای اجتماعی به آن پناه بیاورم و فراموش کنم چه بر ما گذشته. تو آن معشوقِ برکنار از دردهای من نیستی که تنها تنی باشی برای پیچیدن به آن، برای معاشقه. من به تو پناه نمیآورم، بلکه به تو رجعت میکنم و از تو باز به دردهای خودم بازمیگردم بیآنکه ترسِ هزیمت داشته باشم. عزیزم؛ حالا، عظمتِ زندگیام در حلقِ دژخیم بماند و به جهنم روانش کند، یا نه، من تو را داشتهام، قلبم را به تو تقدیم کردهام و از محبتی که به تو دارم، آنچنان عظمت یافتهام که هیچ قدرتی را یارای هزیمتکردنم نیست. عزیزم؛ تو آرمان من نیستی، آرزوی من نیستی، تو چیزی نیستی که برایش میجنگم یا لاأقل میخواهم که بجنگم، و تو آنقدر کوچک نیستی که تسکینِ غربتِ من در خیابانهایی جز خیابانهای خودم باشی؛ اما ببین، اگر من زیستهام، اگر من زنده ماندهام، اگر من توانستهام بجنگم، عزیزم؛ همگی برکتِ آغوشِ تو بوده. من برای تو نجنگیدهام اما برای تو زنده ماندهام. من برای تو زیستهام، سرشار، عظیم، زیبا.
حالا، عزیزم، شکوهِ زیستنم کنارِ تو، در گلوی این دژخیم بماند و رهسپارِ جهنمش کند یا نه، یادِ این تاریخِ دریوزه باشد، که ما در وحشیترینِ اوقات، وقتی که سرسامآور احساس میکردیم جهان بر سرمان آوار میشود، عاشق بودیم. زیستیم. و شب را پاییدیم کنار هم تا صبح، بیآنکه ملالی دچارمان کند. بیآنکه از سیاهی بترسیم. بیآنکه بگذاریم دژخیم تنگنظر عشقمان را به تباهی بکشاند.
شب را پاییدیم و زنده ماندیم. برای هم زنده ماندیم. بهسختی، ولی به کوری چشم دژخیم. بله، زنده ماندیم.
درباره این سایت