بچهها بچهها؛
خیلی لطف بزرگی به من کردید اگر بیاید اینجا راجع به بازیهای رایانهای که انجام دادید، حسی که از اون بازی گرفتید، و دلیلی که ادامه دادید بازی رو، بهم بگید. نمیخوام تحلیل بازی برام بنویسید، یعنی بیشتر تجربه خودتون برام مهمه. مثلا من در تمام عمرم توی دبستان دوتا بازی کامپیوتری کردم. هردو بازیهایی بودن که ترکیبی از فکرکردن و ایده دادن و پیش رفتن بودن، تمرکز روی کاراکتر بود، فضای سورئال داشتن، وقتی بازی میکردمش گویی توی جلد کاراکتر بازی میرفتم و بازی فضاهایی رو برام به وجود میاورد که در دنیای واقعی قادر به تجربهش نبودم. نه از لحاظ ویژگیهای فیزیکال فضا، از لحاظ حس موجود در فضا. برادرم پنجسال از من کوچیکتره و تمام مدت مینشست من رو نگاه میکرد، حتی وقتی تو یه مرحله گیر میکردم هم نمیرفت. بعضی شبها بیدار میشدم توی تاریکی کامپیوترم رو روشن میکردم که بازی کنم و مدام چشمم به در بود که مامانم نیاد؛ و یه نگاهم به کیس بود که صدای هولناکی داشت. اینا هرکدوم واقعا انگار الان زندهن. چیز بیشتری از درونِ بازی و اینکه چه حسی دربارهش داشتم یادم نمیاد. امشب بهش فکر میکنم. ولی میخوام چنین چیزی برام بنویسید. لطف بزرگیه. پیشاپیش خیلی ممنونم.
ببینید
محمدعلی چقدر خوب نوشته: (نظراشو از وقتی میبینه تایید نمیکنم خصوصی میذاره:)) )
آره. مو به مو یادمه. در واقع جزو معدود مواردیه که خوب یادمه.
نمیدونم دقیقا چی میخوای. برای همین خاطرهنویسی میکنم. طولانی میشه =|
اوایل خرید کامپیوترمون، توی یکی از جعبههای کامپیوتر، یه سیدی بود که عکس یه ماشین مسابقهای روش بود. ترسیدیم که کامپیوتر خراب بشه و دست بهش نزدیم :))) بعد یه چند هفته، با داداشم و مامانم رفتیم سیدی فروشی و دوتا بازی خریدیم. PES 2004 و GTA. پیاس که فوتبال بود. البته اینم باید بگم که قبل از کامپیوتر، سگا داشتیم. سگا یه بازی سونیک داشت. اونجا هم من داستانسازی میکردم. الان یادم اومد :)) آره، من از سونیکِ سگا اینکاره شدم. خلاصه، پیاس فوتبال بود. برای من جذابیت خاصی نداشت. هرچند با اونم داستان میساختم. کمتر. خیلی کمتر. اما جیتیای، همونی بود که ذهنم لازم داشت. قاعدتا اون موقع بچه بودم و زنهای بیکینیپوش و رقص و کلوپهاش برای من اصلا به حساب نمیاومدن. برای من رانندگیش جذاب بود. ساختمونها و خیابونهاش. چراغقرمزش. پلیسش. میتونستم ماجراهای خودم رو، همون داستانهایی که دوست داشتم رو بسازم. اگه منظورت اینه که بگم چه داستانهایی، خب نمیشه زیاد گفت. فقط اینکه برای خودم یه زندگی جدید/جدا/موازی» ساخته بودم. خوب یادمه بعد دوهفته بستری، توی کلاس دوم، وقتی برگشتم خونه، قرار شد فرداش رو نرم مدرسه. صبح بود. اون موقع اینجوری بود که اجازه میگرفتم برای بازی کردن. البته خب فرمالیته بود. اجازه میدادن و من گاها شیشساعت هم شده بود که پای جیتیای بشینم. بازی اون روز، همون روز که بعد دوهفته بستری، مدرسه نرفتم، یه طعم گوارای خاصی داشت. یه آرامش عجیبی داشت. لذت تمام بود. فکر کنم حدود یه سال بعد بود که پدر و مادرم، تصمیم گرفتن که من دیگه جیتیای بازی نکنم - چون ی داشت :)) - یه سیدی بازی دیگه خریدن. از این سیدیها بود که چندتا بازی توی یه سیدی و اینا. دوتا بازیش به کارمون - من و داداشم! - اومد. یکی MASHED و اون یکی کراش! اولی مسابقهای بود و با داداشم بازی میکردم و عالی بود! اینجا دونفره داستان میساختیم :) حالی میدادا. یکی از بهترین بازیهایی بود که داشتیم. در این حین هم PES 2008 رو گرفته بود و اونم بود. کراش زیاد جای داستانسازی نداشت. نمیتونستم خیلی باهاش ارتباط بگیرم. فضای خلوتی داشت. زمانبندی و این مسخرهبازیا داشت. ولی حتی با اونم من داستان ساختم. لذت بردم. :)) همین جاها بود که رفتم سراغ سیدی بازیای که توی جعبهی کامپیوتر بود :)) یه ماشینبازی خیلی ساده بود. اما به شدت از لحاظ رانندگی، واقعی و رئالطور. دنده میخورد و فنرهای ماشین عملکرد داشت و اینا. این بازی، دوتا بخش داشت. مسابقه؛ که من فقط برای رسیدن به یهدونه ماشین خوبش انجامش میدادم و بعد گرفتن ماشین دیگه سراغش نمیرفتم. و اما بخش اصلی، آزاد بود. حالا شاید فکر کنی که چی بود! نه. یه دشت خییلی بزرگ بود که دورش جاده بود. همین. و البته، یه راه خاکی و فرعی که میرسید به یه برکه/تالاب خیلی بزرگ که اطراف اونم جاده بود. توی اون دشت، دوتا خونه کنار هم بود. توی این جاده تالاب، یه خونه بود، بالای یه تپه که میشد با ماشین بالا رفت. نمیدونم میتونی تصور کنی که منِ ده ساله، چجوری غرق این دوتا جاده میشدم یا نه! بابام هم یه چندوقتی به این بازی علاقهمند شد :)))) رسماً یه زندگی ساخته بودم. توی اون خونهها خودم رو تصور میکردم. ماجراهای خودم رو داشتم. و خلاصه، عاالی بود. الان حسرتشو دارم که یه بار دیگه بتونم اونقدر شفاف و سالم و دقیق، تخیل کنم و غرق تخیلم بشم. زمانبندیش از دستم در رفته، ولی یهبازی دیگه هم بود: NEED FOR SPEED. این بازی هم از لحاظ وسعت نقشه عالی بود. اما پلیسش خیلی گیر بود و خب، داستانهایی که میساختم حول و حوش پلیس میگشت :)) قد بازی قبلی نمیشد زندگی ساخت. همچین باید گنگستری زندگی میساختم :)) اینم خیلی ماجرا داره بازیش. یادش بهخیر. رفتیم قم. اونجا هم یه بازی دیگه خریدم که عالی بود. یه بازی دیگه هم گرفتم که مسابقه و رالی بود و زیاد دوستش نداشتم، هرچند وقتایی که این بازی هنگ بود یا نبود، با همون هم داستان میساختم :| وسط پیست رالی داستان میساختم :| :))))))))) حیف که زمانبندی داشت :)) از این بگذریم، همون بازی اولی که قم خریدم، عالی بود. بهشت رانندگان یا همچین چیزی اسمش بود Driver's Paradise. خیلی خوب بود. بزرگراه داشت مثل نید فور اسپید. شهر نسبتا بزرگی بود که هنوزم همهجاشو ندیدم. خلاصه، کامل بود تقریبا. ماشینهاش خیلی متنوع بود. ساختمونا و مکانهای خاص زیادی داشت. اینجا دیگه آخرای داستانسازیم بود. ماجراهای زیادی درست کردم. زندگیهای زیادی درست کردم. ولی اینجا کم کم داشتم عاقل میشدم. میدیدم فقط تخیله، فقط تخیل. البته دو سه سال اینو بازی کردم. حتی وقتی برگشتیم رشت، روی لپتاپ داداشم نصب کرده بودم و وقتی از مدرسه برمیگشتم، بازی میکردم نیم ساعت اینا. بعد مدرسه، مثل مُسکّن بود. همهی دنیا رو ول میکردم و میافتادم به جون زندگیای که نیست. من همینجوری از خوابیدن و خواب متنفر شدم. من توی خواب هم داستان میساختم. کلاس هشتم بودم، که خیلی سعی میکردم همون خوابی رو ببینم که قبل خواب بهش فکر میکنم. یکی دوباری هم موفق شدم. ولی کم کم دیدم اینا جواب نیست. دیگه تسکینم نمیداد. این که توی تخیلم دارم زندگی میکنم، دیگه ارزشش رو برام باخته بود. بازیها رو حذف کردم. دیگه خسته شده بودم.
درباره این سایت