فاطمه؛

اگر با خودت آشتی نکنی هم خودت رو به کشتن میدی هم یکی-دونفر دیگه رو.

پ.ن: کودک هیجان‌زده‌ای با دامنه تحمل تپه‌های شنی جاده تهران-قم. دوست‌داشتنت سخت‌ترین کار دنیاست. چون با تمام نیروهام ازت متنفرم و کسی نیست ما رو با خودمون آشتی بده. چقدر بده که انقدر نزدیکی فاطمه. چقدر حتی اسمتو دوست ندارم. چقدر بده که تا انتهای وجودت کف دستمه. هرچندوقت‌یه‌بار اعصابم می‌کشه و غرق کار میشم و نمی‌فهمم هستی. اما از اوقاتی که مجبورم توی کلافگی‌های خفقان‌آور مدام گوشه اتاق بشینم و نگات کنم. هی هی هی لایه‌هاتو با ناخون بتراشم و واکاوی‌ت کنم. چه گندهایی خوابیده زیر پوستت. آه. من چجوری تو رو دوست داشته باشم آخه؟ چی هستی جز این آگاهی که می‌دونم من پشت چشم‌های توئه که ناچارم به تماشای دنیا؟ متنفرم ازت ولی مجبورم بهت. گویا چاره‌ای جز دوباره برپا کردنت ندارم. پس برپات می‌کنم. حس کن این اجبار بی‌رمق رو، امیدی همراهش نیست. 


مشخصات

آخرین جستجو ها