دیروز فینال ICPC بود و از ایران سه‌تا تیم بودن. شریف نُه‌ام شده با هفت‌تا سوال حل‌شده، دانشگاه ما هفتادوشیش‌اُم با چهارتا، و بهشتی هم صدونمی‌دونم‌چندم با صفرتا.


پارسال که بچه‌ها در حرکتی که اصلا دوستش نداشتم برام تولد گرفتن، گفتن آرزو کن، و من گفتم می‌خوام امسال نظریه کنش ارتباطی هابرماس رو بخونم، زیاد درس بخونم و جزء پنجاه‌نفر اول دانشکده بشم تو پروگرمینگ (با اینکه اصلا دوسش ندارم، فقط برای اثبات بعضی چیزا به خودم.) ولی خب الان می‌بینم که به درد نمی‌خوره. (غیر از اینکه عمرا نمی‌تونم.)

حس می‌کنم زندگی‌م هدر رفته. یه روزایی رو از دست دادم که دیگه نمیشه جبرانشون کرد. حس می‌کنم ساختار مغزم، مغز فیزیکی‌م، و ساختار روش تفکرم با جایی که هستم هم‌خوانی نداره. بله، من از اون دسته آدم‌های احمقی هستم که می‌خواد همه‌چی رو کاور کنه و نهایتا هیچکدومو نمی‌کنه. از اون دسته آدم‌های احمقی که بیشتر عمرش رو درگیر فائق شدن بر اضطرابشه. یه احمق واقعی.


پ.ن: چقدر ناراحتم از اینکه دوباره باید بریم دانشگاه. از دانشگاه متنفرم. مطمئنم هیچوقت دلم براش تنگ نمیشه.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها