آن روزی که علی الف گفت تصمیم دارد از ایران برود، عصر بود و من دانشگاه بودم. تمامِ راهِ برگشت را میراث و محبت سیاوش قمیشی گوش کردم. به پرنده مهاجر الکی بگو که خوبه، نگو طفلی شوق پرواز یه حکایت دروغه. مبهوت بودم. تا فردا شاید کلمه‌ای با کسی حرف نزدم. فردایش را هم یادم نیست. عمیقا درد کشیده بودم. چیزی که مدت‌هاست از آن محرومم. عمیقا احساس‌کردن. عمیقا زجرکشیدن. آگاهانه مُردن و زنده‌شدن. به کسی هم چیزی نگفتم. خیلی هم سعی نکردم برای کسی شرح بدهم. اما ویران شده بودم و البته که این ویرانی را نمی‌شد چندان توضیح داد. شرح‌دادن ویرانه هنگامی‌که روبرویش ایستاده‌ای احتیاج دارد ویرانه را فراموش کنی. بی فراموش‌کردنِ ویرانه شرح آن غیرممکن است. ویرانه خاصیت‌اش این است که لاأقل مدتی تو را ساکت کند تا به فرایندها بیندیشی. به دانه‌دانه آجرهایی که کمر شکسته‌اند تا ویرانه پدید آمده. ویرانی تنها فرصتِ اندیشیدن به فاجعه از نزدیک است. اندیشیدن به هرچیز معمولا جز از دور یا لاأقل از فاصله‌ای اندیشیدنی نمی‌تواند رخ بدهد، مگر ویرانه. ویرانه در نزدیکی خودش هم قابل اندیشیدن است چراکه ذاتا باید در نزدیکی رخ بدهد تا ماهیت خودش را حفظ کند. جز از نزدیک، جز از درون ویرانه، نمی‌توانی بفهمی ویرانه چطور رخ داده، چون ویرانه از دلِ سلامت پدید می‌آید و درکِ تبدیل این سلامت به ویرانه جز از نزدیک ممکن نیست، اگر نزدیک نباشی ویرانی درون تو رخ نمی‌دهد، تو از درک چیزی که می‌بینی عاجزی، تو از پدیدارشناسی پدیده عاجزی.

و من ویران شده بودم و این ویرانی شرح‌دادنی هم نبود.

مهدی یک روز جمعه‌ای نزدیکِ متروی طالقانی لب روی لبم گذاشته بود، یک لحظه، و من را بوسیده بود. سرد بود و خلوت. من فقط یک لحظه تاریکی به یاد دارم و اینکه بدنِ مهدی شیشه شده بود و من کوچه‌ کوتاهی را می‌دیدم که فکر می‌کردم چقدر بهتر بود اگر آنجا بودیم، انگار بناست صدسال طول بکشد.

چیزی من را تکان نداد با اینکه این واقعه تکان‌دهنده بود. دلیلش هم این است که من از بین رفته‌ام. ادراکات حسی‌ام مختل شده‌اند چون مدتی طولانی دورِ یک هیچِ واهی مشت شده بودند و بعد باز شدند و دیدند هیچی نیست و رمق ریشه‌هایشان کشیده شد و دیگر از کار افتادند. اما این خبر، این خبرِ رفتن، این تصمیم، من را تکان داد. من را عمیقا آزرد و من برای چند روز متوجه این حقیقت کرد که من زنده‌ام و هنوز ممکن است بتوانم زندگی کنم و برف و یخ‌ها را از تنم بتکانم.

مهم نیست که هرجا می‌نشینی همه درحالِ رفتن‌اند و باید عادی شده باشد. دردِ فقدانِ دوستِ خوب هم نیست. نه. این‌بار کسی دارد می‌رود که مسئولِ اینجابودنِ توست. کسی که دست بُرده در چشم‌هایت و خاک‌ها را بیرون آورده، گرچه دست‌بُردن در چشمِ کسی یعنی تو جانی برای آن چشم در میدان جنگ نهاده‌ای، قیدِ جانی را زده‌ای. چون دستت با آن چشم یکی می‌شود و تو کاملا بر آن چشم پدیدار می‌شوی و آن چشم تا ابد تو را می‌شناسد. به وضوح. و این یعنی تو رازآلودگی ققنوس را وانهاده‌ای و اهمیتی نداده‌ای که یک مشت خاکستر متعین در رنگ باشی. و او کسی بود که دست در چشم من بُرده بود. او کسی بود که به من یاد داد چطور باید ترکیب وقایع را بررسی کرد و دانست که در کجا زندگی می‌کنی و اینهمه آموختن، با زبان نبوده. هیچگاه با زبان نبوده.

و مسئله حتی نبودنِ او نیست، مسئله تصمیم اوست. خواستِ او. دست‌برداشتنِ او.

امشب که این‌ها را می‌نویسم قلبم دارد از جا کنده می‌شود. می‌خواهم قلبم را در بیاورم و بیندازم در خاک و آن لحظه شکوهمندی را تماشا کنم که ماهیچه آخته و پُرخونِ قلب من که در نهایتِ انبساط و شکنندگی و انعطاف است ناگهان به خاک می‌افتد و پاره می‌شود و خون ازش بیرون می‌ریزد.

او مبتذل شده. دهان‌به‌دهان هر زشت مبتذلی گذاشته و این به چشم من یعنی آلودگی. یعنی فاصله گرفتن از جدیت. و برای همین است که دست برداشته. چون بیش‌تر توانایی و استعداد این را ندارد که بداند مسئله دست‌برداشتنی نیست و هیچ‌چیز شخصی‌ای در میان نیست. چون او دیگر تمام شده. مُرده. باید نشست سرِ مزارش و حتی قلبی دیگر برای بخشیدن ندارد.

می‌خواستم برایش بنویسم وقتی تو بودی، دژخیم از یک طرف می‌کشید و تو از طرفی دیگر. حالا که تو از سکه افتاده‌ای و حالا که مُرده‌ای دژخیم تصاحبم کرده. می‌خواستم بنویسم دژخیم به همین منوال همه را تصاحب می‌کند. می‌خواستم بنویسم ما همگی داریم می‌میریم. داریم خودمان را می‌کُشیم. داریم تسلیم می‌شویم از کشاکش و فکر می‌کنیم دهانِ دژخیم از زندانِ کشاکشِ خودمان بهتر است. 

من نمی‌توانم اسمت را صدا کنم. اما تو دیگر مُرده‌ای. من حتی دیگر نمی‌توانم رو به تو بگویم نذار گلای گلدونت بمیرن، اگه این آخرین میراث باغه

جرم ما آنجا از حد گذشت که سعی نکردیم تا جایی که ممکن است فقط زندگی کنیم. ما گلدانِ باقی‌مانده‌ای از قحطی بوده‌ایم. تنها سبزه زیرِخاک‌مانده از سرمای کُشنده و بار روی دوشِ ما تنها بالیدن نبوده، ما باید زنده می‌ماندیم و این یعنی فقدانِ همیشگی زندگی. فقدانِ همیشگی کسبِ یک پوچیِ مسیردار. زندگی از دویدن شوقی زیر پوست و سپس افولِ بعد از پوچی، در مغربی غیرشاعرانه. چراکه فقط‌زیستن امری شخصی‌ست و ما هیچگاه نمی‌توانسته‌ایم شخصی باشیم. ما باید نشان می‌دادیم توانسته‌ایم زنده بمانیم. توانسته‌ایم دوام بیاوریم.


و تو این‌ها را نفهمیده‌ای و من بیش‌تر با تو حرفی ندارم. تو مُرده‌ای و من که فرزندِ تو بوده‌ام هرگز نخواهم توانست تو را زنده کنم. تو من را منجی تنهایی باقی گذاشتی، من منجی نبودم، من نمی‌دانستم باید زنده بمانم و زندگی‌ام را نشان بدهم، تو من را به منجی بدل کردی در زمستانِ خشکی که از زمین و آسمان سرفه‌های خشک خونی می‌بارد و هیچکس را یارای سربرآوردن نیست.


از میرنده‌ها بیزارم. علی.


پ.ن: فردا تحویلِ حضوری پروژه آخر است و من تمامش نکرده‌ام. گریستم و نوشتم مگر خالی‌شدنی در کار باشد، نبود. هیچوقت نیست.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها